۱۳۹۸ شهریور ۳۱, یکشنبه

نویسنده نابینا

سلام

چشمام رو لیزر کردم. تقزیبا شده ۳ هفته ولی هنوز تار می‌بینم. بخصوص وقتی با کامپیوتر و موبایل ور می‌رم. درست هم همین حالا هوس نوشتن کردم و کلی ایده و موضوع دارم که بنویسم. اصلا انگار اون عطض نوشتنم برگشته و کلی داستان تو سرم هست که باید بنویسمشون. حتی با این فکر هم رویاپردازی کردم که هر وقت دو سه تا کتابم چاپ شد و جواب داد. کارم رو نیمه‌وقت می‌کنم و دو روز در هفته می‌نویسم. عجیب دلم می‌خواد داستان بنویسم! منتهی فعلا که چشمش نیست!

۱۳۹۸ مرداد ۱۷, پنجشنبه

آویزان

سلام

مدتیه به یه تغییر بزرگ فکر می‌کنم. نه اینکه براش برنامه‌ای بریزم یا اینکه بدونم  قراره کی و یا چطور اتفاق بیفته. صرفاً بهش فکر می‌کنم یا به عبارتی بهش امیدوارم. یه سری ایده هم دارم که مثلاً نویسنده می‌شم و یا اینکه نویسنده می‌شم! ولی در درونم می‌دونم که این اتفاقی نیست که حسش می‌کنم و قطعاً چیز دیگریه. یا شاید هم چیز دیگری نیست و صرفاً یه حسّه که اقتضای سنّمه. همونطور که اقتضای سنّم بود که سال‌ها سعی می‌کردم از استفاده از کلمات تنوین‌دار پرهیز کنم و حالا عیناً از نوشتنشون لذّت می‌برم!

شاید هم نویسنده شدم. راستش بدم نمی‌آد که مثلاً ۶ ماه مرخصی بگیرم و بشینم تو‌ خونه و بنویسم. یا حتّی بهتر، برم کافه و بنویسم. از همون کافه‌های دنج که بوی قهوه و شیرینی می‌ده. فارغ از هر اضطراب و هیجانی. دوست دارم بشینم روی یه میز تک‌نفره، گوشه کافه و از پشت شیشه آدم‌هایی رو نگاه کنم که ۵ سال، هفته‌ای ۵ روز، روزی ۲ بار از جلوی کافه رد می‌شن و از زور اضطراب و عجله نابینان و هنوز متوجّه نشدن که اینجا یه کافه دنج و خوش‌بو هست که می‌شه بعدظهرها توش یه قهوه و شیرینی خورد و خستگی رو در کرد.

متاسفانه اهل برن‌آوت نیستم. اینه که هیچ امیدی به یک عامل بیرونی ندارم که من رو از این وضعیت نجات بده. همش باید از خودم بیاد. یه اراده عظیم با یه دل نترس. ندارمش! انقدر به تصویر اجتماعی‌ام و القابم وابسته‌ام که نمی‌تونم به همشون پشت پا بزنم. انگار که به بودن اینی که هستم و یا قراره بشم معتادم. معتاد که نه! محتاج هم کمه! در کلمه نمی‌گنجه! بهش آویزونم. اگه ولش کنم سقوط می‌کنم در هیچ چیزی که همه چیزش برام ناشناخته و گنگه. دهشتناکه!

۱۳۹۷ شهریور ۴, یکشنبه

فرهنگ تب‌پا

سلام

اما با عوامفریبان چه کنیم؟
یکی از دردسرهای جوامع، احزاب، گروه‌ها و کمپین‌ها هجوم عوامفریبان برای سؤ‌استفاده از جایگاه مردمی‌ای است که یک جامعه و یا حزب در طی سالیان با زحمت فراوان بدست آورده‌اند.

نمی‌دانم در صورت موفقیت جامعه تب‌پا چگونه می‌توانیم آن را از گزند عوامفریبان حفظ کنیم. درواقع هیچ راهکار بازدارنده‌ای به ذهنم نمی‌رسد که در آنِ‌واحد آزادی و جمهوری‌خواهی جامعه تب‌پا را تهدید نکند.

شاید تنها راهکار مقابله با عوامفریبی فرهنگ ضد عوامفریبی است. چهارچوب، سنت‌ها و عادات جامعه تب‌پا باید بگونه‌ای تهیه و پایه‌گذاری شوند که کابوس عوامفریبان باشند. برای مثال شاید بتوان ارزشیابی عملکرد هر شخص یا ارگان عضو را بطور سالیانه منتشر کرد. این ارزشیابی باید توسط متخصصین بی‌طرف صورت بگیرد و ساختاری داشته باشد که عوامفریبی را نمایان سازد. برای مثال ساختاری مانند روحانی‌سنج که میزان عملکرد روحانی به وعده‌هایش را سنجیده و نمایان می‌سازد.

همچنین جامعه تب‌پا باید سعی کند که از جو احساسی پرهیز کرده و بیشتر به درایت و بحث منطقی متکی باشد. البته سوال اینجاست که چطور می‌توان انتظار داشت که چنین حرکتی در یک جامعه احساسی از اقبال عمومی بالایی برخوردار باشد. شاید بتوان فرهنگی در جامعه تب‌پا حاکم کرد که وعده‌ها و شعارهای انتخاباتی را درستی‌سنجی و ارزشیابی کند. اگر عوامفریبان در تب‌پا متحمل هزینه سنگینی برای وعده‌های توخالی خود بشوند، در عمل از جامعه تب‌پا فراری خواهند بود!

۱۳۹۷ شهریور ۳, شنبه

ساختار تب‌پا

سلام

هنوز نمی‌دانم که تب‌پا* را با چه عنوانی می‌توان معرفی کرد. تب‌پا یک حزب نیست،‌ چون قرار نیست که یک جهانبینی خاص را به اجرا دربیاورد. همچنین یک کمپین نیست، چون قرار نیست که فقط یک خواسته را بیان کند.

تب‌پا حرکتی است برای ایجاد تغییرات در ساختار نظام حاکم. درواقع تب‌پا یک جامعه است برای تحمیل تغییرات به نظام حاکم.

جامعه تب‌پا را می‌توان به گروهی از نخبگان تعبیر کرد که راهگشای اصلاحات در یک نظام به بن‌بست رسیده هستند. این جامعه قصد دارد که مانند صف‌شکنان میدان نبرد ساختار بیمار نظام حاکم را می‌شکنند تا راه برای اصلاحات باز شود. تب‌پا نباید تنها در حد یک نظریه بماند.‌ بلکه باید وارد عرصه شده و صفوف محتکرین آزادی را بشکند!

برای این منظور، اولین قدم شناسایی مشکلات ساختاری است.‌ سوال اینجاست که چه تغییراتی در اولویت قرار دارند و چه تغییراتی،‌ صف‌شکن خواهند بود. توضیح واضحات است که تغییرات لازم و دلخواه ما بیشمارند. منتهی ظرفیت و توان ما محدود بوده و‌ بدون اولویت‌بندی، فریادی خواهیم بود که در باد خفه خواهد شد.

بنابراین قدم اول شناسایی و اولویت‌بندی خطوط قرمز ماست!

*تب‌پا به معنای کلمه بیانگر وضع موجود کشور است. یعنی یک بیماری مزمن در عضو حرکتی ما که توان حرکت را گرفته است. تا به این بیماری نپردازیم و مرهمی بر آن ننهیم، به جلو نخواهیم رفت!

۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

استراتژی تب‌پا

سلام

فكرى به ذهنم رسيده. حوصله كن و پراكندگى ذهنم رو بخون!

هر موجودى ممكن است خط قرمزهايى براى خود تعيين كرده و حاضر به گذر از آن‌ها نباشه. شايد حتى نتواند گذر ديگرى از آن خط قرمزها را بپذيرد. ولى اگر موجوديتش زير سوال برود، مجبور است كه خط قرمزهایش را جابجا كند!

خط قرمزها پیش از موجوديت بوجود مى‌آیند. یعنی تا وقتیکه موجودیتت تثبیت نشده است، فرصت هست که خط قرمزها را مشخص کرد. اگر پس از تثبیت موجودیت، خط قرمزی نباشد، به احتمال هیچ وقت خط قرمزی برای آن موجودیت نخواهد بود!

اگر بخواهیم نظامی را تغییر بدهیم، باید هنگام تثبیت موجودیتمان خط قرمزهایمان را بگونه‌ای تعیین کنیم که از خط قرمزهای آن نظام عبور کنند. بعد از آن باید خود را به آن نظام تحمیل کرده و مجبورشان کنیم که ما را بپذیرند. نظام حاکم در نهایت وقتیکه موجودیتش به خطر بیفتد، مجبور به پذیرش ما و جابجایی خط قرمزهایش خواهد شد.

این باید فلسفه وجودی و استراتژی جامعه «تغییر برای پیشرفت ایران (تب‌پا)» باشد.

ما جامعه‌ای تشکیل خواهیم داد با خطوط قرمز مشخص و ثابت در راستای اصلاح نظام جمهوری و قانون اساسی ایران (برای مثال حذف اعتقاد به اصل ولایت فقیه، اعتقاد به مبانی جمهوری اسلامی و یا التزام عملی به اسلام برای احراز صلاحیت نامزدی انتخابات). جامعه ما بطور مرتب در انتخابات شرکت می‌کند و نامزدهایی را بدین‌منظور معرفی می‌کند. در صورت رد صلاحیت این نامزدها، انتخابات توسط این جامعه و طرفدارانش تحریم می‌شود. جامعه ما بطور مستمر به این کار ادامه داده و در آنِ واحد به نظام برای پذیرشش فشار (برای مثال از طریق اعتصاب سراسری، راهپیمایی و ...) می‌آورد. جامعه ما باید پذیرشش را به عنوان تنها راه حل نجات نظام حاکم بدون براندازی آن معرفی کند.

کمپین ما پس از رسیدن به هدف و اطمینان از پایداری تغییرات عملا به پایان خودش می‌رسه و نیاز به انحلال و تولد دوباره داره!

۱۳۹۶ آذر ۸, چهارشنبه

خروس

سلام
با خواندن داستان خروس ابراهيم گلستان افكارى از ذهنم گذشت كه نه به عنوان نقد يا تحليل كتاب، بلكه صرفا به عنوان يك خيالبافى در زمينه يك داستان مى نويسم.
بز برايم تداعى گر جريان روشنفكر و آگاه ايران قبل از انقلاب بود. جريانى متحرك و بازيگوش كه هر از چندگاهى شاخى به كدخدا مى زد. اين جريان اما با فشار زياد سركوب شد. از جريان فرهنگساز روشنفكرى ايران تنها جنازه اى ماند كه براى حفظ ظاهر تاكسيدرمى شد. وجود تاكسيدرمى شده بز بر روى درب ورودى، نشان از نياز كدخدا به فرهنگ است. كدخدا مى داند كه مملكت بدون فرهنگ بى ارزش است و بدون فرهنگ اجر و منزلتى ندارد. بنابراين پس از سركوب جريان فرهنگى، جنازه آن را به نمايش مى گذارد و مدام بر شاخ بى جان آن صيقل مى زند. محل نمايش هم نمادين است، سردر خانه براى مهمانان خارجى.
اما خروس همان خواست تغيير است كه بناچار در يك بدن ديگر متجلى مى شود.  خروس از پنهانكارى متولد مى شود و نتيجه مستقيم وضعيت موجود در طى زمان است. نشانه اى است از گذر زمان و نياز به تغيير كه اگر بز سركوب شود، در بدن خروس متجلى مى شود. زمانى كه فرهنگ نباشد، بناچار دين جاى آن را مى گيرد. خروس ذاتا موجود شرورى نيست، منتهى طبيعتش به سرنوشتش سازگار نيست. بى گاه اذان سر مى دهد، بر باقيمانده فرهنگ مى ريند و مردم را به ستوه مى آورد. و در انتها خود و ناخود را به نابودى مى كشاند.
همكار راوى يك رهگذر خارجى است كه كدخدا را به سخره مى گيرد و تنها به فكر خودش است. كدخدا اهتمام زيادى درجلب نظر او مى كند و مى پندارد كه اين رهگذر خارجى از رمز و راز گنجى باخبر است كه در اصل ريشه در تاريخ خود كدخدا دارد. درواقع كدخدا دچار يك سردرگمى درباره ريشه خود است و اميد دارد كه رهگذران خارجى راه را به او بنمايند.
كودكى كه مى ريند پيشبينى اى از وضعيت آينده خانه كدخدا است. منزلى كه بز ندارد و خروس بى محل نماد خواست تغيير آن است، آينده اى جز ريدمان ندارد!