۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

برهان شر

مقدمه:
اين مطلب تا به امروز ( ۲۰ فروردين ۱۳۸۶ ) چند بار اصلاح شده و در آينده هم اگر لازم باشد تغيير میكند. حال احساس میكنم به مرحله ی مناسبی رسيده و دلايلی كه در زير آورده ام برای من منطقی هستند. ذكر اين مطلب از اين لحاظ ضروری است كه دوست دارم اين مطلب را بدون پيشداوری و تنها به عنوان يك تحليل و نه يك دفاع بخوانيد.
اگر با برهان شر آشنا نيستيد پيشنهاد میكنم به لينك "برهان شر به زبان ساده" نوشته ی آرش بيخدا سر بزيند و آن را مطالعه كنيد (در انتها هم خلاصه ای نسبتا طولانی از مقاله ی بالا آورده ام). ادعا نمیكنم كه مقاله ی بالا دفاع خوبی از اين برهان است و تنها برای آشنايی با اصول كلی اين برهان آن را پيشنهاد كردم.

سلام:
-1 در ابتدا بايد اقرار كنم كه از نظر من ورود انسان به اين موارد غير منطقی است و البته اگر حوصله كنيد دليلم را هم میگويم.
شر اخلاقی هنگامی اعمال میشود كه شخص به دليل عدم شناخت و آگاهی قادر به تحليل روابط نيست و برای هدايت شدن به راه درست، احتياج به اعمال زور و ... دارد. در چنين شرايطی شخصی كه مورد شر قرار گرفته به دليل همان عدم شناخت و آگاهی قادر به تشخيص اخلاقی يا غيراخلاقی بودن شر نيست. چون تشخيص اين مطلب احتياج به اطلاعاتی دارد كه اگر وجود میداشت احتياج به اعمال شر نبود و خود شخص راه درست را انتخاب میكرد. بنابراين ما انسانها كه مورد شر قرار میگيريم صلاحيت تشخيص اخلاقی يا غيراخلاقی بودن شر را نداريم. میدانم كه اين دليل برای رد اين برهان كافی نيست و كسی كه به شك افتاده باشد را به ايمان نمیرساند اما از نظر من حقيقتی انکارناپذير است.
-2 يكی از مهمترين مسايلی كه بارها مطرح شده ولی توضيح آن مشکل است را میخواهم مطرح کنم. خداوند قوانينی را وضع كرده و تمام روابط اين دنيا بر اساس اين قوانين شكل گرفته اند. از طرفی انسان بايد اختيار داشته باشد تا هدف آفرينش تحقق يابد (خود هدف آفرينش سؤال بزرگی است كه بايد درباره ی آن بحث كرد. من فرض میكنم هدف همان رسيدن به کمال و بدست آوردن درک و ظرفيت سعادت باشد) به دليل اختيار انسان و قوانينی كه بر طبيعت حاكم است هر عملی نتيجه ای دارد و نتايج اعمال بر زندگی موجودات اثر میگذارند. میخواهم بگويم كه بسياری از شرور ناشی از اعمال ماست و نتيجه ی اجتنابناپذير رفتارهاست و چون انسان بايد دارای اختيار باشد خداوند بطور مستقيم دخالتی در امور دنيوی نمیكند. منظور اين است كه هدف، هدف آفرينش است و زندگی اين دنيا در برابر آن مانند دوران دبستان و سختیهای آن است كه حال پس از گذراندن دوران آن خندهدار و حتی شيرين بنظر میآيند.
-3 مواردی به عنوان دلايل شر ذكر شده اند و در خود مقاله ی مذكور هم يكی يكی رد شده اند (البته اگر کمی دقت شود، رد دلايل با سفسطه صورت گرفته و لازم نيست هر دليل به تنهايی کل شرها را اخلاقی کند بلکه هر کدام قسمتی از مسئوليتها را بر عهده میگيرند). بدون شك اين دلايل در كنار هم بسياری از شرها را اخلاقی جلوه میدهند ولی همانطور كه در برهان هم آمده است حتی يك شر غير اخلاقی هم نبايد در دنيا وجود داشته باشد. مسئله اينجاست كه ما تمام دلايل را نمیدانيم والبته اين باز هم دليل مناسبی نيست و اينطور مطرح میشود كه ندانستن دليل بر بودن نيست. چه دليلی میتواند برای زجر و بدبختی بچه های بیگناه و معصوم افريقايی وجود داشته باشد كه از گرسنگی جان میدهند. (لطفا اگر اين قسمت را شروع میكنيد تا انتها بخوانيد) به همان دليلی که در ابتدا ذکر کردم اتفاقا بايد دلايلی باشند که ما نمیدانيم و من اينجا نمونه ای مطرح میکنم که نشاندهنده ی اين امکان است که وجود چنين دلايلی محال نيست. عده ای معتقد به نظريه ای هستند كه روح انسانها بعد از مرگ به دنيا باز میگردد و در جسم ديگری زندگی جديدی را شروع میکند (گويی اين اعتقاد از آيين هندو آمده است)
من اينطور استنباط كرده ام كه روح انسانها مدام زندگی در اين دنيا را تجربه میكند تا وقتيكه به مرحله ی تكامل برسد و آن گاه عروج كرده و ديگر به دنيای مادی باز نمیگردد. در واقع زندگی در بدنهای مختلف انقدر تكرار میشود تا ظرفيت لازم برای عروج حاصل شود. در چنين شرايطی روح انسانهای خطاكاری كه به اين دنيا باز میگردد به دليل اعمال ناشايستی كه در زندگی گذشته مرتكب شدهاند تحت عذاب قرار گرفته و در زندگی بعدی خود متحمل سختی و مصيبت میشود و به عکس ارواحی که در زندگی قبلی نیکوکار بوده اند ولی هنوز به درجه ی تکامل نرسيده اند در بازگشت به اين دنيا در شرايط مساعدتری قرار میگيرند تا زمينه ی تکاملشان فراهم شود. اين نظريه میتواند دليل اعمال شرهای غير اخلاقی باشد كه درواقع جزای گناهان شخص در زندگی گذشته است و از آنجا كه ما اعتقاد داريم روح اصل است نه جسم، پس روح است که بايد تقاص گناهان را پس بدهد.
اين نظريه مورد قبول همه نيست و با اينكه به نظر من بی پايه و اساس نيست و حتی با تعاليم اسلامی هم تضادی ندارد ولی نمیتواند دليل قانع كننده ای باشد چون يك نظريه است. ولی قصد من از مطرح كردن آن استفاده از آن نبود بلكه میخواستم نشان دهم كه وجود دلايل، دور از ذهن و رويايی نيست. البته بايد قبول کنيم که هيچ دليلی نمیتوان آورد چون هيچ کدام از ما از دنيای مادی خارج نشده ايم (حتی اگر شده باشيم، چيزی بخاطر نمیآوريم) و اساس اين بحثها هم بر پايه ی نظريات است و سنگ محک آنها اين است که با بديهيات تناقضی نداشته باشند (در واقع چون حقيقت فقط يکی است، هر نظريه ی غلطی در جايی تناقض پيدا میکند و پيدا نشدن تناقض برای قبول نظريات قابل قبول است).

---------------------------------------------------------------------
---------------------خلاصه ی برهان شر---------------------------
---------------------------------------------------------------------
استدلال الف:
-1 اگر خدايی وجود میداشت، در دنيا شرّی وجود نمیداشت.
-2 در دنيا شر وجود دارد.
-3 بنابر اين خدا وجود ندارد.
چرا اگر خدا وجود داشته باشد بايد در دنيا شر وجود نداشته باشد؟
استدلال ب:
-1 یک موجود اخلاقمدار و نیک جلوی تمامی شرهايی را که بتواند جلويشان را بگيرد ميگيرد و اگر شرّی نابود شدنی وجود داشته باشد آنرا نابود میکند، بنابر تعريف نیک بودن.
-2 یک موجود قدير قدرت جلوگيری از تمامی شر ها را دارد، بنابر تعريف قدير بودن.
-3 موجودی که قدير، عليم و حاضر در همه جا است، ابدی و ازلی خالق همه چيز غير ازخودش است، میتواند جلوی تمام شرها را بگيرد.
-4 خدا بنابر تعريفش قدير، عليم، همه جا حاضر، ابدی و خالق همه چيز است.
-5 اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّی در جهان وجود نمیداشت. و اين نتيجه برابر فرض یکم در استدلال اصلی (استدلال الف) است.
ساختار اين استدلال نيز درست است يعنی اگر تمامی فرضهای آن درست باشد نتيجه آن که فرض 5 ام باشد نيز درست خواهد بود و اگر اين استدلال نيز درست باشد استدلال الف درست خواهد بود و در نتيجه عدم وجود خدا اثبات خواهد شد.
آيا یک موجود اخلاقمدار و نیک ، بنابر تعريف خوب بودن بايد لزوماً جلوی تمامی شر هايی را که بتواند جلويشان را بگيرد، میگيرد؟ پدر و مادری خيرخواه ممکن است بچه شان را بگونه ای تنبيه کنند مثلاً به او اجازه بدهند تا یکبار دستش را به ليوان چايی داغ بطور سريع بزند تا او بفهمد که نبايد با چايی بازی کند. يا برای اينکه او را از انجام دادن یک کار زشت بازدارند او را مدتی مورد بی توجهی قرار دهند. در اين حال آنها شرّی را برای کودکشان پديد می آورند آيا ميتوان آنها را نيز شرور دانست؟ آشکار است که اجازه وقوع دادن به شر و يا حتی باعث شدن آن نميتواند در تمامی موارد امری غير اخلاقی باشد. پدر و مادر خوب، وظيفه دارند که اين مقدار شر را بر کودکانشان وارد کنند و اگر چنين نکنند ديگر نميتوان آنها را نیک دانست.
اين مسئله باعث میشود که به فرض نخست استدلال ب شک کنيم. برای اينکه اين بحث بطور دقيق مشخص شود فلاسفه تعريفی از نیک بودن يا همان "اخلاقمدار" بودن را مطرح کردهاند که اين تعريف از اين قرار است:
یک موجود نیک و اخلاقمدار میتواند اجازه وجود شرّی را بدهد تنها و تنها در صورتی که یکی از قضيه های دو گانه يا هردو آنها که در ادامه می آيد در مورد آن شر صدق کنند:
-1 اگر برای رسيدن به خيری بزرگتر ضرورت داشته باشد.
-2 اگر وقوع آن برای جلوگيری از شرّی بزرگتر ضرورت داشته باشد.
از اين به بعد به شرّی که به یکی از اين دو شرط يا هردو آنها در مورد آن صدق کند شر اخلاقی و شرّی که هيچیک از اين دو شرط در مورد آن صدق نکند شر غيراخلاقی خواهيم گفت.
(فرض 1 استدلال ب را بشرح زير اصلاح میكنيم:)
-1 یک موجود اخلاقمدار و نیک جلوی تمامی شرهايی که وجود آنها غير اخلاقی است و او میتواند جلوی آنها را ' بگيرد، میگيرد و اگر شرّ غير اخلاقی نابود شدنی وجود داشته باشد آنرا نابود میکند.
(فرض 6 استدلال ب را بشرح زير اصلاح میكنيم:)
-6 اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّی غير اخلاقی در جهان وجود نمیداشت. و اين نتيجه برابر فرض یکم در استدلال ' اصلی است.
(استدلال الف را نيز تصحيح میكنيم:)
-1 اگر خدايی وجود میداشت، در دنيا شرّی غير اخلاقی وجود نمیداشت.
-2 در دنيا شر غير اخلاقی وجود دارد.
-3 بنابر اين خدا وجود ندارد.
خداباوران بايد اثبات کنند تمام شرّی که در دنيا وجود دارد شر اخلاقی است نه شر غيراخلاقی و خداناباوران تنها کافی است ثابت کنند یکی از شرهايی که در اين جهان وجود دارد شرّی غير اخلاقی است. پس بايد توجه داشت که تمام بحث اين برهان بر میگردد به اينکه آيا شر غير اخلاقی در اين دنيا وجود دارد يا نه. اگر وجود شر غير اخلاقی در دنيا اثبات شود، عدم وجود خدا اثبات خواهد شد و در صورتی که اين مسئله روشن نشود نتيجه اين خواهد بود که با استفاده از برهان شر نميتوان عدم وجود خدا را اثبات کرد.
(در ادامه ي مقاله اشكالات وارده كه دلايل مختلف اعمال شر را بيان میكنند آورده شده و رد شده اند تا شر غير اخلاقی باقی بماند)

سنت الهی اختيار:برای اينکه در مورد انسانها بتوان قضاوت کرد لازم است که آنها مختار باشند زيرا اگر مختار نباشند تنبيه کردن آنها در مورد چيزی که برای انجام يا عدم انجام آن دارای اختياری از خود نبوده اند غير عادلانه است. آيا اين اخلاقی است که خدا با علم به اينکه دادن اختيار به انسانها موجب وقوع شر ميشود به آنها اختيار بدهد؟ شايد بتوان از خداباور پذيرفت که وجود اختيار برای عادل بودن خدا ضرورت دارد اما آيا تام الاختيار بودن انسان نيز ضرورت دارد؟ (دوم را بدليل موجه نبودن برای خودم، حذف كردم) سوم اينکه خداباور تلاش میکند با مطرح کردن مسئله اختيار، اينطور وانمود کند که خدا در وجود شرّی که موجود مختار مرتکب میشود نقشی ندارد، در حالی که اينگونه نيست، خدا با دادن اختيار بطور غير مستقيم باعث وجود شر ميشود. چهارم اينکه اين سنت شر مصنوعی را هدف گرفته است، در حالی که تمامی شرهای جهان مبتنی بر اختيار انسانها نيستند، انسانها معمولاً نقش چندانی در گسترش ويروس ها، زلزله ها، سيل ها، طوفانهای سهمگين، خشکسالی و تقريباً تمام شرهای طبيعی ندارند. در ديوانه شدن یک فرد چه خيری وجود دارد؟ در بيماری های ژنتیکی چه خيری وجود دارد؟ نتيجه آنکه سنت اختيار نمیتواند نشان دهد که تمامی شرهای موجود در جهان اخلاقی هستند، بنابر اين سنت اختيار نميتواند برهان شر را رد کند.

سنت الهی تنبيه: نخست اينکه چرا خدا از اول اجازه گناه را داده است که بعد بخواهد بواسطه آن موجب تحقق شر شود؟ (دوم را بدليل موجه نبودن برای خودم، حذف كردم) سوم اينکه شرهايی در اين جهان وجود دارد که وقوع آنها باعث رنج ديدن افراد بيگناه نيز ميشود. گناه کودکانی که در بلايايی طبيعی (مثلا در افسانه طوفان نوح) کشته ميشوند چيست؟ نتيجه آنکه سنت تنبيه نميتواند نشان دهد که تمامی شرهای موجود در جهان اخلاقی هستند، بنابر اين سنت اختيار نميتواند برهان شر را رد کند.

سنت الهی رشد: نخست اينکه همه سنت ها را نميتوان برای رشد انسانها دانست، کسی که بواسطه شرّی کشته ميشود چگونه به رشد روانی ميرسد؟ دوم اينکه برای رشد روانی و ترويج و تشويق ارزشها در انسانها لازم نيست شر بطور واقعی وجود داشته باشد. خدا ميتوانسته است با تغييرات روانی در انسانها اين مسئله را ايجاد کند.سوم اينکه در نهايت اگر اينکه وجود مقداری شر برای رشد انسانها ميتواند مفيد واقع شود، اين مسئله به نمونه هايی اندک محدود ميشود. ميزان شرّی که در دنيا وجود دارد بسيار بيشتر از مقدار مورد نياز برای رشد روانی انسانها است و شر موجود در دنيا بيش از حد شر است.نتيجه آنکه سنت تنبيه نميتواند نشان دهد که تمامی شرهای موجود در جهان اخلاقی هستند، بنابر اين سنت اختيار نميتواند برهان شر را رد کند.

سنت الهی قياس: وجود شر برای شناخت خير لازم است. نخست اينکه خدا به دليل قدير بودنش بايد قادر باشد کاری کند که خير بدون وجود شر وجود داشته باشد. دوم اينکه همانگونه که در پاسخ به سنت رشد گفته شد قياس لازم نيست با شر واقعی صورت بگيرد، روشهای ديگری نيز برای نشان دادن شر وجود دارد که در آنها واقعيت يافتن شر لزومی ندارد. سوم اينکه شايد بتوان پذيرفت مقداری از شرهای موجود در جهان برای شناخته شدن خير باشد اما مقدار شرّی که در جهان وجود دارد بسيار بيش از آن مقداری است که برای شناخت شر ميتواند وجود داشته باشد. نتيجه آنکه سنت قياس نميتواند نشان دهد که تمامی شرهای موجود در جهان اخلاقی هستند، بنابر اين سنت اختيار نميتواند برهان شر را رد کند.

سنت الهی معاد: نخست اينکه وجود معاد مورد توافق طرفين نيست، مسئله معاد ميتواند در مورد مواردی شر را به شر اخلاقی تبديل کند، اما همچنان افرادی که در حيات اخروی خود به جهنم خواهند رفت و مورد عذاب قرار خواهند گرفت باقی خواهند ماند و شرّی که بر آنها اتفاق افتاده است غير اخلاقی خواهد ماند. سوم اينکه برخی از موارد شر آنقدر شر هستند که نميتوان تصور کرد که بتوان آنها را با خير های ديگری جايگزين کرد، نتيجه اينکه سنت الهی معاد نيز نميتواند اثبات کند که تمامی شرهای موجود در دنيا از نوع شر های اخلاقی هستند.

سنت الهی بهترين جهان ممکن: به اين معنی است که خداوند جهان را به بهترين حالتی که ممکن است پديد آورده است، يعنی هرگونه جهان ديگری که بوجود می آمد، يا شر بيشتری در آن وجود داشت يا خير کمتری در آن وجود میداشت. نخست اينکه ادعای اينکه جهان نميتواند بهتر از اينکه اکنون است باشد ادعايی باطل است. دوم اينکه ادعای بهترين جهان ممکن بودن اين جهان ادعايی بی معنی است، زيرا درصورت وجود خدا او به دليل کمال اخلاقی خود نميتواند دنيايی بد تر از دنيای فعلی را بوجود بياورد، و گفتن اينکه اين دنيا بهترين حالت ممکن است به معنی اين است که ميتوان دنياهای ديگری را نيز فرض کرد که بدتر از دنيای فعلی هستند، در حالی که در واقعيت نميتوان چنين دنياهايی را با فرض وجود خدا فرض کرد، زيرا اگر وجود چنين دنياهايی ممکن میبود خدابواسطه ويژگيهايش بايد آن دنيا را خلق میکرد، لذا "دنياهای بدتر" بی معنی است و در نتيجه "بهترين دنيای ممکن" نيز بيمعنی است. نتيجه آنکه اين سنت نيز نميتواند اثبات کند تمامی شرهای موجود در جهان غير اخلاقی هستند.

سنت الهی نادانسته: ممکن است سنتی الهی وجود داشته باشد که ما از آن خبر نداريم و آن سنت الهی باعث شود که شرهای موجود در جهان شرهای اخلاقی باشند نه غير اخلاقي. نخست اينکه اگر ما "نميدانيم که سنت الهی نادانسته ای وجود دارد"، هرگز به اين معنی نيست که "سنتی نادانسته وجود دارد"،دوم اينکه اگر هم فرض کنيم چنين سنتی ممکن است وجود داشته باشد، میتوانيم همچنين فرض کنيم که پاسخی نيز برای آن وجود داشته باشد و نشان بدهد که آن سنت نيز نمیتواند اثبات کند تمام شرهای موجود در دنيا شرهای اخلاقی هستند. (دليل سوم را خلاصه كردم) چهارم اينکه اگر اينگونه فرضهای نادانسته مجاز هستند، بيخدا نيز ميتواند ادعا کند که "برهانی بسيار قوی عليه وجود خدا وجود دارد ولی من آنرا نميدانم" و بعد بيخدايی را از آن نتيجه بگيرد. نتيجه اينکه اين سنت نيز نميتواند اثبات کند که تمام شرهای موجود در جهان شرهايی اخلاقی هستند.

--------------------------------------------------------------
--------------------------پايان-------------------------------
--------------------------------------------------------------

۱۳۸۵ آذر ۲۰, دوشنبه

اولين حركت

سلام
میگويند برداشتن سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است. اما چه كنم؟ اگر بخواهم آب اين جوی روان شود بايد سنگ جلوی راهش را بردارم، هر چقدر هم كه بزرگ باشد. اگر نتوانستم برش دارم سعی میكنم جابجايش كنم تا آب راه خود را پيدا كند. جريان آب خود سنگ را مغلوب خواهد كرد.
سؤال اول اينجاست:
آيا خدا هست؟

یک سال پيش در چنان روزی: قضيه ی همون سنگ بزرگ تکرار شد ولی يه تکونی بهش دادم و آب هم روون شد. بعضی اوقات بشدت اين پرسش برام مطرح میشه و يه دفعه هم همه چيز اهميتش رو از دست میده!

تولد تولد تولدت مبارك

سلام
خيلي اتفاقی فهميدم كه ديروز سالگرد وبلاگم بوده. خوشحالم كه تونستم يك سال جلوی خودم رو بگيرم و اين وبلاگ و
.نظراتش رو پاك نكنم
تولدت مبارك

(عکس کیک :) )
كادويی يادتون نره.

یک سال پيش در چنان روزی: جالبه که اين تولد يه ماهی دير گرفته شده!

۱۳۸۵ آذر ۱۲, یکشنبه

شروع دوباره

سلام
اول از همه میخواستم از سياستی بنويسم كه مدتهاست ازش ننوشتم. سياستی كه حالم رو بهم میزنه. اسمهای مختلف و چهرههای مختلف و حرفهای مختلف. مدام اسمهای جديد كه بايد حفظشون كنی و بشناسيشون ولی كی قراره اونا تو رو بشناسن؟ كی؟ ... هيچ وقت. نمیدونم چه دليلی داره كه من بايد اين اسمها و اتفاقات مسخره رو بدونم؟ بجز اينكه بخوام نظر بقيه رو اونجوری كه میخوام تغيير بدم. نظر اونايی رو كه با هر بادی میرقصن و با هر نسيمی تعظيم میكنن!
تازه وقتی موفق میشی كه اونا رو به اون چيزی كه بنظرت درسته سوق بدی يه دفعه میفهمی كه بيشتر از حد لازم پيش رفتن و مثل (خيلی عذر میخوام) بز سرشون رو پايين انداختن و دارن جلو میرن و اگر هم بخوای جلشون رو بگيری شاخت میزنن. بعد اونوقت بايد سعی كنی كه برشون گردونی و دوباره روز از نو و روزی از نو ولی اين بار ديگه بعيده كه موفق بشی.
برای جلوگيری از سوءتفاهم عرض میكنم كه منظورم اين نيست كه من میفهمم و بقيه نمیفهمن. منظور اينه كه اگر دو تا شخصيت رو در نظر بگيريم كه هر دو میفهمن و (بی رو در رو بايستی بگم) و هر دو با شعور هستن ولی يكی اطلاعات سياسی و مطالبی كه میدونه و طرز صحبت كردنش به اندازهايه كه میتونه بقيه رو با خودش هم عقيده بكنه و اون يكی نمیتونه، فرقشون هدايت همون عده است. پس من اگر میخوام آدم باشم سعی كنم كه سطح شعور و فهمم رو بالا ببرم نه اينكه سعی كنم طرز نطق كردن رو ياد بگيرم و يا با حفظ كردن يه سری از كلمات و اسامی خودم رو با شعور جلوه بدم. منظورم اينه كه از اين به بعد میخوام راه درست (بنظر خودم) رو پيش برم و اگر قبلا فكر میكردم كه بايد راهی رو كه بقيه رفتن رو برم الآن به اين نتيجه رسيدم كه من فقط بايد ابهاماتی رو كه دارم حل كنم و اون چيزايی رو كه برام سؤاله حل كنم. البته قبول دارم كه كسی كه راه درست رو پيش بره خودبخود تاثير گذار میشه ولی مهم اينه كه هدفش تاثير گذار بودن نباشه. هدف بايد رفع ابهامات و سوالاتی باشه كه برام مطرحه. همين.
بر اساس حروف نامرتبی كه متن بالا رو تشكيل دادن ادامهی كار وبلاگ رو میخوام به جهت ديگهای سوق بدم كه البته نمیدونم تا چند مدت پايدار بمونه. به احتمال 97 % چند هفتهای بيشتر در اين جهت جديد دوام نمیآرم ولی همين شروعش رو غنيمت میشمارم شايد بنا بر شانس و قضا و قدر و يا هر چيز نامرئی ديگه اون 2% تحقق پيدا كنه. (اگر اونقدر بيكار بودي كه درصدها رو جمع كردی و فهميدی كه يك درصد كمه بايد بگم كه اون يه درصد نامرئيه و تو همون 2 نهفته است)
خب. میرسيم به اول كار. میخوام مشكلاتم رو يكی يكی اينجا مطرح كنم و بعدش حلش كنم (يا شايد هم سعی كنم كه حلش كنم). میخوام اينطور عمل كنم كه سوالم رو بذارم و هر چند وقت يكبار جوابهايی رو كه براش پيدا میكنم بنويسم. البته اين كار جايی جواب میده كه بازديد كننده زياد باشه ولی اميدوارم كه خودم (به عنوان فعالترين بازديد كننده) و چند نفر ديگه كه شايد اتفاقی اينجا میآن بتونيم به يه نتيجهای برسيم.
خدا خودش آخر و عافبت ما رو بخير كنه.

یک سال پيش در چنان روزی: از دوباره خوندن اين يادداشت (بخصوص دو بند اول) لذت بردم و فکر میکنم نقطه ی عطفی در زندگيم بود.

۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

۲۰

سلام
استاد يه موضوعی رو تو وبلاگش مطرح كرد كه من يادم اومد هنوز يه مسئلهی مهم رو حل نكردم. "وجود يا عدم وجود خدا" رو میگم. میدونستم كه حل نشده ولی همينطوری خودم رو آروم كرده بودم كه آره من حسش كردم (چه جواب قشنگ و رمانتيكی). ولی حقيقت اينه كه من نمیتونم هيچ دليلی بيارم كه خدا وجود داره.
فكر میكنم پس اون همه برهانهای مختلفی كه خونديم و حفظ كرديم برای چی بود؟
برهان عليت: هر چيزی يه دليلی داره پس بايد خدايی وجود داشته باشه كه دليل اين دنيا است. اين تنها برهانيه كه يادم مونده، شايد بخاطر قدرتش و اينكه هيچ شكی برش وارد نيست. اما بنظرم اين برهان خودش، خودش رو نقض میكنه. به همون دليلی كه دنيا دليلی به نام خدا داره پس خدا هم بايد دليلی داشته باشه. اگر من بگم وجود خدا هم دليل میخواد، چی میتونی بگی؟ میگن كه اگر همه چيز رو اينطوری نگاه كنی همينطور بايد بری عقب و عقب و چون منطقت اين عقبگرد بیابتدا رو جواب نمیده پس بايد ابتدايی وجود داشته باشه و اون ابتدا خدا است. اما میشه گفت كه اگر تونستی با منطقت ابتدا رو قبول كنی، میتونی اين ابتدا
رو همينجا (همين دنيا) بذاری و اينكه میری عقب تا به ابتدا برسی يه راه خارج از مسيرِ كه برای دور زدن و دور كردن منطق بكار بردی.
امروز داشتم با خودم در همين مورد فكر میكردم ... فكر كنم كه به يه نتيجهای رسيدم. اينكه اينجا مطرحش میكنم اين نيست كه كاملا قبول شده است و مشكل من رو حل كرده. دارم مینويسمش تا بتونم افكارم رو مرتب كنم و بهشون نظم بدم و شايد كسی نظری بده و بشه تقويتش كرد و يا ردش كرد. اگر چيزی به ذهنتون میرسه بگين.
ياد يه حرفی از كسی (محفوظه) افتادم كه اين فكر رو به من ياد داد كه شايد "علت" هم چيزی منحصر به اين دنيا باشه. البته اون اينطور نمیگفت ولی منظورم اينه كه شايد "علت" هم جزيی از آفرينش باشه، اين مسئله رو تو ذهنت نگه دار و بهش فكر كن تا بهش برسيم.
هر چيزی تو اين دنيا دليل داره و اصلا فلسفهی بوجود آمدن اين بحثها هم همينه كه میخواهيم دليلی برای وجود خدا بياريم. همه اين رو قبول دارن كه ما آدما دوست داريم دليل هر چيزی رو بدونيم و هر واقعهای رو با دانستههای خودمون توجيه كنيم، پس دليلی نمیبينم كه اثبات كنم كه هر چيزی دليلی داره. رو همين حساب بايد هر چيزی كه تو اين دنيا وجود داره هم دليل داشته باشه. روابط رو نمیگم، اصل وجود داشتن رو میگم. يعنی همون بحث علمی و منطقی كه البته فلسفهی قویای داشته ولی چون بدموقع برامون مطرحش كردن (زمانی كه تو نخ اين مسائل نبوديم و اين سؤالات رو نداشتيم) ارزشش رو برامون از دست داده و با يك جملهی خالی از منطق "يه حرف تازه بزن" ردش میكنيم، پس بايد كسی يا چيزی بوده باشه كه هر چيزی رو كه تو اين دنيا هست بوجود آورده باشه. اما اينكه همون چيز پس چجوري بوجود آمده!؟ من ادعا میكنم كه "علت" هم جزيی از آفرينش است. تو اين دنيا فقط جسم و ماده نيست، يه سری روابط و مسائلِ به قول ما قراردادی هم هست. مَثَل ساده و قابل دركش گرسنگی و خستگی و ... است كه ماده نيستن و مختص همين جا هم هستن يعنی يك صفتی كه توليد شده، من فكر میكنم كه "علت" هم میتونه شامل همين قضيه بشه.
يعنی اينكه "هر چيزی بايد دليلی داشته باشه" خودش يك آفرينش باشه، مثل ما. يعنی همونطوری كه ما بوجود آمديم، "علت" هم بوجود آمده. میخوام اين نتيجه رو بگيرم كه اگر بتونيم از اين دنيا خارج بشيم، ديگه "علت داشتن" و "دليل داشتن" شايد بیمعنی باشه همونطوری كه "ابتدا داشتن" و "انتها داشتن" بیمعنيه. اگر اين رو بتونی بپذيری، میتونی قبول كنی كه خدا علت اين دنياست ولی وجودش احتياج به دليل و علت ديگهای نداره چون خارج اين قانونه.
البته میدونم كه اين بحث برای متقاعد كردن كسی به وجود خدا نيست چون از چيزهايی استفاده كردم كه از اعتقاد به خدا ناشی میشه. ولی اساسا يه چيزی تو اينجور بحثها هست كه اين خاصيت رو بهش میده. اونم اينه كه هيچ كدوم ما نمیتونيم چيزی رو بگيم و ادعا كنيم كه مطمئن هستيم كه داريم درست میگيم چون هيچ سند و مدركی نداريم و نمیتونيم هم داشته باشيم و هيچ مرجعی رو هم نمیتونيم برای قياس حرفهامون در نظر بگيريم و هر چی كه من میگم يا هر چی كه تو میگی ناشی از افكار و ذهنيات و كنكاشهای ذهنيمونه.
لطفا اگر كسی چيزی درمورد رد اين دلايل بنظرش میرسه بگه.

یک سال پيش در چنان روزی: اين فلسفه رو برای خودم بسطش دادم و البته بعدها فهميدم همون حرفيه که خداباوران هم میزنن. نه سفسطه است و نه ضعيف ولی هنوز با یک مخالف در موردش بحث نکردم ... اگر کسی مخالفه خوشحال میشم با هم يه بحثی داشته باشيم.

۱۳۸۵ آذر ۳, جمعه

۱۹

سلام
نمیدونم. دارم بیرحم میشم. دارم نسبت به آدما بیتوجه میشم. فكر میكنی كه اين حرفها رو از روی احساس مینويسم، اما باورت نمیشه كه با چه سردیای دارم مینويسم.
نبايد اينطور بشه.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد اينطور بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیتوجه بشم.
نبايد بیاحساس بشم.
نبايد بیاحساس بشم.
نبايد بیاحساس بشم.
نبايد بیاحساس بشم.
نبايد بیاحساس بشم.
نبايد بیاحساس بشم.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
زندگی، احساسم رو نگير.
آدما، نخواين كه بیاحساس بشم.
آدما، نخواين كه بیاحساس بشم.
آدما، نخواين كه بیاحساس بشم.
آدما، نخواين كه بیاحساس بشم.
آدما، نخواين كه بیاحساس بشم.
آدما، نخواين كه بیاحساس بشم.
آدما، نخواين كه بیاحساس بشم.
دوباره بايد بتونم گريه كنم.
دوباره بايد بتونم گريه كنم.
دوباره بايد بتونم گريه كنم.
دوباره بايد بتونم گريه كنم.
دوباره بايد بتونم گريه كنم.

یک سال پيش در چنان روزی: احساس کرده بودم که دارم احساسم رو از دست میدم و از تصور چهرهی خودم بدون احساس بشدت ترسيده بودم ... هنوز هم از چنين سرنوشتی میترسم.

۱۳۸۵ آبان ۱۴, یکشنبه

۱۸

به نام خدا
نرم و خنك مثل هيچ چيز، لطافت نسيم بیمانند بود. ای كاش هيچ وقت تمام نمیشد. دانهی كوچك به اطراف نگاه كرد، همگی با هم، با دانههای ديگر در هوا معلق بودند و نسيم صبح آنها را جابجا میكرد. از زمينهای زيادی گذشته بودند، كوه، جنگل، دشت اما هيچ كدام قسمت نبود. دانه با شور زيادی منتظر بود كه ببيند در كجا فرود میآيند. كم كم هوا رنگ گرفت و همه چيز واقعیتر شد، خورشيد نورش را در پهنهی زمين گسترده بود. دانه احساس كرد كه به زمين نزديك میشود. به پايين نگاه كرد، زمين به رنگ خاك بود، خاك. نه درختی ونه حتی بوتهای، تا دور دست زمين به همواری ادامه داشت و هيچ گياه ديگری نبود. بيابانی خشك و خالی، مادر گفته بود كه سرنوشت میتواند سخت باشد. جايی خالی از حركت، بدون آب و آبادانی. اما دانه حس كرد كه به اين خاك علاقه دارد، دانه تصميم گرفت که اين سرزمين را دوست داشته باشد.
دانهی كوچك به همراه دانههای ديگر بر خاك خشك و ترك خوردهی زمين فرود آمدند. دانه به ياد نصيحت مادر افتاد و خود را با زحمت در شكاف زمين فرو كرد. بايد قبل از اينكه خورشيد مهربان او را بسوزاند در پناه خاك جای بگيرد. دانه شبها خود را به عمق زمين فرو میكرد و روزها از نور خورشيد پنهان میشد. چند روز و چند شب در خاک فرو رفت تا بالاخره به نم رسيد. رطوبت، چيزی که انتظارش را میکشيد. احساس کرد چيزی دورنش میجنبد. پوستهی نازکش ديگر تاب نياورد و ترکيد. شاخهی نازکی به دانه اضافه شده بود. دانه حالا ديگر ريشه داشت. ريشه هر روز بلندتر میشد و در خاک بيشتر نفوذ میکرد، هر از چند گاهی هم شاخهای را به خود اضافه میكرد. کار آسانی نبود، نفوذ در خاک سخت و ربودن قطرات آب از لابلای سنگها. اما ريشه مصمم بود که راهش را ادامه دهد. هفتهها گذشت، ريشه احساس کرد که حالا میتواند خودی نشان دهد و از خاک بيرون بيايد. نمیتوانست تا ابد خاک را سپر دنيای واقعی کند. شاخهای را که از قبل در نظر گرفته بود به بيرون هل داد، خاک مقاومت میکرد اما جوانه مصممتر از اين بود ..... آه ..... بینظير بود، هوای تازه به همان لطافت هميشگی. نور و روشنايی به همان گرمای هميشگی ..... دنيای واقعی زيباتر از آن چيزی بود که فکر میکرد. زمين همچنان خاکی رنگ بود اما در اطراف جوانههايی به چشم میخوردند که راه سختی را طی کرده بودند تا به دنيای واقعی وارد شوند. جوانه به اطراف نگاه کرد، جوانهها همه شاد بودند. خيلیها را میشناخت، دوستانی که با هم سفر کرده بودند و در اين کوير فرود آمده بودند و حالا تبديل به جوانههايی شده بودند که سر از خاک بيرون آوردهاند. اما همه نبودند، جوانه به همه طرف نگاه کرد ... نه ... همه نبودند ... خيلیها نبودند ... دوستان زيادی هنوز سر از خاک در نياورده بودند. شايد کمی ديرتر بيايند و شايد هيچ وقت از دل خاک مهربان بيرون نيايند. شايد هيچ وقت جرات نکنند که وارد دنيای واقعی شوند، دانه نمیدانست.
روزها میگذشت و کوير خود را بيشتر نشان میداد. ديگر آن آرامش روزهای اول نبود، خورشيد با بیرحمی میتابيد و برگها را میسوزاند. هوا آن لطافت گذشته را نداشت و آب را از برگها میربود. شرايط سختی بود اما دانه میخواست که رشد کند. هيچ چيز خواست او را عوض نمیکرد. به زحمت آب میخورد و رشد میکرد. هر برگی که میسوخت برگ ديگری در میآورد و هر شاخکی که میشکست شاخک ديگری را به دنبال خود میديد. هفتهها و ماهها گذشت. جوانه شاخههای بيشتری در آورده بود و برگهايش ضخيمتر شده بودند. ديگر يک جوانهی نازک و شکننده نبود، بوتهی کوچکی شده بود که میتوانست سايهای را بر زمين بيندازد و او را از گزند آفتاب نگاه دارد. کوير همچنان خاکی رنگ بود و تا دور دست خبری نبود به جز چند بوتهای که در اطراف رشد کرده بودند. بوته به بوتههای ديگر نگاه کرد، آشنايان قديمی، همگی مسير سختی را طی کرده بودند تا به اينجا برسند. اما تعدادشان کم بود، خيلی کمتر از آن همه جوانهای که در آن روز باشکوه از خاک بيرون آمده بودند. گويا کوير خيلیها را شکست داده بود. بوته به سايهاش نگاه کرد که بر زمين افتاده بود و خاکی که هنوز از شبنمها نمناک بود. چند جوانهی نازک و ظريف سر از خاک بيرون آورده بودند و در سايهی بوته از گزند آفتاب در امان بودند. بوته به خود افتخار میکرد که به اين جوانههای بینوا کمک کرده است.
روزهای گرم و آفتابی میگذشت و بوته هر روز سعی بيشتری میکرد، بايد بزرگتر میشد و سايهی بيشتری بر زمين میانداخت. زندگی يک بوته ساده نبود. آفتاب سوزان، آب کم، برگهای زياد. ماههای سخت و طولانی گذشت و بوته با ارادهی خود همچنان ادامه میداد. شاخهای را بزرگ کرده بود و اجازه داده بود قطور شود تا بتواند بلندتر و قویتر شود. ديگر يک بوتهی کوچک و خاردار نبود، شايد نهالی بود که به زحمت در وسط کوير ايستاده بود. نهال به اطراف نگاه کرد. همان کوير بیانتها. در اطراف بوتهها و جوانههای زيادی ديده میشدند که در سايه و پناه همديگر روزگار میگذراندند اما نهال ... فقط يک نهال ديگر در فاصلهی زيادی قرار داشت که به زحمت خود را سرپا نگهداشته بود. دوستی قديمی که همراه با نهال تا اين مرحله رسيده بود و مثل او بوتهها و جوانههای زيادی را در سايهی خود پناه داده بود.
زندگی برای يک نهال خيلی سخت بود، نسيم که تا ديروز نوازشگری مهربان بود به شدت نهال را تکان میداد، انقدر سخت که ريشههايش را پاره میکرد. روزها آفتاب به شدت میتابيد و شبها باد به شدت میوزيد، راه فراری نبود بايد میايستاد و مقاومت میکرد. نهال با اراده و استقامت در جای خود ايستاده بود و هر روز بزرگتر میشد. سالهای متمادی گذشت، سخت و طولانی، بدون لحظهای درنگ. نهال بزرگ شده بود و قد کشيده بود. ريشههايش به عمق خاک رفته بودند و زمين را در آغوش گرفته بودند. تنهاش قطور شده بود و ديگر هيچ بادی نمیتوانست آن را خم کند. شاخههايش زياد و پر برگ شده بودند و مثل چتری زمين را از گزند آفتاب پناه میدادند. او درخت تناوری شده بود که در وسط کوير ايستاده بود. درخت به اطراف نگاه کرد، نهال ديگر سالها قبل تسليم باد شده و شکسته بود. اما زمين ديگر کوير نبود. بوتهها در اطراف پراکنده شده بودند و جوانهها زمين را سبز کرده بودند. دشت جان تازهای گرفته بود. سبزی و طراوت تکهای از کوير را زنده کرده بود و حلقهای از زندگی در سايهی درخت روزگار میگذراند.
زندگی ساده شده بود. ريشههای درخت تا عمق زيادی نفوذ کرده و آب زيادی به درخت میرساندند، حتی میتوانستند قطراتی را در راه به جوانههای ضعيفتر برسانند. شاخههای پر برگ به هر سو چتری باز کرده بودند که آفتاب را پس میزد، زمين در سايهی درخت نفسی میکشيد و خنکای شب را در خود حفظ میکرد. درخت غذای کافی داشت، بقدری که هر از چندگاهی ميوه و برگ خود را به زمين میريخت تا به خاك هم غذا دهد ... هيچ مشکلی نبود ... زندگی ساده شده بود و درخت به اوج تکامل خود رسيده بود ... اما ... اما چيزی درخت را آزار میداد ...... درخت تنها بود .... تک درختِ دشت، احساس تنهايی میکرد .... نهالهای جوان، بوتههای کوتاه، جوانههای کوچک و حتی علفهای خشکيدهای که با هر نسيمی به سمتی میرفتند .... همگی دوستانی داشتند ... همگی هم صحبتهايی داشتند که همديگر را درک میکردند، چيزی که درخت نداشت. سالها سختی را تحمل کرده بود و هر مشکلی را شکست داده بود اما اينبار ... درخت تنهايی را نمیتوانست تحمل کند ... اطرافش شلوغ بود اما هيچ کس او را درک نمیکرد ... هيچ بوتهای نمیفهميد که او چه میگويد. روزها میگذشت و درخت افسردهتر میشد. برگهايش زرد شده بودند و يكی يكی میريختند. شادابی و طراوت از روح درخت پاك شده بود.
بالاخره روزی رسيد که درخت ديگر برگی نداشت، برهنه و لخت. درخت در تنهايی خشکيده بود. سالها بعد تمام درختان جنگل داستان زندگی درخت را میدانستند. درختی كه كوير را به جنگل تبديل كرد و رفت.

یک سال پيش در چنان روزی: هنوز از فکری که پشت اين داستان هست خوشم میآد ولی ترکيبها و عبارتهاش به دلم نمیشينه. حالا میفهمم که برای نويسنده شدن بايد خيلی بهتر از اين بود.

۱۳۸۵ مهر ۲۹, شنبه

۱۶

سلام
مجبوريم انتخاب كنيم، شرافت يا كثافت.
من نمیخوام نصيحت كنم كه شريف باشی و كثيف نباشی، به من مربوط نيست. فقط خواهش میكنم اين دو تا رو با هم
قاطی نكنين.
بهت برنخوره، بايد میگفتم.
یک سال پيش در چنان روزی: هيچ چيز نمیتونه من رو بيشتر از ريا آزار بده.

۱۳۸۵ مهر ۲۷, پنجشنبه

۱۵

سلام
اينكه دارم دوباره مینويسم از اين نيست كه حرفی برای گفتن دارم، از اون قانون وبلاگ نويسی من ناشی میشه كه
دوست دارم نوشتههای قبلیم محو بشه.
یک سال پيش در چنان روزی: اگر اين قانون نبود، خيلی قبل از اين اينجا تعطيل میشد.

۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

۱۴

سلام
صورت مسئلهی ماهواره هم پاک شد. روزی اين گردهای پاک شده ٬ معلم بیحوصله را خفه خواهند کرد.

یک سال پيش در چنان روزی: گويا بچهها زودتر از معلم خفه میشوند.

۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

۱۳

سلام

يه بار ديگه يه چيزی رو در مورد خودم فهميدم که حالم رو بد کرد.
پيچ و خمهايی که در مسير زندگی طی میشوند.
من تازه فهميدم که یکی از مهمترين معيارهای من در حد خجالت آوری غلط بوده. چرا؟ نمیدونم. شايد اگر بخوام گناه
رو بندارزم گردن ديگری بتونم بگم که تا حالا هيچ معلمی اين رو به من ياد نداده بود. ولی راستش اينه که من اون رو
ياد نگرفته بودم.
چه کسی آدم خوبيه؟ چه کسی آدم بديه؟ حالا که فکرش رو میکنم میبينم حتی اينطور نظر دادن درمورد بقيه از
پايه غلطه. حتی اگر اين نظر فقط و فقط برای خودم و دليل رفتارهای خودم باشه.
من ٬ خوبی و بدی آدمها رو با رفتاری که با من داشتن میسنجم. معرفت و جوانمرديشون بسته به خودخواهی من داره.
تمام ملاک من رفتاری بوده که آنها با من داشتن. تمام خوبی و بدی آنها بصورت گستاخانهای به طلب اين دل بيمار
داره.
از تمام آدمها عذرخواهی میکنم............... متاسفم

يك سال پيش در چنان روزي: گاهي اوقات از خود قديمم خوشم ميآد. آفرين پسر درستش همينه ... زندگي اينطوري
خيلي شيرينتره.

۱۳۸۵ تیر ۱۵, پنجشنبه

۱۲

سلام
يه چيزی رو نوشته بودم و ميخواستم بفرستمش ولی چند روز سعی کردم نشد! گويا قسمت نبوده.
راستی اگر يه وقت من ناراحت بودم و اتفاقی برام افتاده بود لطفا بهم نگين ”قسمت بوده“ چون تا حد انفجار عصبانی
ميشم.

يك سال پيش در چنان روزي: يادم نميآد موضوع چي بوده ولي بدون شك تحليلي از شخصيت خودم بوده ... احتمال
داره چيزي دربارهي رفتار ديگران با من و انتظاراتي كه من از خودم داشتم و برآورده نشده.

۱۳۸۵ خرداد ۲۲, دوشنبه

11

سلام
به هر حال جام جهانيه و تبش همه رو میگيره.
اگر اشتباه نكنم اولين يادداشتم رو در مورد فوتبال نوشتم، يادم نيست اون موقع ايران با كجا بازی كرده بود كه باعث شد
بنويسم ولی اين بار ما از مكزيك باختيم. مهم اين نيست كه ايران باخت مهم دلايل باختنه.
قطعا از فردا (شايد هم امروز صبح) روزنامهها و منتقدين و تمام كارشناسها شروع میكنن. عقدهای كه خيلی وقته تو
گلوی همه گير كرده و داره همه رو خفه میكنه (از جمله خودم). چند ساله كه به بهانهی واهی و پوچ حمايت از تيم
ملی همه رو خفه كردن و اجازه ندادن هيچ كس از گل كمتر بگه. حالا كه فكر میكنم میبينم برای سياست هم به همين
بهانهی مسخره كه الآن شرايط بده و بايد همه با هم متحد باشيم سعی میكنن نويسندهها رو وادار كنن كه چيزی ننويسن
(بعضیها میگن خود سانسوری).
اول از همه بگم كه با اينكه قسمت عمدهی تقصير متوجه برانكو است اون بيچاره تقصيری نداره، شخصيت برانكو برای
سرمربيگری نيست، اون كمك مربيه، قدرت و صلابت لازم رو برای تصميم گيری نداره، نمیتونه در شرايط سخت خودش رو
حفظ كنه چه برسه به يه تيم، راستش اگر يه خرس رو پنج شش سال تو يكی از باغ وحشهای ايران نگه میداشتی
حتما فارسی ياد میگرفت، ولی پرفسور حتی نمیتونه چيزهای اوليه رو به بازيكنها بگه. نبايد انتظار داشت كه يه نفر
فراتر از خودش باشه ولی بايد و بايد و بايد انتظار داشت كه كسی رو كه نمیتونه وادار به انجام كاری نكنن (البته درستش
اين بود كه خودش هم مسئوليتی رو كه نمیتونه نپذيره و يا حداقل با كلك حفظش نكنه ولی اون ايرانی نيست كه دلش به
حال ايران بسوزه).
من دو نفر رو مقصر میدونم: اول از همه دادكان، با اون حمايت متعصبانهای كه از برانكو میكرد و سياست ديكتاتورگونهش
كه همه رو خفه كرد تا هيچ كس از تيم انتقاد نكنه. بعدش هم علی دايی، از قهرمانی كه همه دوستش داشتن داره تبديل
ميشه به اسطورهای كه خيلیها ازش متنفرن. يه اسطورهی دروغين و پوچ. يه مجسمهای كه ده بيست سال بعد بهش
افتخار كنن (وقتی يادشون رفت كه واقعا كی بوده). يه آدم خودخواه كه با موندنش زندگی و شانس خيلی از جوانترها رو
تغيير داد. كسی كه بخاطر خودخواهیش ديگران رو عذاب داد. قطع میدونم اگر علی دايی نبود تا حالا پنج ششتا علی
كريمی و بهتر از اون داشتيم، فوتباليستهايی كه نتونستن خودشون رو مطرح كنن و پلهها رو بالا برن (نه اشتباه كردم،
میتونستن ولی نذاشتن). خيلیها میگن علی دايی به فوتبال خدمت كرده و نبايد باهاش اينطوری رفتار كنيم (خودش هم
همچين نظری داره، البته مستقيم نمیگه ولی داستان بازی با دندان و دندهی شكسته (كه خدا میدونه حقيقتش چی
بوده) رو همه جا در هر فرصتی تعريف كرده). ولی واقعيت اينه كه مردم به علی دايی مديون نيستن، علی داييه كه به
مردم مديونه. سالها به لطف مردم نون خورده و زندگی كرده و به لطف همين مردم رفته خودش رو مطرح كرده و از پول و
مقام و ... گرفته تا عزت و احترام نصيبش شده. علی دايی مگه كيه. يه نفر كه تو رشتهی خودش تو ايران (فقط تو
ايران) خوب بوده. ما ده هزارتا آدم داريم كه تو رشتهی خودشون تو ايران و حتی جهان اول بودن ولی عمرا اگه بتونی
اسم صد تاشون رو بياری (منم نمیتونم). مگه اون مهندس و دكتر و ... كه تو شغل خودشون تو ايران و حتی جهان اول
هستن چه فرقی با علی دايی دارن بلكه چندين برابر موفقتر فقط رشتهشون فرق داره، فقط زمينهی كاريشون فرق داره. علی
دايی به لطف مردم سالها بعد از اينكه از دوران آمادگيش میگذشت بازی كرد و از حقی كه مردم بهش میدادن برای بازی
استفاده كرد و حق چند نفر ديگه رو هم خورد تا يه ركورد خوشگل اما پوچ و بیارزش رو از خودش به يادگار بگذاره كه
بچههای ما بتونن بيست سال ديگه بگن بله آقای گل جهان ايرانی بود. بله ايرانی بود ولی ايرانی كه به ايران خدمت
نكرد. اگر قرار باشه كه هر كسی كه به اين كشور يه خدمتی میكنه چند برابرش رو پس بگيره، وضعمون میشه همينی
كه هست.
يه جوابی رو میدونم كه بعدها داده میشه برای همين میخوام از الآن جوابش رو پس بدم. همون چيزی كه (يادم
نمیره) استقلالیها گفتن وقتی تو ايران به اون تيم (فكر كنم كرهای) توی اون زمين باتلاقی باختن.
خواهند گفت اگر اون اشتباه فردی نمیشد ما نمیباختيم و الآن همه از تيم تجليل میكردن. ولی واقعيت اينه كه در
فوتبال چيزی به نام اشتباه فردی وجود نداره. ما چيزی به نام اشتباه فردی در فوتبال نداريم. همه چيز تيميه همه چيز، از
موفقيتها گرفته تا شكستها. ايران نيمهی دوم رو برای حفظ بازی وارد شد، فقط اومدن كه مساوی كنن و گل نخورن.
همين تاكتيك (يا بهتر بیتاكتيكی) باعث شد كه ببازيم و گل بخوريم. نبودن يه مهاجم سريع كه هر از چندگاهی فشار رو
كم كنه، يه مهاجم دراز كه وظيفش حمله كردنه و اومده دفاع میكنه، هافبكهايی كه فقط توپ رو دور میكنن و ... . ما
خيلی بازيكن رو نيمكت داشتيم كه اگر وارد زمين میشدن میتونستن فشار رو كم كنن. اگر يه مربی داشتيم از حملهی دفاع
مكزيك استفاده میكرد و با آوردن دو تا بازيكن سريع میتونست حتی رو ضد حمله به مكزيك گل بزنه. میخواستم بگم كه
ضعف تاكتيكی و شيوهی بازی باعث اشتباه شد. اگر روی اون اشتباه گل نمیخورديم بالاخره گل میخورديم شايد روی
يه اشتباه ديگه.
میدونين چی از همه بدتره. اينكه آدم به اشتباهش اعتراف نكنه. وقتی امروز شنيدم كه برانكو آماده نبودن بازيكنها رو
دليل باخت دونسته آتيش گرفتم. چه انتظاری داشته، از علی كريمی انتظار داشته كه سه چهار نفر رو دريبل كنه و يه
پاس گل بده. علی كريمی میتونه اين كار رو بكنه به شرطی كه آرايش تيم اين شرايط رو براش مهيا كنه.
يه خبر ديگه هم كه اومده بود اينكه علی دايی احتمالا به دليل مصدوميت كمرش نمیتونه با پرتغال بازی كنه. البته
باعث خوشحاليه ولی متاسفم از اينكه حاضر نيستن علی دايی رو بدليل بد بازی كردن روی نيمكت بنشونن، مردم خنگ
نيستن، علی دايی هيچ وقت مصدوم نمیشه (خداييش باعث تعجبه كه با اون قد و لنگ دراز چرا مصدوم نمیشه). به
هر حال اگر ديدين علی دايی با آنگولا بازی كرد و گل هم زد تعجب نكنين چون كسی كه گل رو میزنه مهم نيست،
آنگولا دفاع خواهد كرد و ما حمله و وقتی يه نفر مركز حمله باشه چارهای به غير از گل زدن نداره.
نمیتونستم برای امتحان فردا درس بخونم، از ديروز هر چی فحش دادم سبك نشدم، گفتم شايد اينطوری راحتتر بشم.

یک سال پيش در چنان روزی: خيلی دير گذشت ولی فقط یک سال از آن زمان میگذره و علی دايی محبوبيت خودش
رو بدست آورده. دادکان هم بر خواهد گشت. مردم مهربان و سادهای داريم ولی من انقدر مهربان نيستم. اگر خودخواهی
کسی را ببينم هيچ وقت فراموش نمیکنم.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

۱۰

فعلا هيچ چيز

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

۹

سلام
هر کی در مورد يه چيزی مینويسه و معمولا علاقهی افراد برای نوشتن به سمت خاصيه. من هم سمت و سويی دارم ٬ علاقهی شديدی دارم که انتقاد کنم. دوست دارم به زمين و زمان فحش بدم و همه رو ضايع کنم. ولی اين رو دوست ندارم. برای همين هم هست که کم مینويسم ٬ هر دفعه که ميام يه چيزی بنويسم میبينم که ٬ اَه بازم انتقاد.
راستش اينه که ٬ بقای اين وبلاگ هم به همين دوست نداشتنه. هر دفعه که يه چيزی مینويسم بعد از چند روز ازش بدم میآد و برای اين که بفرستمش پايين يه چيز ديگه مینويسم و ... حالا که فکر میکنم میبينم که همون چيزی که باعث بقاست باعث فنا هم هست. احتمالا (اگر ... نباشی) فهميدی که برای چی اين اراجيف را پست کردم.

یک سال پيش در چنان روزی: برام خيلی جالب بود که بطور اتفاقی یک سال بعد همين حس بهم دست داد و يادداشتی با همين مضمون نوشتم، زندگی دايرهی عادات است.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

۸

سلام

يادمه خواهرم چند سال پيش که کلاس اول يا دوم بود يه روز اومده بود خونه و گريه میکرد. ازش پرسيديم چی شده ٬ معلوم شد که معلم عزيزشون بچهها رو از جهنم ترسونده و بيچارهها ياد گناهاشون که افتادن ترسيدن!!!
يادمه يه بار هم معلم کلاس پنجمشون ازشون پرسيده بود که چرا چشمهای جغد اينطور وق زده است. بعد از اينکه همه در پيدا کردن جواب به بن بست رسيده بودن جواب داده بود که چون جغد شهادت امام حسين رو تو کربلا ديده بود و از اون موقع چشمهاش اينطوری شدن!!!
با خودم که فکر میکنم میبينم به ما هم از اين اراجيف زياد گفتهن. من واقعا موندم که چرا مهمترين دورهی تحصيل بچهها تو ايران زير نظر بيسوادترين و خرافاتیترين معلمهاست.
من رو هم از خدا خيلی ترسوندن ٬ راستش تو مدرسه جز ترس چيزی از خدا نشنيديم به جز چند تا تعارف که مشخص بود برای خود معلمها هم مهم نيست. از اين همه صفت خدا اولين چيزی که به ذهنم میرسه عدله که من رو ياد عذاب جهنم میاندازه. و فکر کنم همين باعث شده که نمیتونم با خدا ارتباط داشته باشم. چجوری میشه از کسی بترسی و دوستش داشته باشی؟ هر چی فکر میکنم نمیفهمم چه ارتباطی بين ترس و دوست داشتن هست. چجوری میشه آدم از چيزی که میترسه کمک بخواد و بهش توکل کنه؟
خوب که فکر میکنم برای خودشون هم همينطوريه. خودشون هم انقدر از خدا و عدلش در آخرت گفتهن که ازش میترسن. شايد هم برای همينه که نمیتونن از خدا چيزی بخوان. تعارف که نداريم ٬ اکثر مردم وقتی چيزی میخوان از محمد و علی و حسين و عباس گرفته تا امامزادهها رو مورد عنايت قرار میدن و بهشون التماس میکنن ولی کمتر پيش میآد که از خود خدا مستقيم چيزی بخوان. البته با ظاهر کاری ندارم ٬ خيلی راحت میشه فهميد التماسی که به حسين و ابوالفضل میشه از کجا میآد و التماس به خدا از کجا. عمق خواستهها مشخصه.
همون آدمهايی که من رو از خدا میترسوندن انقدر از خدا میترسن که نمیتونن باهاش ارتباط برقرار کنن.
وقتی فکر میکنم که حسين برای نگهداری اسلام جونش رو داد ٬ به اين نتيجه میرسم که جون اين آدمها هم میتونه فدای اسلام بشه تا اسلام زنده بمونه (خيلی تروريستی و خشن شد ٬ نه؟)

یک سال پيش در چنان روزی: همون عقيده با همون دلايل، شايد با خشونت کمتر.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۸, جمعه

۷

سلام
” خدايا ٬ هيچ پيامبری را بالاتر از محمد(ص) قرار نده و هيچ انسانی را به مرتبهی او نرسان“. اين دعايی بود که مجری يه برنامهی تلويزيونی چند هفته پيش وقتی میخواست برنامهای رو شروع کنه کرد. با شنيدنش لبخندی زدم که بتونم شرمم رو از ديد کسی که بغلم نشسته بود پنهان کنم. واقعا چرا بايد همچين آدمايی باشن که ما بعضی وقتها از مسلمون بودنمون خجالت بکشيم.
ياد سال پيش افتادم. از کسی که اصلا فکرش رو نمیکردم چيزی شنيدم که نظرم رو درمورد دعا کردن دگرگون کرد (چقدر شرمنده شده بودم که روی ظاهرش قضاوتی کرده بودم که اصلا درست نبود). درست يادم نيست بحث سر چی بود ٬ گفته بود: ” آدم سر چيزی که حقش نيست دعا میکنه ٬ اگر حقش باشه که خدا جای حق نشسته و حقش رو میده“. از اون به بعد مدام دارم فکر میکنم که اصلا فلسفهی دعا کردن چيه. اگر حقمون نباشه که درست نيست به چيزی برسيم. اگر هم حکمتی باشه که حکمته و نبايد تغيير کنه. پس برای چی دعا میکنيم؟
اينطور شد که ديگه نتونستم دعا بکنم ٬ مگر اينکه از خدا بخوام کمکم کنه.
خدايا کمکم کن که ديگه ناحق رو نخوام
بوی ريا میآد. اصلا خوشم نيومد.

یک سال پيش در چنان روزی: دعا نکردن مقدمهای بود برای دور شدن از خدا.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳, یکشنبه

۶

میخواستم يه چيزايی بنويسم که نتونستم.
شايد با يه سوال بشه همه رو گفت:
شما چجوری خودتون رو قانع میکنين که ٬ همين که هستين خوبه؟
راستش به جواب اين سوال احتياج دارم.

یک سال پيش در چنان روزی: جواب اين سوال را در داستان مورچگان پيدا کردم.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱, جمعه

۵

موفقيتهايت ٬ شايد برای چند روز تو را شاد کنند
ولی
حسادتهايی که به دنبال آن ميآيند ٬ ماهها و حتی سالها تو را عذاب خواهند داد.

یک سال پيش در چنان روزی: بدون شک حسادت بدترين صفتی است که یک انسان میتواند داشته باشد.

۱۳۸۵ فروردین ۳۰, چهارشنبه

۴

همه ی آدمها را میشود دوست داشت
اگر
دوست داشتنی باشند
یک سال پيش در چنان روزی: عدهای عقيده دارند « چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد »  شايد حق با آنها باشد. 

۱۳۸۵ فروردین ۲۸, دوشنبه

۳

سلام
میدونم که از اينجور شروع کردن خسته شدی ولی جور ديگه ای بلد نيستم (شايد بد نباشه بين سلام و به نام خدا يه نظرسنجی بذارم). داشتم يه وبلاگ سوزناک میخوندم که هوايی شدم اينو بنويسم:
نمیدونم چرا هر کاری خواستم بکنم برعکس شد ٬ انکار نمیکنم که هيچ وقت نتونستم از پل شک بگذرم و شايد يه دليلش همين تنبلی باشه که فقط تا وسط پل رفتم و انقدر اونجا پا کوبيدم که افتادم ته دره (البته نه اونقدر ته ٬ تا حدودی ته) يه موقعی میخواستم يکی رو قانع کنم که اسلام و خدا و ... درسته ٬ حرفهاش رو گوش کردم و درموردشون فکر کردم ولی برای پيدا کردن جواب کار خاصی نکردم اين شد که اونی که اعتقاد داشتم هم کمرنگ شد.
میخواستم دليلی برای زندگی پيدا کنم و هدفی که بشه بهش تکيه کرد يا (بذار راستش رو بگم ٬ عينا اون چيزی که تو ذهنم میگذره ٬ خودش گفت بگو) بشه يه ..(کلمه ی مناسب رو پيدا نکردم خودت جاش بذار).. رو اميدوار کرد ٬ ولی الآن مدتيه که احساس میکنم خودم هم هدفی ندارم..... البته نه ٬ دارم راستش انقدر هدف و رويا تو کلم موجوده که نمیدونم به کدومشون برسم ولی نمیدونم از تنبليه يا چيه که نايی ندارم. به قول معروف حسش نيست. واقعا چرا حسش نيست؟؟؟
فکر میکنم انقدر موقعيتها رو از دست دادم که احساس بطالت بهم دست داده. حالا من موندم و يه عالمه کار نصفه که نمیتونم تمومشون کنم ٬ الآن مدتيه که منتظرم اين همه ضرورت که برای اون نصفه ها پيش میآد تموم بشه يا وقتش بگذره (چجوريش مهم نيست حتی اگر دير بشه هم قبوله ٬ حداقل ديگه رو دوشم سنگينی نمیکنه) ولی حقيقت اينه که هيچوقت تموم نمیشه ٬ هميشه ضرورت پيش میآد ٬ اينا همه بهم وصلن و من رو ول نمیکنن. میدونی ٬ راه حل روياييش اينه که برگردم عقب ٬ برگردم به همون موقعی که اولين کار نصفه رو نصفه ول کردم. ولی اين روياييه (شايد برای همين آرزوی اکثر آدم بزرگا (ديگه خودم هم دارم جزو آدم بزرگا میشم) همينه). فکر میکردم راه حل واقعيش رو میدونم ولی اگه میدونستم که ..... شايد راه حل واقعيش رو هم نصفه ول
کردم ................................

یک سال پيش در چنان روزی: (تحت تاثير کيمياگر، اثر کوئليو!!!) افسانه های شخصی هر روز پيرتر میشوند و روزی خواهند مرد، ای کاش قبل از مرگشان آنها را درک کنيم.

۱۳۸۵ فروردین ۲۳, چهارشنبه

۲

سلام

موضوعی که مدتيه فکرم رو مشغول کرده. حقيقتش دوست ندارم جوابی که خودم براش پيدا کردم رو قبول کنم. به هر حال:
آدم اول عاشق میشه و بعد به عشق فکر میکنه يا اول به عشق فکر میکنه و بعد عاشق میشه؟

یک سال پيش در چنان روزی: میشه خواست و عاشق شد، میشه نخواست و باز عاشق شد. عشق در عين سادگی غيرقابل پيشبينی است.

۱۳۸۵ فروردین ۲۱, دوشنبه

۱

سلام
راستش تا حالا خيلی چيزا نوشتم که به لطف مهدی از منتشر کردنشون پشيمون شدم.
نمیدونم چرا ولی علاقه ی شديدی دارم که بتونم هر چی تو ذهنم میگذره رو بنويسم. راستش تو وبلاگهای قبلی انقدر تو اين کار پيش رفته بودم که احساس کردم اگر يکی از آشناها بخوندشون چه چيزا که نمیشه.
چرا بايد بترسم؟
راهش رو میدونم ولی خيلی سخته.
امروز هم گذشت ٬ فردا روز ديگری است.

یک سال پيش در چنان روزی: مدتهاست که دوست دارم مثل اون وقتها بنويسم، هر چی که هست و هر فکری که تو ذهنم میگذره. ولی ديگه نمیتونم! راهش رو فراموش کردم!

۱۳۸۴ اسفند ۲۸, یکشنبه

به نام خدا

عید همه مبارک

۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه

۲۲ (داستان ها ادامه دارند ...)

به نام خدا

پلنگ

پلنگ به آرامی قدم بر می داشت ٬ حتی صدای فشرده شدن علف های خشك هم بگوش نمی رسيد. پلنگ به حدی پاهايش را خم كرده بود كه شكمش بر روی زمين كشيده می شد ٬ بلندی علف های خشك شده كه به زردی گراييده بود او را بخوبی پنهان می كرد. يك لحظه ايستاد و سرش را كمی بالا آورد تا بتواند هدف را ببيند. خرگوش ذره ای هم احساس خطر نمی كرد و در حال جويدن شاخه ای بود٬ پلنگ آنقدر به خرگوش نزديك شده بود كه بويش را بخوبی می شنيد. در يك لحظه تصميمش را گرفت و با جستی از علفها بيرون پريد ٬ خرگوش ناخودآگاه شروع به دويدن كرد اما ديگر دير شده بود.
لحظه ای بعد گردن خرگوش در بين دندانهای پلنگ بود كه با بدنی كشيده اطراف را نگاه می كرد. شكم تو رفته و پاهايی كشيده وعضلانی، حتی نمی شد تصور كرد كه شكاری بتواند از دست پلنگ بگريزد. با صدای مادر دو بچه پلنگ كه در پشت درختان نظاره گر شكار مادر بودند بيرون آمدند و به سمت مادر دويدند.

* * * * *

ماده پلنگ بچه ها را در پشت درخت قطوری جا داد و مدتی اطراف را نگاه كرد وقتی از امنيت بچه ها مطمئن شد به راه افتاد. از زير سايه ی درختان به آرامی حركت می كرد. پلنگ تا جايی كه ممكن بود در پناه درختان حركت كرد و مرتع را دور زد٬ هنگامی كه در جهت مخالف وزش نسيم قرار گرفت وارد مرتع شد. تا جايی كه می توانست خم شد و در حالتی سينه خيز جلو رفت ٬ در فاصله ای نه چندان دور غزالی در حال چرا بود و هر از چند گاهی سرش را بالا می آورد تا اطراف را ببيند. پلنگ سعی می كرد قبل از اينكه غزال به سمت او برگردد خوابيده باشد. مدتی طول كشيد تا پلنگ به نزديكی غزال رسيد، پلنگ احساس كرد كه اگر جلوتر برود ديده می شود بنابراين كمين كرد تا غزال دوباره مشغول چرا شود. غزال كه اطراف را به دقت ديده بود سرش را پايين آورد تا بچرد كه سايه ای را از گوشه ی چشم ديد، غزال به سرعت سرش را بالا آورد و بدون اينكه عقب را نگاه كند با جهشی سريع شروع به دويدن كرد. پلنگ موفق شده بود غزال را غافلگير كند و با سرعت عجيبی به سمتش می دويد.
بچه پلنگ ها آن روز را هم با شكم سير به شب رساندند.

* * * * *

ماده پلنگ در مرتع دراز كشيده بود و در زير آفتاب بازی بچه پلنگ ها را تماشا می كرد ٬ بچه ها مدام دنبال هم می كردند
و سعی می كردند مثل مادرشان كه بر روی شكار می پرد، بر روی همديگر بپرند و با هم كشتی بگيرند. مادر صدايی شنيد و گوش هايش را تيز كرد و در همان حالت خوابيده سرش را بلند كرد تا اطراف را ببيند. خرگوشی بسرعت بسمت آنها می دويد. پلنگ ايستاد و با كشيدن بدنش سعی كرد خرگوش را متوجه خود كند ٬ ماده پلنگ انتظار داشت كه خرگوش با ديدن او مسيرش را عوض كند و بسمت جنگل برود ولی خرگوش همچنان بسمت آنها می دويد. پلنگ تا بحال چنين چيزی نديده بود و نمی دانست كه هدف خرگوش چيست. خرگوش تقريبا به پلنگ نزديك شده بود و همچنان بسمت آنها می دويد. پلنگ تازه غذا خورده بود و امروز قصد شكار نداشت ولی چاره ی ديگری نبود. آن شب پلنگ هر چه فكر كرد كه چرا خرگوش خود را به آنها تقديم كرده است راه بجايی نبرد.
روز بعد پلنگ بلطف شكار بادآورده ی روز قبل دوباره به مرتع رفت تا در زير آفتاب دراز بكشد و بچه ها مشغول بازی شدند. نزديك ظهر بود كه پلنگ متوجه غزالی شد كه بسمت آنها می دود. پلنگ ايستاد و به غزال هشدار داد ولی غزال همچنان بسمت آنها می دويد پلنگ خيلی زود متوجه شد كه اتفاق روز قبل تكرار می شود.
روزها می گذشت و اين اتفاق تكرار می شد. هر روز نزديك ظهر شكاری بسمت آنها می دويد و خود را تقديم می كرد. پلنگ متوجه دليل اين رفتار نمی شد ولی از اين بابت خرسند بود كه بدون زحمت غذايی بدست می آورد. خيلی زود پلنگ به اين وضعيت عادت كرد. آنها هر روز به مرتع می رفتند و ماده پلنگ در زير نور آفتاب بر روی علف ها دراز می كشيد و بچه ها هم مشغول بازی می شدند تا ظهر كه شكاری خود را به آنها تقديم كند. پلنگ احساس می كرد كه خوشبخت ترين موجود جنگل است و از اين بابت راضی بود ٬ بچه ها هم از اينكه ناچار نبودند مدام تمرين شكار كنند و مواظب حركات خود باشند خوشحال بودند و تمام روز را به بازی و استراحت می گذراندند.

* * * * *

پلنگ مثل هر روز با بچه هايش وارد مرتع شد و در جای هميشگی دراز كشيد ٬ بچه ها هم كمی بازی كردند و به مادر خود پيوستند تا كنار او دراز بكشند. ظهر گذشت و خبری نشد. آفتاب در حال غروب بود و هنوز خبری نبود ٬ پلنگ عصبی شده بود و می غريد. پلنگ ها آن شب را گرسنه خوابيدند.
روز بعد هم خبری از شكار خودباخته نبود. مادر و بچه ها تا بعد از ظهر صبر كردند و به سمت بركه رفتند تا كمی آب
بخورند. ماده پلنگ جرعه ای آب نوشيد و به اطراف نگاهی انداخت ٬ خبری نبود. به آب بركه نگاه كرد و تصويرش را در آب ديد. از ديدن خود تعجب كرد، بكلی عوض شده بود. ديگر خبری از شكم تو رفته و خطوط عضلانی نبود. شكم پلنگ بحدی بزرگ شده بود كه انگار باردار است، پاهايش هم مثل گذشته باريك و كشيده نبودند و مثل تنه ی درخت قطور و سنگين شده بودند. ماده پلنگ تصميم گرفت كه از روز بعد شكار را شروع كند.

* * * * *

مادر بچه هايش را به پشت درختی فرستاد تا مخفی شوند. بچه ها كمی راه رفتند و بر روی زمين دراز كشيدند. مادر متوجه شد كه بچه ها شادابی گذشته را ندارند.
پلنگ به آرامی وارد مرتع شد و سينه خيز به سمت خرگوشی رفت، شكم پلنگ بر روی زمين كشيده می شد و او را اذيت می كرد. خرگوش گوشهايش را تيز كرد و به سمت پلنگ برگشت و چشم در چشم پلنگ انداخت ٬ پلنگ به خرگوش خيره نگاه كرد آرزو میكرد كه به سمت او بدود ولی خرگوش برگشت و به سمت مخالف دويد. پلنگ از آرامش خرگوش تعجب می كرد.
طعمه ی بعدی غزال كوچكی بود كه بسيار جوان و كم تجربه بنظر می رسيد. پلنگ با احتباط زياد توانسته بود تا نزديكی غزال پيش برود و در كمين منتظر موقعيت مناسب بود. در يك لحظه پلنگ از كمين بيرون پريد و بسمت غزال دويد، غزال كه غافلگير شده بود با دستپاچگی شروع به دويدن كرد. پلنگ خيلی به خود فشار آورد كه غزال را بگيرد اما چالاكی گذشته را نداشت. غزال بسرعت می دويد و پلنگ بسختی او را دنبال می كرد. پلنگ خيلی زود خسته شد و از تعقيب شكار منصرف شد.
آن روز هم برای پلنگ و بچه هايش روز گرسنگی بود.
روز بعد پلنگ بارها سعی كرد كه حيوانی را شكار كند اما موفق نشد. پلنگ كم كم متوجه شد كه چرا شكارها خود را تسليم او میكردند. اما برای فهميدن اين موضوع دير بود.

* * * * *

لاشخورها بر سر جنازه ی پلنگ ها دعوا می كردند. 

۲۱ (یک میان برنامه)

سلام

دو سه روز پيش يه مقاله تو همشهری خوندم درمورد كتابی بنام ”الفرقان الحق“.
ميتونی متن کاملش رو توی
www.islam-exposed.org
پيدا كنی و بخونی.
چون به صحت مقاله شك داشتم تو گوگل سرچ کردم و به نتایجی که مقاله می گفت رسید.
راستش اين توانايی رو در خودم نمی بينم كه در موردش بحث كنم و فقط می خوام يه حالت اطلاع رسانی داشته باشه.
 اون چیزی که باید از اول می گفتم اینه که این کتاب 4 یا 5 سال پیش در امریکا چاپ شده و به عنوان کتاب مقدسی برای مسلمان ها ازش یاد شده. البته مسئولين امر (!) بطور واضح منظورشون رو بيان نكردن. يه جا از اين كتاب به عنوان رقيب قرآن نام بردن و به قول خودشون خواستن جواب آيه ی قرآن كه گفته شده هيچ كس نمی تونه مثل قرآن رو بياره رو بدن. يه جای ديگه هم گفته ن كه كتاب وحی شده و نويسنده نداره بلكه مترجم و گردآورنده داره و از اين جور خذعولات.
بد نيست چند صفحه ش رو بخونين و مثلا ببينين كه بجای بسم الله الرحمن الرحيم چی نوشته.
همه میدونيم كه اين كتاب اصلا قدرت مقابله با قرآن رو نداره ولی ......
ولی وقتی ما خودمون قرآن رو نمیشناسيم ..... وقتی میبينيم كه اكثر مسلمانها (+ خودم) تا حالا نشده كه يه بار
قرآن رو بخونن و درموردش فكر كنن .... وقتی تمام تعليمات قرآنی ما در مدارس منحصر میشه به درست ادا كردن كلمات
و تفاوت ظ و ذ و پيدا كردن فعل و فاعل جمله و ..... چی میتونم بگم وقتی خودم ......

یک سال پيش در چنان روزی: ديگر اين مسايل برايم آن حساسيت گذشته را ندارند، نمی دانم نشانه ی خوبی است يا
نه؟ اما می دانم که به سمت ايمان بدون ارزشی پيش می روم که پرسش ها را در زير لحافی پنهان کرده تا آسوده
بخوابد. اين مسير را دوست ندارم اما همت مهمتر از علاقه است.

۱۳۸۴ اسفند ۱۸, پنجشنبه

۲۰ (یک داستان دیگر)

به نام خدا

گنج

- بيا بريم ٬ اگه ببيندمون کارمون ساخته اس.
- نترس اينجا نمی بيندمون.
موش بزرگتر در انتهای خم سوراخ منتظر بود و چنان بخود ميلرزيد که صدای دندانهايش بوضوح شنيده می شد. موش
ديگر که بنظر جوانتر می آمد در دهانه ی سوراخ کز کرده بود و چيزی را می پاييد.
- نگاه ٬ داره روش خاک می ريزه.
- آخه بتو چه که اون چی رو قايم می کنه. چيکارش داری ٬ بيا بريم.
- حتما چيز مهميه که اينجوری خاکش کرده.
- چرا هر چی که قايم شده باشه مهمه؟ يادته در مورد سگه هم همين رو ميگفتی ... يه مشت استخوان پوسيده.
- بجاش حالا ميدونيم که سگها برای چی زمين رو می کنن؟
- که چی؟
موش جوان جوابی نداد ٬ ولی لااقل ديگر آن حس کنجکاوی که آزارش می داد را نداشت.
سايه ای دهانه ی سوراخ را تاريک کرد و موش جوان خود را به کناری کشيد ٬ ننفس هر دو در سينه حبس شده بود.
سايه مثل ابری که خورشيد را معطل کند کنار رفت و دهانه دوباره روشن شد.
- مثل اينکه رفت.
- از کجا ميدونی ٬ شايد همين بغل باشه.
اما موش جوان ديگر طاقت نداشت. سرش را از سوراخ بيرون آورد و بسرعت به درون خزيد.
- ديدت؟
- نه .... لم داده زير درخت ٬ داره خودش رو ميليسه.
موش جوان سعی کرد خود را آرام نشان دهد ولی از ديدن گربه روبروی سوراخ جاخورده بود.
- بيا بريم. اگه بوتو بشنوه چی؟
- نترس دماغش لای پشمهای کثيفش گير کرده ٬ فعلا چيزی نمی شنوه.
موش جوان از جسارت خودش تعجب کرد ٬ احساس خوبی بود.
- فکر کنم ديگه رفته باشه.
موش جوان دوباره سرش را بيرون برد و با احتياط اطراف را نگاه کرد ٬ از گربه خبری نبود. درخت کاج و ميوه ها و
برگهای سوزنی آن که همه جا بچشم می خوردند و بوته های شمشاد که مثل ديواری دو طرف را گرفته بودند. نزديک
درخت کپه ی خاک کم ارتفاعی بچشم می خورد. کاملا مشخص بود که چاله ای دوباره پر شده است. موش با احتياط
از سوراخ بيرون آمد و بسمت کپه رفت. موش بزرگتر که بدنبال دوستش تا دهانه ی سوراخ آمده بود بسيار نگران و
آشفته بود. موش کوچک ديگر تحمل نداشت ٬ بسرعت زمين را کند تا به گنچ پنهان گربه برسد.
در ته چاله ماده ی قهوه ای رنگی بچشم ميخورد که با کمی مايع مخلوط شده بود. موش کوچک با هيجان به
کشف خود نگاه می کرد.
- چی پيدا کردی؟
- نمی دونم ٬ تا حالا از اينا نديدم.
موش بزرگتر به خود اجازه داد که کشف دوستش را ببيند.
- اَه .... اين ديگه چيه؟
- شايد ... شايد يه داروی قدرت بخش باشه.
موش کوچک بسيار هيجانزده بود ٬ فکرش بسرعت کار می کرد و روياهای شيرينی را بخاطرش می رساند.
- شايد هم اگر اينو بخورم ديگه گشنه ام نشه ..... شايد بتونم مثل گربه از درخت و ديوار بالا برم ..... شايد هم مثل
گربه قوی بشم ..... شايد هم جاودانه بشم.
- بنظر من که قابل خوردن نيست.
- چرا هست. بايد امتحانش کنم.
موش کوچک سرش را بداخل چاله برد و قطعه ای از آن را خورد.
- چه مزهايه؟
- اَه اَه .... خيلی بدمزه است. تلخه.
- گفتم که.
- ولی همه ی داروها بدمزه هستن. اگر بخوام جاويد بشم بايد تلخيش رو تحمل کنم.
موش کوچک اين را گفت و تمام چاله را ليسيد. خيلی سخت بود اما بخاطر باورش اين کار را کرد.
- تو ديوونه ای.
- احساس می کنم قويتر شدم.
دو موش به درون سوراخ بازگشتند. موش کوچک چنان در افکارش غرق بود که نمی توانست درست راه برود.
فردای آن روز موشها در غم از دست دادن دوست کوچکشان گريستند.
از آن به بعد آنها فهميدند که گربه مدفوع خود را چال می کند.

۱۳۸۴ اسفند ۱۵, دوشنبه

۱۹ (یک داستان کوتاه)

‫به نام خدا‬


«مترو»
‫- مامان داريم کجا می ريم؟‬
‫- خونه.‬
‫- پس چرا از اينجا اومدی؟‬
‫- می خوايم با مترو بريم.‬
‫- مترو چيه؟‬
‫- وای٬ بهار چقدر سوال می کنی. الآن می ريم خودت می بينی.‬


‫زن خسته بود، مثل هر روز. از صبح زود که خانه را ترک کرده بود تا حالا يک بند کار کرده بود. تو اين فکر بود‬ ‫که وقتی رفت خانه بايد شام شب و ناهار فردا را درست کند و ظرف های کثيف را بشويد و خانه را جمع و جور کند. با‬ ‫يک حساب سرانگشتی فهميد که امروز هم وقت استراحت ندارد. کمی قدم هايش را تند کرد تا طولانی شدن راه را‬ ‫جبران کند. دختر ک می دويد و سعی می کرد پا به پای مادرش راه برود.‬


‫- وای مامان چقدر پله! بايد بريم اين تو؟‬
‫- آره.‬
‫- مترو تو پار کينگه؟‬
‫زن از سادگی کودک لبخند زد و گفت: «آره»‫
- مامان مامان ... از اون پله ها که راه می ره. بريم سوارش شيم.‬


‫زن نگاهی به تجمع پشت پله برقی کرد.‬


‫- نه مامان، شلوغه. ديرمون می شه. باشه موقع بالا رفتن.‬
‫- تورو خدا مامان، قول می دم بعدش تند راه بيام.‬


‫اما ديگر دير شده بود. زن بچه را بغل کرد تا بتواند سريعتر پله ها را پايين برود.‬
‫چشمان زن با ديدن دستگاهی که بليط ها را چک می کرد برقی زد و بليط را از کيفش درآورد.‬


‫- اِ اِ مامان بليط رو خورد.‬


‫دختر ک با وحشت به مادرش نگاه کرد. از آرامش او تعجب می کرد. زن دستش را دراز کرد و بليطی را که بيرون‬ ‫آمده بود برداشت و از دروازه گذشت. دخترک هنوز متعجب بود و سعی می کرد پشتش را نگاه کند تا ببيند بقيه‬ ‫چکار می کنند.‬


‫- اِ مامان نگاه کن نقاشی اميرحسين رو زدن رو ديوار.‬


‫دختر ک سعی می کرد با دستش تابلويی را نشان دهد که پر از خطوط رنگی و درهم بود.‬


‫- مامان نگاه، بخدا خودشه. ديروز تو مهد کشيدش.‬


‫زن فرصت نگاه کردن به تابلو را نداشت. بدنبال جايی می گشت که فقط خانمها ايستاده باشند. کبری خانم‬ همسايشان گفته بود که اتاق خانمها خلوت تره.‬


‫- مامان پس مترو کو؟‬
‫- الآن می آد می بينيش.‬


‫زن اين جمله را گفت و با شور خاصی منتظر ماند. چند لحظه بعد صدای بادی آمد و مترو در ايستگاه توقف کرد.‬ ‫درست روبروی زن دری بود که خودبخود باز شد و تعدادی خانم از آن پياده شدند. زن مردد بود که آيا بايد مثل اول خط‬ ‫اتوبوس با صف بروند يا هر کی زودتره. آنقدر حواسش به در و ديوار ايستگاه و قطار بود که يادش رفته بود ببيند آيا‬ ‫صفی وجود دارد يا نه. با هجوم بقيه ی مسافرها فهميد که هر کی زودتره و دست دختر ک را گرفت و با عجله وارد شد و‬ ‫در نزديکترين صندلی جا گرفت. قطار تکانی خورد و براه افتاد.‬
 
‫- اِ مامان نگاه، شب شده.‬
 
‫زن با اشتياق به پنجره و سياهی پشت آن نگاه می کرد.‬
 
‫- نه عزيزم اينجا زيرِ زمينه، تاريکه.‬
‫- پس چرا چراغهاش رو روشن نمی کنن؟‬
 
‫زن سکوت کرد زيرا جواب سوال را نمی دانست.‬

‫اعلام اسم ايستگاهها از آنچه کبری خانم می گفت جالبتر بود.‬
 
‫- مامان پس کی می رسيم؟‬
‫- الآن می رسيم.‬
‫- قبلاها که زودتر می رسيديم.‬
‫- آخه اون موقع با اتوبوس می رفتيم.‬
‫- پس چرا امروز با اتوبوس نرفتيم؟‬
‫- مترو که بهتره.‬
 
‫دخترک فکر کرد که مترو بايد ارزانتر باشد. اين را بتازگی ياد گرفته بود که گران بودن دليل خوبی برای خبلی‬ ‫از کارها است.‬
‫وقتی خانم محترمی از پشت ديوار اعلام کرد که به آخر خط رسيده اند زن دست دختر را گرفت و بسرعت به درب‬ ‫قطار نزديک شد. می خواست مزه ی باز شدن خودبخودی در را بار ديگر بچشد.‬ ‫زن و دختر ک به سرعت به سمت پله ها رفتند.‬
 
‫- مامان خودت گفتی بالا رفتنی با اونا میريم.‬
 
‫دختر ک با انگشتانش پله های برقی را نشان می داد که ازدحام پشت آنها به صف تبديل شده بود.‬
 
‫- آخه خيلی ديرمون شده، باشه دفعه ی بعد.‬


‫زن با سرعت از پله ها بالا رفت و خود را به ايستگاه رساند. کبری خانم گفته بود که اگر با اولين اتوبوس نروند‬ ‫بايد خيلی منتظر بمانند.‬
 
‫- بازم بايد سوار اتوبوس شيم؟‬
‫- آره.‬
‫- مگه نگفتی امروز با مترو می ريم؟‬
‫- يه تيکه رو با مترو اومديم، بقيه ش رو با اتوبوس می ريم.‬
‫- قبلاها که همه رو با اتوبوس می رفتيم که!‬

‫زن دست دخترک را گرفت و بسرعت روی تنها صندلی خالی نشست.‬
‫دخترک از اين همه سوال بی جواب خسته بود، سرش را رها کرد و در بغل مادرش بخواب رفت. زن از اولين تجربه ی‬ ‫متروسواری راضی بود و سعی می کرد خود را متقاعد کند که با مترو سريعتر می رسند.‬

 
یک سال پيش در چنان روزی: اين اولين داستان کوتاهی بود که نوشتم، اينجا گذاشتمش چون حرفی برای نوشتن‬ ‫نداشتم و به فرصت احتياج داشتم تا به شرايط جديد خو بگيرم. بنظر خودم داستان خوبی بود و فکر می کنم فيلم کوتاه‬ ‫خوبی بشه. بهر حال بعد از یک مدت تصميم گرفتم که ديگه داستانهام رو اينجا نذارم چون بنظرم ارزششون کم‬ ‫می شه. نمیخوام بگم داستاننويس خوبی هستم ... نه ... ولی اين داستانها برای من ارزشمنده. در مورد داستانهام‬ ‫دوست ندارم نظر بدم و يا هدفم رو از نوشتن اون مطلب بنويسم. عقيده دارم هدف اون چيزيه که خواننده برداشت می کنه‬ ‫و اين که من چه می خواستم بگويم مهم نيست. حقيقت اينه که امکان داره شما اصلا اون چيزی رو که می خواستم‬ ‫نگيرين (که البته ضعف منه) و يا ممکنه چيزی اضافه ببينين که حتی خودم هم متوجهش نبوده باشم و من دقيقا‬ ‫دوست دارم که همچين اتفاقی بيفته. بنابراين برای بقيه ی داستانها سالنوشت نمی نويسم.

۱۳۸۴ اسفند ۱۲, جمعه

۱۸

‫سلام‬

‫خدا لعنت کند اين بي کاری را که باعث و بانی تمام شرور (همچين کلمه ای وجود داره؟) است.‬ ‫همان بي کاری که باعث شد مسئولين پرشين بلاگ به فکر راه اندازی سيستم آمارگيری بيفتند٬ همان بی کاری که‬ ‫باعث شد دوستان عزيز به کند و کاو آمار وبلاگ دوست عزيز ديگر مشغول شوند و رد وبلاگ ما را بگيرند.‬ ‫به هر حال ما لو رفتيم و از اين پس شايد نتوانيم به راحتی اظهار نظر نماييم.‬ ‫
بارها شده فکر کردم که فقط خودم هستم که يه خصوصيتی رو دارم ولی بعدش فهميدم فراگيره. حالا هم دارم‬ ‫فکر می کنم که در اين مورد که ترجيح می دادم بصورت نيمه شناس نظراتم رو بنويسم هم فراگيره يا نه؟‬
‫به هر حال اين هم يه تنوع جديده٬ هر چند کوچک. حقيقت اينه که اگر نتونيم از اين تنوعات کوچک زندگی‬ ‫لذت ببريم نمی تونيم زندگی کنيم. پس زنده باد بی کاری.‬

‫يك سال پيش در چنان روزی: خب شايد بشه گفت اين اتفاق سرنوشت وبلاگ رو عوض کرد. حالا خوشحالم که اون‬ ‫طور شد، چون فکر می کنم به من کم ک کرد تا به خودم نزدیکتر بشم.‬

۱۳۸۴ بهمن ۳۰, یکشنبه

۱۷

سلام

چرا زندگی می کنيم؟
سوالی که سالها و قرنها است که مطرح است و برای بعضی مانند شعاری احمقانه است که می شنوند و فراموشش می کنند و برای برخی ديگر سوالی که با آن زندگی را فراموش می کنند.
اين يک سوال ساده نيست. نمی تواند باشد. موجودی است که ترا جذب می کند و می بلعد. می توانی به آن نگاه کنی ولی نبايد به آن خيره شوی. جذابيتی در آن نهفته است که ترا بسوی خود می کشد. جذب می شوی ٬ به آن فکر می کنی ٬ کم کم در بحر آن فرو می روی و ... ديگر نای بلند شدن نداری. ديگر نمی توانی از آن خارج شوی. می دانی که بايد فرار کنی ولی نمی توانی. کرختی تمام وجودت را می گيرد و احساس می کنی بمانند سنگی شده ای که حرکتی ندارد. شايد اين همان افسونی باشد که جادوگران با آن مردم را به سنگ تبديل می کرده اند. اين همان افسونی است که در داستانها می خوانده ام. از کودکی با آن آشنايم ولی هيچ کس به من نگفته بود که آن افسون يک سوال ساده است. اين همان است. همان افسونی که سپيدبرفی را سنگ کرد. پس اگر همان است ........... يک بوسه ...... يک بوسه ی پاک ............ يک عشق پاک ......... يک عشق پاک می تواند تو را از اين ورطه بيرون بکشد ............ عشق ........... حال می فهمم که چرا انقدر عشق مقدس است ............. تمام هدف زندگی را بايد در عشق جستجو کرد.
جواب سوال زندگی عشق است.

يك سال پيش در چنان روزی: هر روز كه می گذره دلايل و اميدهاي زندگيم پوچتر می شه، با هر موفقيتی اميد به آينده كمرنگ تر می شه و روزی شايد تنها عشق اميد زندگی من باشه و اما عشق فقط يه رابطه ی دوستی عميق بين من و يه دختر نيست. عشق لبخندی است كه به كودكان می زنم، سلامی كه به گربه ها می كنم و دستی كه برای طوطی ها تكان می دهم.

۱۳۸۴ بهمن ۲۴, دوشنبه

۱۶

سلام

چند وقتی هست که از ماجرای کاريکاتورها می گذره و فکر کنم کمکم آبها داره از آسياب می افته ولی اثرشون باقی می مونه. من کاريکاتورهای اوليه ( ۱۲ تا که تو روزنامه چاپ شده بود) رو ديدم. حقيقتش اينه که اونقدرها بد نبود و بنيه ش اين بود که محمد(ص) پيامبر جنگ بوده و مسلمانان دين خشنی دارند. البته من با اين ديدگاه مخالفم و دارم فکر می کنم که در مورد اون بعدا بنويسم. ولی اين کارهايی که انجام دادن اصلا اخلاقی و اسلامی نبود ٬ فقط اسلام رو بد نام کردن. شک ندارم اينها همون خوارجی هستن که با علی(ع) جنگيدن و خودشون رو از علی مسلمون تر می دونستن.
اينها از کافرين و مشرکين خطرناکترن و همينها هستن که دين رو از بين می برن، وگرنه به قول شريعتی اسلام هيچ وقت در نبرد رو در رو شکست نخورده (چه علمی چه عملی) هر بار که اسلام ضربه خورده جای پای افراد تندرو و بیفکر بوده.
البته اين مسئله رو فراموش نکنيم که ايران تاخير فاز داشت. کاريکاتورها چاپ شد و بقيه اعتراض کردن و شلوغ کردن و 2-3 روز مسلمانهای ديگر کشورها تجمع کردن بعد از 2-3 روز ایران هم راه افتاد و یه عده رفتن تجمع اعتراض آميز و يه عده به اونا اضافه شدن و بعد هم برای اينکه کم نيارن آتيشش رو تند کردن. هميشه همينه اونايی که عقب موندن سعی می کنن با تندرويی خودشون رو به جمع برسونن ولی از اون ور می افتن تو چاه.
بايد اين رو هم بگم که بعد از اعتراض مسلمونها و تجمعشون و در مواردی حملشون يه موج موضعگيری تو اروپا راه افتاد که باعث شد يه سری احمق که از خودشون فکر ندارن و دنباله رو هستن (در واقع عقب مونده هايی که سعی کردن خودشون رو برسونن ولی از اونور افتادن) يه سری کاريکاتور تو وبلاگ و سايتهای اينترنتی زدن که واقعا افتضاح بود. از اينکه لفظ کاريکاتور رو به کار بردم عذر می خوام. در واقع بازتاب ذهن کوچيک و خاليشون بود که اون گند رو زدن.
به هر حال من با اعتراض موافقم و در واقع ايران بايد همون روز اول اعتراض می کرد نه اينکه منتظر بمونه ببينه بقيه چيکار می کنن (خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو) و وقتی از کلی بودن حرکت مطمئن شد شروع بکنه ولی اعتراض با اونی که انجام شد فرق داره. اونايی که تو سفارت بودن هيچ ربطی به کاريکاتورها نداشتن که بخوان بهشون حمله کنن و اونا رو بترسونن. چه بسا افراد سفارت آدمها معتقدی بودن و به پيامبر هم احترام می ذاشتن. اين مثل اين ميمونه که فلسطينی ها بيان به ايرانی ها حمله کنن که وزير جنگ اسرائيل ايرانيه!!!!!
اين حملات باعث شد که اونايی که تو درستی کاريکاتورها شک داشتن و اونا رو يه سری تصوير بی ارزش می دونستن بهش اعتقاد پيدا کردن و ازش دفاع کردن. آهای تويی که اينو ميخونی و کيف می کنی بايد بگم آزادی بيان با توهين فرق داره و اين چيزها رو نميشه با آزادی توجيه کرد. ما موجودات اجتماعی هستيم و داريم با هم زندگی می کنيم و اين يعنی هر کاری دلت ميخواد نمی تونی بکنی. نمی تونی تو صورت يکی تف بندازی و بگی دلم خواسته. نميتونی به يکی فحش بدی و بگی دلم خواسته. نمی تونی يکی رو مسخره کنی و بگی دلم خواسته.
اين يه اشتباه دو طرفه بوده که هر دو طرف توش تقصير داشتن ولی من از مسلمونها انتظار بيشتری داشتم چون اروپاييها رو دارای فکر مستقل نمی دونم و اعتقاد دارم که بز اگه کتاب رو بخوره قابل سرزنش نيست.

يك سال پيش در چنان روزی: آه ... در برابر اين گوسفندها فقط می شه آه كشيد. كی به جايی ميرسن كه حرف هر چوپوني رو
قبول نكنن؟

۱۳۸۴ بهمن ۲۲, شنبه

۱۵

سلام

خسته شدم. ديگه خسته شدم.
من هم می دونم كه خيلی از اينايی كه سر قدرتن دارن همه چی رو خراب می كنن. من می فهمم كه راننده های شركت واحد رو سركوب كردن و صداش رو در نياوردن. من هم می فهمم كه راننده ها حق داشتن. من هم می فهمم كه اينا كه تو نون شبشون موندن سياسی نيستن و فقط حقشون رو می خوان، من هم می فهمم كه بابا دارن حق اين بيچاره ها رو می خورن و طلبكار هم هستن. من هم می فهمم كه فيلتر اينترنت زياد شده و هر سايت مخالفی فيلتر شده، من هم می فهمم كه حتی اخبار اينترنت هم فيلتر شده. من هم می فهمم كه تلويزيون دست دولت و اخبارش دست چينه، من هم می فهمم كه اطلاع رسانی يه طرفه و به سود قدرت. من هم می فهمم كه روزنامه ها حق ندارن خيلی چيزها رو بنويسن........................ من هم حس ميكنم كه دولت داره از مردم فاصله می گيره.......... من هم می فهمم ...... مثل خيلي های ديگه .... خيلی چيزهای ديگه رو هم می فهمم ............ اما بخدا يه انقلاب ديگه راهش نيست، بخدا يه دگرگونی ديگه راه دولت بهتر نيست. اعتقاد داری كه بايد يه دگرگونی ديگه بشه؟ فكر ميكنی ميتونی بعد از آخرش حفظش كنی؟ ميتونی جلوی نامردها رو بگيری؟ واقعا می تونی؟ اگر می تونی پس می تونی همين كه هست رو درست كنی. اگر اونو می تونی حفظ كنی اينو خيلی راحت تر می تونی درست كنی. اگر می تونی خراب كنی و دوباره بسازی پس حتما می تونی بازسازی كنی.
من نمی تونم با مخالف های دولت همصدا بشم چون می بينم می خوان همه چی رو از ريشه عوض كنن. اين همون كاريه كه شد و نتيجه نداد. امتحانش كرديم ديديم جواب نمی ده. چرا دوباره؟
من مجبورم از بد حمايت كنم تا بدتر نشه. من زجر می كشم كه نميتونم اعتراض كنم نه بخاطر اينكه می ترسم سركوب بشم. نه می ترسم ريشه رو بكنم. من جرات ندارم اعتراض كنم چون می بينم جو خرابه و می خواد آشوب كنه. بابا انقدر تندرو نباشين هر چيز غلطی رو نبايد از ريشه كند. ما بايد هرس كنيم نبايد از ريشه بكنيم. اجازه بدين اصلاحش كنيم. اجازه بدين اعتراض كنيم بدون اينكه از ورود تندروها و شلوغ كن ها بترسيم. اين كشور می تونه با همين نظام اصلاح بشه و درست بشه بشرط اينكه نخوايم همه چيز رو از بن عوض كنيم. ما می تونيم با هم متحد بشيم و جلوي بی عدالتي رو بگيريم بشرط اينكه سر ظاهر با هم دعوا نكنيم.
 
يك سال پيش در چنان روزی: البته كه بهترين راه اصلاحه، اميدوارم به يه دگرگونی ناگهانی ديگه بر نخوريم.

۱۳۸۴ بهمن ۱۵, شنبه

۱۴

سلام

فکر کردم حالا که بحث هسته ای داغه بد نيست ما هم از خود افاضات در کنيم.
من اصلا برام مهم نيست که ما چقدر به انرژی هسته ای احتياج داريم يا اين انرژی چقدر سالمه و ... من فکر می کنم اين مسئله تبديل به يه نماد شده. نماد ايستادگی ايران در برابر حرف زور. اين مقاومت برای من کافيه که بخوام ازش دفاع کنم و فکر کنم ارزشش رو داره. واقعيت اينه که ترس از سلاح هسته ای مطرح نيست و اينو همه می دونن مسئله همونيه که لاريجانی گفت. فکر می کردم چرا اين حرف لاريجانی تيتر نشد و به عنوان يه سوژه خبری برای رسوايی غرب رو نشد! به اين نتيجه رسيدم که غرب نخواست ٬ غرب نخواست که روزنامه ها اونو جدی بگيرن وگرنه می تونست تو تاريخ ثبت بشه (اگر تو جريان نيستی ٬ لاريجانی تو کنفرانس خبری گفت که در جلسات به ما گفتند که ما نمی خواهيم شما به انرژی هسته ای برسين).
خيلی ها می گن که به مصلحت نيست ٬ اين نشون ميده که ما از پايه با هم اختلاف داريم. يه گروه هنوز به عدالت، حق ٬ عزت و ... اعتقاد دارن و گروه ديگه فکر می کنن دوره ی اين حرف ها تموم شده و از شعار فراتر نيست. اما بايد قبول کنيم اين مفاهيم برای فيلم و تئاتر بوجود نيومدن اينا مفاهيم کاربردی بودند و هستند اينا برای زندگيند و واقعا جای تاسفه که مفاهيم زيبايی که همه به ارزششون معترفن ديگه ارزش ندارن و گاهی اوقات توی تئاتر و فيلم اون هم بصورت نمادين مطرح می شن.
اين يکی از نشونه های زوال زندگی انسانه٬ اينکه بدونی چيزی خوبه و اونو انکار کنی.

يك سال پيش در چنان روزی: سياست موضوعيه كه نظر آدم زود به زود در موردش عوض می شه. راستش جا خوردم وقتی ديدم يك سال از شروع اين مسئله گذشته! گويا صدا و سيما پيشرفت قابل ملاحظه ای كرده كه همچنان اين موضوع رو زنده نگه داشته. در مورد انرژی هسته ای قبول دارم كه راهيه كه بايد برای پيشرفت رفت، ولی از اينكه انقدر ازش سؤاستفاده می شه حالم بهم می خوره. البته روزی رو ميبينم كه همين بچه هايی كه برای نگه داشتن حق مسلم بزرگترها حلقه ی انسانی بستن، برای پس گرفتن حق از دست رفته دوباره صف ببندن ولی اين بار در جهت عكس!

۱۳۸۴ بهمن ۱۲, چهارشنبه

۱۳

سلام

زن چيزی بوده که درموردش زياد صحبت شده و زياد هم نوشته شده. درضمن مسئله ای بوده که به عنوان نقطه ضعف اسلام مطرح شده و شما با هر مخالفی که بخوای صحبت کن اولين چيزی که وسط می آره مسئله ی زنِ.
من هم مدت ها فکر می کردم که اين نقطه ضعف اسلامِ و آزادی زن تو اسلام محدود شده و به عبارتی در برابرش احساس ضعف می کردم ولی کمکم دارم به اين نتيجه ميرسم که تمام اين حرفها از آزادی زن خروسقندی بوده و همون حرفهای کليشه ای شده درست بوده.
من به اين نتيجه رسيدم که زن جايگاهش رو داره از دست می ده و داره تبديل ميشه به يه دستگاه سرگرمی٬ اين اتفاق بارها تو تاريخ افتاده ولی اين بار خود زنها و دخترها بطور داوطلبانه به اين سمت پيش می رن و خودشون هم بطور داوطلبانه مخالفان اين فکر رو کنار می زنن.
از لباسهای ورزشی خيلی چيزها رو می شه فهميد. می گن اين برای راحت تر ورزش کردن لازمه و اين جور لباس پوشيدن برای ما حل شده است. ببينم مردها چرا با لباسهای پوشيده تر ورزش می کنن؟ اونا به لباس باز احتياج ندارن؟ نگو فيزيکشون فرق ميکنه که انقدر سواد دارم که بفهمم داری بهونه می آری. اگر تاحالا دقت نکردين یه سرچ بکن ببين چجوريه؟ واقعا بايد اين مسائل رو جدی بگيريم
نگو بابا يارو يه خرمذهبی. فيلم ها که ديگه مشخص تره. چرا بايد هنرپيشه های زن اينطوری لباس بپوشن؟ چرا وقتی يه فيلم اکشن می بينی که و يه زن قهرمانش بايد انتظار داشته باشی يه زن خوشگل و خوش هيکل با يه لباس کاملا جذاب ببينی؟
چرا بايد اکثر خوانندههای زن خوشگل و خوشهيکل باشن؟ يعنی اونايی که اينطور نيستن استعدادش رو ندارن؟ نخير جا برای پيشرفت ندارن. يه خواننده حتی اگر مرد باشه بايد در درجه ی اول خوشگل و خوش هيکل باشه.
چرا تو فيلم های به اصطلاح رمانتيک وقتی می خوان اوج عشق و علاقه رو نشون بدن وارد صحنه های سانسور پذير می شن؟ رد و بدل کردن آب دهان نشونه ی عشق؟ تا اونجايی که من ميدونم وقتی عشق به کمال برسه از خودخواهی به ديگرخواهی می رسه پس چرا اوج علاقه رو بهره برداری و استفاده نشون می دن؟ قبول کن که اين با عشق پاک کاملا در تضاده.
چند وقت پيش يه برنامه تو ام.بی.سی 4 دیدم به نام جو میلیونر! فكر میكنی درمورد چی بود؟
يه پسر پولدار از اول 15 تا 20 تا دختر رو انتخاب می كنه و باهاشون زندگی می كنه٬ مسافرت میره و ... و تو هر برنامه چند تا از دخترها حذف می شن تا در نهايت يه نفر به عنوان دوست دختر مناسب برای آقا باقی بمونه!!! يه كم در موردش فكر كن ببين ارزش اين دخترها تا كجا رفته؟ اين برنامه امريكاييه كه از حقوق بشر و آزادی زن حرف می زنه.
می دونم كه خيلی ها با خوندن اينا ككشون هم نمی گزه و فكر می كنن من يه خرمذهبی هستم و خودشون كه فكرشون روشنه خيلی بهتر می فهمن. ولی از نظر من اينا سوءاستفاده هاييه كه با يه روش كاملا مدرن وارد مخ ملت كردن كه آزاديه و برابری.
يك سال پيش در چنان روزي: اگر قرار باشه دوباره بنويسم، همين نظر رو با ادبياتی جذابتر خواهم نوشت. هنوز فكر می كنم كه بعضي كارها توهين مستقيم به انسانيته.

۱۳۸۴ بهمن ۸, شنبه

۱۲

خدايا به من هيچ مقامی نده مگر اينکه ظرفيت آن را به من داده باشی.

يك سال پيش در چنان روزی: خب، اين جملات قصار معمولا به بازبينی احتياج ندارن. چون باورهايی هستن كه از جای ديگری نشئت می گيرن.

۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه

۱۱

سلام

اونا ٬ اينا رو نشناختن. اينا اونا رو نفهميدن. من هيچکدوم رو درک نکردم!!!

يك سال پيش در چنان روزی: مدتی فكر كردم ولی يادم نيومد كه اين جمله عكس العمل كدوم عمل بود. راستش شك دارم كه دو طرف اختلافشون در مذهب بود يا سياست! به هر حال بايد فهميده باشين كه اين نظر هر چی بوده گسترش پيدا كرده و حالا عقيده دارم كه ريشه ی اختلافات مذهبی و سياسی و ... در همين نفهميدن حرف طرف مقابله.

۱۳۸۴ بهمن ۴, سه‌شنبه

۱۰

سلام

فعلا" بدون شرح.
يك سال پيش در چنان روزی: عراق و مردمش، همچنان قربانی سياست می شوند.

۱۳۸۴ دی ۲۲, پنجشنبه

۹

سلام

باز هم تکرار شد. مثل هر سال. باز هم شد٬ همانطور که بود و حتما همينطور هم خواهد بود. هر سال هجوم برای شکستن شيطان و شکست خوردن از شيطان. هر سال همان حيله و همان نتيجه. ”مسلمان از يک سوراخ دو بار گزيده نمی شود“!
چرا بايد هر سال عده ای زير دست و پا له بشوند؟ چرا هر سال در مراسم حج شيطان بايد پيروزی خود را جشن بگيرد آن هم درست در آخرين روز؟
با اينکه هيچ کس مستقيم مسئول نيست ولی همه مسئولند. هر زائری که فشار کوچکی آورد مسئول است. اين نشانه ای بزرگ است که هر سال در آخرين روز حج بر ما آشکار می شود ٬ اما هيچ کس به آن توجه نمی کند.
هر سال چه چيز را بايد درس بگيريم؟ بايد ياد بگيريم که خودخواهی های کوچک ما چگونه جمع می شوند و چگونه جزيی ترين گناهان تبديل به بزرگترين گناهان می شوند. چگونه حقوق کوچکی که به سادگی پايمال می شوند و در نظر ما حتی ارزش فکر کردن را هم ندارند تبديل به گناهان بزرگی می شوند که فکر آن تن هر کسی را می لرزاند.
اين اتفاق که در آخرين روز حج می افتد چيز تازه ای نيست. تنها شکل آن عوض شده. اين اتفاقی است که هر روز در زندگی می افتد. هر روز حقوق کوچکی را نقض می کنيم و هر ساعت فشار کوچکی می آوريم اما اين فقط من نيستم که اين کار را می کنم، ما هستيم. ما و هزاران و ميليونها ما ٬ همگی با هم ٬ فشاری کم. ميشود هزاران حق پايمال شده. هزاران نان بريده شده ٬ هزاران آب قطع شده ٬ هزاران مظلوم له شده و هزاران شکم دريده شده... بله درست است همه را ما کرديم ........ من کردم ........ تو کردی ....... او کرد ......

۱۳۸۴ دی ۱۸, یکشنبه

۸

سلام

هرکی ندونه خودم می دونم که خيلی طرفدار نظام و دولت هستم و ازش دفاع می کنم (از نظر خودم اين کاريه که همه بايد بکنن). ولی بعضی وقتها آدم به اين فکر می افته که داره تعصب الکی به خرج می ده! از کسانی دفاع می کنه که ارزشش رو ندارن. بعضی وقتها يه چيزايی می بينم که بعدش ميگم ”ما رو بگو که سنگ کی رو به سينه می زديم“. خب آدم اينجور موقع ها می مونه که چيکار کنه! فکر کنم بهترين راه اينه که هيچ وقت جهتگيری نداشته باشی ٬ فقط نظرت رو راجع به يه چيزی بدی (از روی عقلت نه اينکه چون اونا يا اينا اين کار رو کردن ازش دفاع کنم يا باهاش مخالفت کنم).
البته اين راهی نيست که کسی به ذهنش نرسه ٬ همه می دونن و همه می خوان، ولی سخته. چون بايد سعی کنی که توی هيچ حالتی پيش زمينه فکری نداشته باشی (که ممکن نيست) پس بايد سعی کنی که پيش زمينه رو وارد نکنی. اينطوری بايد آمادگی داشته باشی که کسی که برات اسطوره بوده رو نقد کنی ٬ نبايد هيچ کس رو عاقل کامل بدونی و درواقع نبايد به هيچ کسی تکيه کنی. می تونی ازش ايده بگيری ولی اول بايد کاملا حلاجيش کنی (به نظرت اين ممکنه؟).