۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

این کریسمس دوست داشتنی

سلام

شاید باورت نشه … اما کریسمس داره پیوند می‌خوره به روحم. به همون جایی که نوروز بهش پیوند خورده … هنوز اونقدرها برام شیرین نیست، ولی مثل نوروز منتظرشم … فکر می‌کنم که این سومی بود. سومین کریسمسی که همه دور هم جمع شدیم. از همه جای این غربت اومدیم دور یک درخت جمع شدیم. به همدیگه کادو دادیم و از همدیگه کادو گرفتیم. شادی بچه‌ها رو دیدیم که داشتن کادوهاشون رو باز می‌کردن … با هم بازی کردیم. با هم خوردیم و نوشیدیم و … یه تکرار مسرت‌بخشه … یه چیزی که توی زندگی فرنگ کم داری … باورت نمی‌شه اگه بگم اینجا برای ما یه اتاق که توش حس خونه واقعی رو داشته باشیم یه آرزویه … یه خونه کوچیکی که فرش داشته باشه. مبل داشته باشه. حتی پرده داشته باشه. مهم نیست از چه جنسی و یا با چه قیمتی. منظورم اون روح یک خونه است. یک جایی که درش سکون باشه و نه حرکت … ما ها عادت کردیم که همیشه در حرکت باشیم. هیچ جایی رو اونقدری سفت نچسبیم که نشه ازش برید … ما اینجا به بریدن عادت کردیم … یعنی عادتمون دادن … اینکه وسایل خونه‌ات رو یه جوری بچینی که بشه در عرض چند ساعت همه رو جمع کرد … اینکه بتونی در عرض یکی دو روز تصمیم بگیری که بری یه شهر دیگه، یه محیط دیگه و یه آدم‌های دیگه … آره. به همه این‌ها عادت کردیم … اونقدری همه چیز در جریانه که اون حس خونه رو از یاد بردیم … می‌دونی خونه کجاست؟ اگر از من چهارسال پیشم می‌پرسیدی با یه پوزخند جواب می‌دادم، نیاوران … اما نه … خونه اونجاییه که ساکنه … انقدر ساکن که مطمئنی هیچ چیزی تکونش نمی‌ده … یه جای مطمئن. یه جایی که وقتی واردش شدی مطمئن باشی که خب، دیگه اینجا اضطرابی نیست … خانه یعنی سکون … یه دکمه توقف برای این جریان پرشتابی که توش افتادیم!
بنظرم این یک نیازه که از درون ما می‌جوشه … ما این خانه رو می‌جوییم. ما در تمام سال زیر فشار اضطراب و هیجان و هزار فشار روحی دیگه تاب می‌آریم به عشق همین خونه … کریسمس پاسخیه به این نیاز من … نیازی که با سالی یک بار ایران رفتن ارضا نمی‌شه … همینه که انقدر زود به درونم رسوخ کرده و جزیی از جانم شده … همینه که انقدر دوستش دارم و فکر می‌کنم که این کریسمس برای من حکم نوروزی رو داره که همه رو دوباره دور هم جمع می‌کنه … راضی‌ام … از اینکه دو بار در سال نوروز دارم خیلی راضی‌ام :)

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

پیشنهاد

سلام

عزیزم بیخود این دو یادداشت پایینی رو نجور ... برای خودم نوشتم.
تو غلط کردی … خب من که دارم روی مردم تاثیر می‌ذارم. حداقل سعی‌ام رو می‌کنم … اینا هم ایرانی‌ان … فردا پس‌فردا هم بر می‌گردن همین مملکت و روی چند نفر دیگه تاثیر می‌ذارن … خب بیشتر از این نمی‌تونم … اگه ایران هم بودم نمی‌تونستم … بابا من مگه این همه سال تو اون مملکت چه غلطی تونستم بکنم … بگو دو نفر از اون همه اجتماع من رو یادشون مونده باشه … حالا دو نه سه … خب همینم دیگه … بیخود شلوغش نکن … تو عوض شدی. از همون چهار سال پیش عوض شدی … حالات رو با اون موقعت مقایسه می‌کنی؟ تو چیت با اون وقت‌ها قابل مقایسه است … کدوم از اون دوستات تو رو اینطوری می‌شناختن … یه سری مشکلات داشتی … رفتی تو لاک خودت که بتونی بهشون غلبه کنی … غلبه کردی یا نه حالا دوباره از لاکت اومدی بیرون … تو همین بودی … اون اولش هم همین بودی … همون موقع که یه جماعتی رو بر می‌داشتی که کلاس رو بپیچونی هم همین بودی … همون موقع که به گمان خودت کلاس خارج از ساعت درسی رو ظلم می‌دونستی … همین بودی پسر … اون دوره آخر رو به رخم نکش … انقدر برای من شهیدنمایی نکن … یه دوره زدم تو سرت … دست خودم نبود … بدبختی بود … ولی … حالا اینا رو می‌گی که خرم کنی؟ خودت هم می‌دونی که دوباره دارم می‌رم تو … لیشت امروز یه برگه کاغذ از جیبش درآورد مال چهار سال پیش … یعنی می‌خوای بگی که من همونی‌ام که چهار سال پیش اون رو نوشت … خب نیستم … خودت نخواستی … این راهی که افتادی توش نخواست … تو اون موقع‌ها از نصف روز رو به خودت فکر می‌کردی … به کارهات … به فکرهات … حالا چی؟ چقدر فکر می‌کنی؟ اونم که همش در مورد بقیه است … از خودت زدی بیرون پسر … جو گرفتدت … فکر کردی چی شدی … زدی بیرون … حالا رسیدی دوباره به همونجا … فکر کن … به خودت … به کارهات … به فکرهات … که دوباره بشم همون تئورسین بدون عمل … حالا که دارم کار می‌کنم … قبول … وقتم کمتر به فکر کردن می‌ره ولی دارم عمل می‌کنم … خودت که بهتر می‌بینی … نمی‌دونم … تو هیچ وقت طرف صحبت خوبی نبودی … آخرشم اونی که تو فکرت رو یجوری می‌کنی تو کله طرف … اینم روش … ولی یه چیزی … بیا مرامی هم که شده یه مقدار رو حرفام فکر کن … شاید نه اونی که من می‌گم … نه اونی که تو می‌گی … یه چیزی این وسط …

خودزنی

سلام

شاید خیلی زودتر از اونچه که فکر می‌کردم برگشتم … یه چیزی هست که مدام هلم می‌ده … می‌گه اگه خودت می‌گی که باید مردم درست بشن تا حکومت هم درست بشه، خب بسم‌الله … دیگه روی یکی دو نفر تاثیر گذاشتن رو که از ایران بهتر می‌تونی! … خب … چجوری؟ من می‌ترسم که خودم تو اون جامعه جذب بشم … ملت به چی من گوش می‌دن آخه … تجربه هم نشون داده که در برابر اون قشری که می‌خوای روشون تاثیر بذاری لال لالی … بهشون که می‌رسی آوار بدبختی‌هاشون چنان می‌ریزه سرت که حتی نمی‌تونی سلامشون بدی … تو با اینکه خودت شرایط اون‌ها رو نداشتی یه مشکل اساسی داری … انقدر اساسی که می‌ترسی بهشون نزدیک بشی … به فرض هم که تقصیر تو نبوده که این فرض رو خودت هم نمی‌تونی هضم کنی … مشکل چیز دیگه است عزیز من … شما می‌خوای بری به اون راهی که ته‌اش موفقیت خودته … پی عشق و حال خودت … نه قربون … هیچ عیبی هم نداره … تو هم حق داری … همینکه مردم‌آزاری نمی‌کنی خوبه. خب تو هم زحمت کشیدی تا به اینجا رسیدی. حالا هم می‌خوای حالش رو ببری … حق با خودته … فقط دیگه برای من از این افه‌ها نیا … تو با همینی که هستی می‌تونستی خیلی بیشتر به درد مردم و مملکتت بخوری … ولی فکر کنم زودتر از اونی که فکر می‌کردیم برگردی … یا شاید هم هیچ وقت برنگردی! … فکر کنم همین بشه … من که خفه نمی‌شم … پس یا باید به حرفم گوش بدی یا اینکه یه کاری کنی که من این همه تناقض رو بین حرف و عملت نبینم … شاید هم هیچ وقت برنگردی …

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

آخرش که چی؟!

فکر می کنم که آخرش هم بر نگردم و این دلخوشی هایی که به خودم می دم که بر می گردم و "می سازمت وطن" یکی دیگه از اون هزاران آرمانی باشه که سوخت ... خیلی پستی ...

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

بخش دوم: تاثیر اعتراضات بر جنگ عراق

مقدمه:

مهمترین شباهت ها بین ایران و عراق عبارتند از:
- بهانه جنگ با عراق در اختیار داشتن سلاح های کشتار جمعی بود که از این حیث شباهت بسیاری با ایران دارد.
- از نظر زمانی جنگ عراق در دوره معاصر اتفاق افتاده و روند جنگ گویای روند جنگ های احتمالی بعدی است.
- عراق در خاورمیانه قرار داشته و از حیث فرهنگ و جغرافیا شباهت های بسیاری با ایران دارد.
- وضعیت عراق قبل از حمله نظامی دیکتاتوری و از این حیث نیز شبیه به ایران است.

تفاوت هایی نیز بین عراق و ایران وجود دارد که نمونه هایی از آن عبارتند از:
- عراق از نظر نظامی بسیار فرتوت بوده و قدرت نظامی آن با ایران قابل مقایسه نیست.
- نظام عراق دیکتاتوری بوده ولی در ایران یک نظام توتالیتر حاکم است. این تفاوت بدلیل تاثیر گذاشتن بر مردم (از طریق ایدئولوژی) و تشویق آن ها به دفاع از حکومت حائز اهمیت است.
- ایران بارها به دخالت در عراق متهم شد. دخالت کشورهای دیگر در جنگ احتمالی ایران به احتمال زیاد وجود نخواهد داشت.
- عراق موقعیت جغرافیایی برجسته ایران نسبت به شاهراه انتقال نفت (تنگه هرمز) را نداشت.
- عراق مانند ایران متحدان نظامی دیگر (سوریه، حزب الله و ...) در منطقه نداشت.

اعتراضات و تاثیر آن ها بر جنگ:

اعتراضات به جنگ با عراق از سپتامبر سال ٢٠٠٢ یعنی ٦ ماه قبل از شروع حمله نظامی به عراق آغاز شد. اعتراضات در ابتدا در ابعاد چند هزار نفری بود. اولین اعتراضات گسترده در ٢٧ دسامبر همان سال در لندن با حضور ١٥٠ تا ٤٠٠ هزار نفر برگزار شد. اعتراضات در اکتبر ٢٠٠٢ به امریکا رسید و در نوامبر همان سال اعتراضاتی به ابعاد نیم تا ١ میلیون نفر در فلورانس ایتالیا برگزار شد. در ژانویه سال ٢٠٠٣ اعتراضات در امریکا گسترش یافت و صدها هزار نفر در آن شرکت کردند.

در ١٥ فوریه سال ٢٠٠٣ اعتراضات هماهنگی در سرتاسر جهان برگزار شد. اعتراضات مردم رم در ایتالیا با ٣ میلیون نفر شرکت کننده به عنوان گسترده ترین اعتراضات نسبت به جنگ در کتاب رکوردهای گینس ثبت شد. ابعاد اعتراضات در دیگر شهرها نیز میلیونی بود. از ٣ ژانویه تا ١٢ آپریل ٢٠٠٣ بیش از ٣٦ میلیون نفر در سرتاسر جهان به جنگ با عراق اعتراض کردند.

در مارچ ٢٠٠٣ تمامی جهان در اعتراض به جنگ عراق وارد عمل شد. شهرهای مهم شرکت کننده در این اعتراضات عبارتند از منچستر، پورتموث، لیدز، نیوکسل / میلان / مادرید، سویل، جزایر قناری / مونترال، ونکوور، تورنتو، اتاوا / پاریس، مارسیل، موناکو / واشنگتن، شیکاگو، سانفرانسیسکو، لس آنجلس، آتلانتا / برلین، فرانکفورت، نورنبرگ / آتن / توکیو / بانکوک / سئول / هنگ کنگ / ملبورن / زوریخ / کپنهاگ / استکهلم / هاوانا / مسکو / یمن / ترکیه / اسراییل / فلسطین و ...

با این وجود حمله نظامی به عراق در ٢٠ مارچ ٢٠٠٣ شروع شد. از ٢١ تا ٣٠ مارچ، ده روز متوالی هر روز در یک گوشه جهان تظاهرات ضد جنگ به ابعاد چند ده تا چندصدهزار نفری برگزار شد. در ٩ آپریل ٢٠٠٣ بغداد سقوط کرد و جنگ در عمل به پایان رسید. با این وجود اعتراضات نسبت به اشغال نظامی عراق همچنان ادامه پیدا کرد و البته حضور نظامی امریکا و دیگر کشورها در عراق نیز ادامه داشت.

نتیجه:

می توان گفت که حتی در عصر حاضر اعتراضات برای تاثیرگذاشتن نیاز به زمان دارند. نظرسنجی ها نشان می دهند که در جنگ عراق، درصد موافقان با جنگ قبل از وقوع آن بخصوص در امریکا بالا بود. این گروه حتی تظاهراتی در حمایت از جنگ برگزار کرده اند. این گروه بدون شک پشتوانه حکومت ها خواهند بود و این زمان بالا برای متقاعد کردن آن ها است که اگر با جنگ مخالفت نمی کنند، حداقل آن را حمایت نکنند!

نکته قابل توجه دیگر جایگاه این اعتراضات در زندگی دیگر مردم جهان است. اگر به آمارها نگاه کنیم در ماه دسامبر اعتراضات کم شده و تظاهرات گسترده ای به ثبت نرسیده است. این موضوع که نزدیکی به کریسمس اعتراضات را تحت تاثیر قرار می دهد بیانگر جدی نبودن این اعتراضات است. شاید فرعی بودن این اعتراضات در زندگی مردم یکی از دلایل بی تاثیر بودن آن ها باشد. اعتراضات این چنینی بیش از اندازه برای حکومت بی خطر بوده و به همین دلیل تاثیری در روند تصمیم گیری آن ها نمی گذارد. حکومت ها یاد گرفته اند که چگونه با اعتراضات برخورد کنند، بدون اینکه کوچکترین خطری متوجه آن شود. شاید اعتراضات نباید به گونه ای باشند که سیاستمداران بتوانند به راحتی از کنار آن بگذرند!

منابع:
http://en.wikipedia.org/wiki/Protests_against_the_Iraq_War#cite_note-Socialist_Worker_J3_to_A12-2

http://en.wikipedia.org/wiki/Iraq_war#Capturing_former_government_leaders

http://www.socialistworker.co.uk/art.php?id=6067

http://en.wikipedia.org/wiki/February_15,_2003_anti-war_protest

http://web.archive.org/web/20040904214302/http://www.guinnessworldrecords.com/content_pages/record.asp?recordid=54365

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

بخش اول: تاثیر اعتراضات در جنگ ویتنام

سلام
من روزشماری نمی کنم برای جنگ. دوست هم ندارم که جنگ بشه. ولی عقیده ندارم که با «خدا نکنه» و «زبونت رو گاز بگیر» و «نفوس بد نزن» می شه جلوی این چیزها رو گرفت! بنابراین فکر چاره هستم که اگر یه وقتی، «گوش شیطان کر» جنگ شد چه خاکی باید بریزیم تو سرمون.

اولین چیزی که به ذهنم رسید اعتراض های خیابونی بود که شاید به عنوان یک مهاجر در خارج از ایران بهترین کار ممکن به نظر بیاد. اما اینکه چقدر این اعتراضات موثر واقع می شن و در روند مخرب جنگ چه تغییری ایجاد می کنن برام یه پرسشه؟ فرض کردم که جنگ با موضوعات سیاسی دیگر مثل انتخابات در ایران و وقایع اون متفاوته و تجربیات تلخ چند سال گذشته رو گذاشتم کنار. کمی تحقیق کردم در مورد جنگ های گذشته که نتایجش رو بخش بخش اینجا می نویسم. اگر کسی نظری داشت و یا خواست قسمتی رو تصحیح، تکمیل و ... کنه، استقبال می کنم.

نمونه مورد مطالعه اول جنگ ویتنامه که بین سال های ١٩٥٥ (و کمی قبل از اون بطور پراکنده) تا ١٩٧٥ بین ویتنام شمالی و جبهه آزادی بخش ویتنام جنوبی در برابر ویتنام جنوبی و متحدانش (به علاوه امریکا) روی داده.

اعتراضات به حضور نظامی امریکا در ویتنام از سال ١٩٤٥ شروع می شه و بطور تک و توک ادامه پیدا می کنه تا ١٩٦٤ که صدها دانشجو در نیویورک، سان فرانسیسکو و ... در اعتراض به جنگ راهپیمایی راه می اندازن. از این سال کم کم اعتراض ها اوج می گیرن و راهپیمایی ها در ابعاد 20 تا 30 هزار نفری ادامه پیدا می کنن. در همین سال اعتراضات نسبت به حضور امریکا در این جنگ به کشورهای دیگر هم کشیده می شه که اولینشون در لندن جلوی سفارت امریکا صورت می گیره. در اواسط اکتبر اعتراضات هماهنگی در بیشتر از 80 شهر جهان صورت می گیره که یکی از اولین اعتراضات جهانی بوده که با حدود ١٠٠ هزار نفر شرکت کننده در سطح گسترده ای هم برگزار شده.

اعتراضات تنها به راهپیمایی و تظاهرات ختم نشده و تنوع هم داشته! برای نمونه مواردی از خودسوزی در اعتراض به این جنگ وجود داره. یک نمونه از اون در دوم نوامبر ١٩٦٥ اتفاق می افته که در آن یک مرد ٣١ ساله خودش رو در پنتاگون به آتش می کشه و می میره. در نمونه دیگری در سال ١٩٦٦ در یک اقدام نمادین بیش از ٣٠٠٠ نفر در امریکا از پرداخت مالیات خودداری می کنن تا جنگ با پول اون ها اداره نشه. خودداری محمد علی کلی برای رفتن به جنگ یکی دیگر از اعتراضات خبرساز بوده. در ١٩٦٧ آگهی ای به ابعاد دو و یک چهارم صفحه در روزنامه تایمز چاپ می شه که در اون ٦٧٦٦ امضا از معلمان و پروفسورها در مخالفت با جنگ به چاپ می رسه.

در همین سال اعتراضات شکل گسترده تری به خودش می گیره و تظاهرات در ابعاد ١٠٠ تا حتی ٤٠٠ هزار نفری صورت می گیره و در نهایت در ١٩٦٨ اعتراضات به سطوح سیاسی کشیده می شه. مک کارتی به عنوان یک کاندید ضد جنگ در نیوهمپشایر آرای زیادی رو به دست می آره و رقیبش رو شکست می ده. در ١٥ اکتبر همین سال یکی از بزرگترین اعتراضات به جنگ صورت می گیره که تعداد شرکت کنندگانش در سطح جهان میلیونی می شه. تعداد شرکت کنندگان تنها در واشنگتن به بیش از نیم میلیون نفر رسید و اعتراضات مشابهی در سان فرانسیسکو و ... هم صورت گرفت. در سال ١٩٧٠ چهار دانشجو در اعتراضات شهر کنت توسط نیروهای دولتی کشته می شن. این اتفاق تظاهرات چهارمیلیون نفری واشنگتن رو به همراه می آره. در این زمانه که تازه نیکسون با تظاهرکنندگان بطور کوتاه به مذاکره می نشینه ولی نتیجه ای حاصل نمی شه!
در آپریل ١٩٧١ تظاهرات نیم میلیونی دیگری برگزار می شه. دو هفته بعد از اون ١١٤٦ نفر به جرم تلاش برای بستن کنگره امریکا دستگیر می شن و ...

در کل می شه گفت که اعتراضات به جنگ ویتنام بیش از ١٠ سال بطور جدی در جریان بوده. اما تازه از سال ١٩٦٨ و بعد از ٤ تا ٥ سال در سطوح سیاسی مطرح می شه. در نظر سنجی ای که در ماه فوریه ١٩٦٧ صورت می گیره ٥٢% از مردم همچنان با جنگ موافق هستند. تازه از این تاریخه که سیر نزولی موافقین با جنگ شروع می شه و چهار سال بعد یعنی در ماه مای ١٩٧١ به ٢٨% می رسه.

این حقیقت که تظاهراتی بدین گستردگی و در این ابعاد، اون هم در جنگی که این همه فاجعه درش اتفاق افتاده، انقدر دیر تاثیر می گذاره چیزیه که من رو خیلی اذیت می کنه. من فکر می کنم که اگر «خدای نکرده، زبونم لال» جنگی در بگیره سال ها طول می کشه که ما بتونیم مردم جهان رو قانع کنیم که این جنگ به ضرر همون مردمی هست که با این رژیم مخالفن. اینکه جنگ باعث تثبیت این رژیم می شه، چیزی نیست که به همین راحتی بشه به مردم جهان حالی کرد! بعد از اینکه این امر رو اثبات کردیم شاید سال ها زمان و همچنین مقادیر زیادی فاجعه نیازه که بشه دولت ها رو وادار به پایان جنگ کرد! ولی فکر نمی کنم که این همه زمان در اختیار داشته باشیم.

پایان بخش اول

منابع:
http://en.wikipedia.org/wiki/Opposition_to_the_Vietnam_War
http://en.wikipedia.org/wiki/Vietnam_War
http://en.wikipedia.org/wiki/Norman_Morrison
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%86%DA%AF_%D9%88%DB%8C%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

ببوربا

سلام

من یک ببو ربا هستم.



پی نوشت: خانوم لیشت متذکر شدند که البته فقط در زمینه کاری و درسی!

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

خیلی کوتاه که یادم نره!

سلام

متاسفانه اینا خیلی باهوشن! یعنی شده یه وقتایی یه آدمایی رو بخاطر هیچ و پوچ گرفتن ... یه عده ای رو هم که هزار برابر اون ها انتقاد کردن محل سگ هم نذاشتن. فرقش در اینه که یه سری هستن که نقدشون از حکومت و مذهب و در کل هر چیز دیگه نتیجه عکس می ده ... یعنی اینا انقدر بد نقد می کنن که کل جبهه منتقدین رو می کشن به گند. به همین دلیله که بودنشون به نفع حکومته!



پی نوشت: نظر بعضی از آدم ها رو نمی شه عوض کرد. لازم هم نیست که عوضشون کرد. مهمترین چیز اینه که بشه اون آدم رو وادار کرد که از اون چیزی که هست یه مقداری بهتر بشه. همینکه در مسیر درست قرار بگیره کافیه ... حالا ممکنه که طرف در کل در وهم و خیال خودش باشه ... ولی اون مهم نیست. تو نباید کسی رو ضایع کنی و یا وادارش کنی که درونش رو ضایع کنه.
البته که متوجهی اینایی که نوشتی مشمول همون وهم و خیالی می شه که ممکنه طرف توش باشه. یعنی تو همون طرف طرفی! ... مهم نیست. ما به هر صورت بر روی یک دایره با محیط موازی حرکت می کنیم!!!

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

آرزوهای بی‌سرانجام

سلام
در کل من از ابتدای زندگیم تا بحال همیشه در وهم و خیال بودم. یعنی تو بگو قهرمانی باشه که من خودم رو جاش نذاشته باشم و نخواسته باشم که بهش برسم ... در این حد که یه مدت به فوتبالیست‌ها حسودیم می‌شد که اونا فوتبالیست شدن و من نشدم!
همچنان هم ادامه داره قضیه ... دیگه داره کم کم خطرناک هم می‌شه! چون همچین یه مقداری گنده شدم و آرزوهام هم گنده‌تر شدن و دیگه دارم براشون حسابی خرج هم می‌کنم. یعنی من یا یه پخی می‌شم یا می‌شم از این دیوونه‌هایی که با خودشون حرف می‌زنن و ادعای امام زمانی می‌کنن (که البته این ادعا رو من خیلی وقت پیش کردم). من یک سال پیش می‌تونستم این درس کوفتی رو تموم کنم و مدرکم رو بگیرم. ولی بس که در وهم و خیال دانشمند شدن هستم و فکر می‌کنم که عن‌قریبه که با اختراعم دنیا رو تکون بدم، هی با این ایده‌های کذایی‌ام ور رفتم و ور رفتم تا شدم اینی که نمی‌بینی ... حالا به جایی رسیدم که مجبورم روز تعطیل بیام اینجا بشینم پشت کامپیوتر و کار کنم که ... الله اکبر ... حالا تو بگو انقدری هم که زور می‌زنم ای‌کاش دو میلیمتر هم شانس داشتم ... در این حد که طرف اومده بهم می‌گه که اون برنامه‌ها بود که داری باهاش کار می‌کنی و بخاطر همین پروژه‌ات هم یادش گرفتی ها ... خب ... اون لیسانسش تا آخر سپتامبر تموم می‌شه و ما هم دیگه نمی‌خریمش! ... ای تو روحت.
هر غلطی که از صبح کردم رو باید تکرار کنم چون یه اشتباه کوچولویی کردم که به حول و قوه الهی اثرش همچین بزرگ بود ... آخه من نمی‌فهمم این دنیای بدون تناسب چرا باید دیگه ادعاش هم بشه که منظمه ... پس کی قرار که نوبت برعکسش برسه که کار کم نتیجه زیاد بده؟! هان؟!



پی‌نوشت: فکر کنم مشکل نظر گذاشتن درست شده باشه! ممنون می‌شم اگه امتحان کنین :)

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

ترکنامه سوم

سلام

من و تو، یعنی همین ماهایی که بچه‌های بعد از انقلاب هستیم و یا زمان انقلاب انقدر بچه بودیم که چیز زیادی جز خونه‌مون یادمون نیست، خیلی اسم لاله‌زار و متل‌قو و … رو شنیدیم. ولی فقط شنیدیم! من تابحال هیچ درکی نداشتم که اون خیابون‌ها و محل‌های تفریح چه حال و هوایی داشتن … تو استانبول هست. تو استانبول یه خیابون استقلال هست که به گمونم یه چیزی تو مایه‌های لاله‌زار اون قدیم‌ها باشه … یه پیاده‌روی پت و پهن که دو طرفش پر از مغازه و کافی‌شاپ و کلوپ‌های شبانه است. از وسط خیابون یه تراموای قدیمی رد می‌شه و این تنها چیزیه که هر چند وقت یک بار، جریان رهگذرها رو به دو طرف پخش می‌کنه … شب‌های استقلال رو خیلی دوست دارم … از گوشه و کنار خیابون صدای موزیک می‌آد. مردم پر از شورن و مدام از این مغازه به اون مغازه می‌رن … بستنی فروش‌ها زنگ‌ها رو بصدا در می‌آرن … جابه‌جای خیابون دوره‌گردهایی هستن که بلال و نون و صدف می‌فروشن … نوازنده‌های خیابونی بیشتر آهنگ‌های شاد می‌زنن و مردم باهاشون می‌رقصن … مردم از هر رنگ و نژادی که هستن، می‌خندن … خیابون استقلال رو شاید ما هم زمانی داشته باشیم. شاید این بار اسمش آزادی باشه …
همیشه شاکی بودم که چرا می‌گن مردهای ایرانی حیض هستن! راستش رو بخوای هستیم! معتقدم که این یه دونه خصوصیت تقصیر ما ها نیست … این رو از استبدادی داریم که بدون در نظر گرفتن نیازهای جامعه هر چیزی رو سرکوب می‌کنه … من در کل همه چیز رو تقصیر خود مردم می‌دونم جز این یه دونه خصوصیت رو … بنظرم اون ناامنی روانی‌ای که برای دخترهای جامعه‌ی ما وجود داره ناشی از همین سرکوبه … اون فرویدی که در کتاب‌های دینی‌مون یک الکلی بی‌سروپا معرفی می‌شد، چیزی رو کشف کرد که رد خور نداره … من ممکن نیست تو تهران با خواهرم بیرون برم و مدام چشم تو چشم ملت نشم که اوهوی خوردی بچه رو … همیشه فکر می‌کنم که اگر کمی ریزجثه بودم و یا قدم کوتاه بود تابحال بارها و بارها با مردم دست به یقه شده بودم … این یک حقیقته که مردهای ایران تشنه‌ان! میلی رو به زور در خودشون خفه کردن که سرکوبش سرچشمه بسیاری از خشونت‌ها و بدعنقی‌ها است … مردم ایران بدبختن … این بدبختی رو می‌شه در نگاه‌های حریصشون دید … دخترهامون هم در عذابن … من به عنوان یک تماشاچی از نگاه‌های این عقده‌های فروخفته چندشم می‌شه … بطور حتم اون دختری که زیر این نگاه‌هاست بیشتر از من آزرده است … اینجا اینطور نیستن! من در استانبول ندیدم. حداقل نه اون طوری که نظرم رو جلب کنه … اینجا مانکن‌های خیابونی پره! به معنای واقعی مانکن! لباس‌هاشون هم در حد همون عکس‌هاییه که ملت ما به عنوان عکس پورنو به در و دیوار خونه و ماشینشون آویزون می‌کنن … ولی کسی نگاه نمی‌کنه … خیابون پر از پسرهای جوونیه که مدام بالا و پایین می‌رن و یا یه گوشه‌ا نشستن … ولی چشم‌ها سیرن … زیر شکم ممنوع نیست که مجبور بشن تمام اون نیازشون رو از چشم‌ها عبور بدن … هر چیزی جای خود رو داره … من فکر نمی‌کنم که اگر چنین خیابونی در حال حاضر در ایران وجود داشته باشه بشه اینطور امن درش پرسه زد و تفریح کرد … فکر نمی‌کنم که این خیابون بتونه دقیقه‌ای رو بدون دعوا و درگیری بگذرونه … نمی‌دونم … شاید ریشه بسیاری از بدبختی‌ها و بی‌فرهنگی‌های ما همین باشه … همین نیاز فروخفته‌ای که خودش رو به شکل‌های گوناگون نشون می‌ده … شاید ریشه بسیاری از عصبیت‌ها و بی‌قانونی‌ها و وحشی‌گری‌های مردم ما همین فروخفتن حسی باشه که از جاهای دیگه می‌زنه بیرون …

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

ترکنامه دوم

سلام
تابحال فکر می‌کردم که فقط ایرانه که از در و دیوارش گربه می‌ریزه … ولی ایران در برابر ترکیه هیچی گربه نداره! ... شاید اگر توریست‌ها رو از استانبول حذف کنی  تعداد گربه‌هاش بیشتر از آدم‌ها باشن … هر قدمی که می‌ذاری دو تا گربه می‌بینی که با خیال راحت یه گوشه‌ای لم دادن و استراحت می‌کنن. خبری از حیوان‌آزاری نیست! مردم گربه‌ها رو دوست دارن و بهشون آب و غذا می‌دن. هیچ گربه‌ای از آدم‌ها نمی‌ترسه و با یه حرکت کوچیک دستت نمی‌پره توی سوراخ … یه همزیستی مسالمت‌آمیز بین حیوانات و انسان‌ها وجود داره … این شاید یکی از بزرگترین نمادهای تفاوت ایرانی‌ها و ترک‌ها باشه … ایرانی‌ها در کل ملت مردم‌آزاری هستن. یه جور سادیست که در بچه‌ها  هم دیده می‌شه و  همینطور باهاشون بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه. حیوان‌آزاری هیچ ربطی به حیوان و علاقه داشتن به اون نداره. بلکه نمادیه از عقده‌های فروخفته شخص که خودش رو تحت ظلم و آزار دیگران دیده و شناختش از جامعه به جایی رسیده که جامعه یعنی جایی که قوی‌تر ضعیف‌تر رو آزار می‌ده. بنابراین اون هم اگر ضعیف‌تر از خودی پیدا کنه به آزارش می‌پردازه تا به وظیفه اجتماعی‌اش عمل کرده باشه و جایگاهی در اجتماع پیدا کنه. این حیوان‌آزاری همان آزار ضعیف‌تر از خوده که در ایران رواج داره. همون چیزی که به کودک‌آزاری و خشونت با زنان ختم می‌شه. همگی حلقه‌های یک زنجیر هستن … نمی‌دونم ولی فکر کنم که ترک‌ها از این لحاظ با ما متفاوت باشن. حداقل که مردم پایتختشون از مردم پایتخت ما در این مورد جلوترن. اینجا موجودات ضعیف‌تر جامعه هم به واسطه‌ موجود بودنشون دارای جایگاه و منزلت هستن و از پشتیبانی بزرگ‌ترها برخوردار … این یکی از نشانه‌های فرهنگ مترقی و البته لازمه‌ی دموکراسیه … جامعه‌ای که مستقل از زور و قدرت برای باقی هم منزلت قایل باشه بسیار سازگارتره با نظام دموکراسی تا جامعه‌ای که احترام و منزلت در اون بطور مستقیم وابسته به قدرته … شاید برای دیگران این حیوان‌دوستی ترک‌ها یه قضیه ساده باشه ولی از نظر من نشانه‌ایه برای بافرهنگ‌تر بودن این ملت از ایرانی‌ها!

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

ترکنامه اول

سلام

همیشه فکر می‌کردم که ترک‌ها هم مثل ایرانی‌ها باشن و ما در کل یک ملتیم با دو زبان. فکر می‌کنم که این اعتقاد خیلی از ایرانی‌های دیگه هم باشه. قدیمی‌هامون که در کل مدام حرص می‌خورن که چطور بعد چند سال ترک‌ها به اینجا رسیدن و ما همش پس رفتیم. بیشتریا فکر می‌کنن که اگر ما هم آتاتورک داشتیم، حالا وضعمون مثل ترکیه و چه بسا بهتر بود ... پدربزرگ و مادربزرگم زمان جوونی‌هاشون کل اروپا رو گشته بودن و آخرش با ماشین برگشته بودن ایران. می‌گفتن که ترکیه یه جایی بوده که گازش رو گرفتن و درواقع از دست جغل مغل‌هایی که بهشون سنگ می‌انداختن، در رفتن. هواپیما که نشست روی زمین با خودم گفتم که اینجا باید ایران بعد از دیکتاتورها باشه …
رانندگی ترک‌ها خیلی شبیه ایرانی‌ها است ... بدون نظم، پر از فحش و بوق ممتد … در کل انگار وقتی شرقی‌ها سوار این اتاقک آهنی می‌شن هرچی مهمان‌نوازی و مرام و مروت دارن رو فراموش می‌کنن و فقط به این فکر هستن که چطور زودتر سر این اتاقک آهنی رو فرو کنن تو کوچه بعدی … بنظرم جادوی غربه!
در کل تو استانبول باید سعی کنی که از تاکسی پرهیز کنی. اگر هم که مجبور شدی باید کلی چونه بزنی. آخرش هم می‌تونی مطمئن باشی که با اون همه چونه‌ای که زدی هنوز داره سرت کلاه می‌ره … ولی جالبه که هیچ کس ورودممنوع نمی‌ره … نه بابا ربطی به وجدان نداره! سر هر ورودممنوعی یه تیغه آهنی کار گذاشتن که اگر خلاف جهت واردش بشی چهار چرخت می‌ره رو هوا … خوشم اومد. پس برای نظم دادن به خیابون‌هامون می‌شه یه کارایی کرد. فقط کافیه که کمی مهندس‌هامون به مغزاشون فشار بیارن و چیزهایی اختراع کنن که در اروپا و امریکا احتیاج نبوده!

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

بقیه الله خیر لکم ... ان کنتم مومنین

استخوون‌ها صدای پوکی می‌دن ... آواز گرگ‌ها رو دور آتش دوست نداری ...

چند وقتی هست که دلم تنگ شده ... می‌خوام دوباره شروع کنم به نماز خوندن ... به همین سادگی... من هیچ وقت این رو برای خودم حل نکردمش که آخرش که چی ... من به خدا ایمان دارم ... چون به خودم ایمان دارم ... من فرا ماده هستم پس خدا هم هست ...

من با صدای ستون‌های تن تو ... می‌رقصم... می‌رقصم ...

دوست دارم که این مسئله رو بالاخره حلش کنم ... من نه کافرم و نه مسلمون ... نه بی‌ایمون هستم و نه معتقد ... یادمه می‌گفتن که شک پلیه که اگه ازش عبور نکنی سقوط می‌کنی ... نه من سقوط نکردم … ولی از پل هم عبور نکردم ...

من با ترک‌های زیر پوست تو آب می‌شم … می‌میرم ...

من اون من معتقد رو بیشتر دوست داشتم ... اگرچه که من موفقی نبود و این من بی اعتقاد تونست یه سری از مرزها رو درنورده ... مرزهایی که شاید برای اون من معتقد عقده‌هایی شده بودن که باید با اعتقادش توجیهشون می‌کرد ...

استخون ها صدای پوکی می دن و همه گوش هاشون رو با ترس گرفتن ...

بیا بدون تعارف حرف بزنیم ... من بی‌اعتقاد یه رویا داره ... یه رویایی که فقط با پل اعتقاد می‌شه بهش رسید ... می‌تونه اسم این رویا رو وحی بذاره و از همین حالا کارش رو شروع کنه ... ولی می‌خواد اگر که شروع کرد دیگه تا تهش بره... این من بی‌اعتقاد می‌گه که اگر این بار با این چیزهایی که تو این مدت جمع کرده از روی پل اعتقاد رد بشه به تهش می‌رسه!

اخم تو روی من شلاق می‌شه ... توی من فریاد می‌شه ... نمی‌تونم ساکت شم ...

ادعای بزرگی کرده ... ولی ادعاش رو کرده و پاش هم ایستاده ... می‌شناسمش ... اگر ادعا کنه، پاش می‌ایسته ... ولی شاید هنوز نفهمیده که یعنی چی ... اگه این راه رو بخواد بره شاید چند سال دیگه استخون‌هاش صدای پوکی بدن ...

من با صدای ستون های تن تو ... می‌رقصم... می‌رقصم ...

من با جفت لبای خشک و سرد تو ... داغ می‌شم ... می‌میرم ...

کش و قوسات ... من رو وحشی کردن ... مثل گرگ دور آتش پنجه تیز کردم ...

فکر کنم که آخرش هم من بی‌اعتقاد پیروز بشه... افتاده روی دنده لج ... می‌دونه و می خواد که این کار رو بکنه ...

من تو پهنای چشای شاکی تو غرق می‌شم ... می‌میرم ...

شاید هم همش یه بلفه ...

خنده‌هات... مثل تیری تو هدف ... من رو از پا می‌اندازه ...

اگر که هست ... بلف سنگینیه ...

شکارچی تو دامم گیر کردی ... چه طعمه لذیذی ... چه شکار شیرینی ...




پی‌نوشت: دیوونه این موزیک شدم … یه اثر شیطانیه … بدون شک … من رو وحشی کرده

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

گیر نده ...

سلام

وب‌نوشت‌های من یه سوراخ خیلی بزرگ دارن. از اون سوراخ‌هایی که یه توپ‌پلاستیکی بعد از یه شوت محکم می‌شد. از همون‌هایی که تمام گرمای بازی رو با یه صدای فرت خفیف سرد می‌کرد و آه بچه‌ها رو بلند … به تقریب سه سالی که اینجا هستم. به نظرم یکی از مهم‌ترین دوره‌های زندگیمه. از همون دوره‌هایی که چند سال دیگه؛ (این علامت باکلایسه. یکی از همون‌هایی که بهت هشدار می‌ده که نویسنده حالیشه. ولی من اینجا حالیم نبوده. حال کردم) اگر بخوام شخصیتم رو بررسی کنم و بگم که چرا این طور یا اون طور شدم. باید جوابش رو توی این دوره پیدا کنم. از این سه سال راضی‌ام. شاید به اندازه کل زندگی قبلی‌ام تغییر کرده باشم. خودم از همون‌هایی بودم که می‌گفتم وا مگه می‌شه آدم یک ربع هم وقت نداشته باشه که بشینه و بنویسه … ولی همینطوری بوده. به واقع وقتش نبوده. نه اینکه یک ربع ساعت هم استراحت نداشته بوده باشم. ولی یک ربع ساعت به استراحت احتیاج داشته بوده‌ام (از نظر دستوری درسته؟!). یعنی اون یک ریع ساعت رو باید فقط و فقط استراحت می‌کردم و نه هیچ چیز دیگه … حالا می‌فهمم که چطور خیلی‌ها وب‌نوشت‌هاشون رو رها می‌کنن و می‌رن به امون خدا … من ولی فکر نکنم بتونم این کار رو بکنم … من به این فضا محتاجم … به اینکه خونده بشم نه … بیشتر به این محتاجم که بنویسم … هر روز بیشتر احساس می‌کنم که من و آدم‌های دور و برم همدیگر رو نمی‌فهمیم. خیلی از چیزها هستن که برای من غیرقابل پذیرشن … یعنی از اون عدم پذیرش‌هایی که سرخ شی و کلاهک سرت باز شه و یه سوت با مقادیری دود ازش بزنه بیرون. ولی این‌ها برای دیگران عادیه. انقدر عادی که اغلب با این جواب روبرو می‌شم که گیر نده! جواب خوبیه … احتیاج به توضیح نداره. احتیاج به دلیل و منطق هم نداره … به صرف یک پاسخ تخریبی که یعنی همینی که هست! نمی‌دونم … آدم‌ها رو نمی‌فهمم … برام خیلی از کارها و رفتارهاشون غریبه است. اینکه نمی‌تونم خودم رو در قالب‌هاشون تعریف کنم دردناکه. چرا یه قالب هست که من توش تعریف می‌شم ... ایده‌آل‌گرا … بیشتر به عنوان یه ناسزا ازش استفاده می‌کنن. وقتی از دستم عصبانی می‌شن و دلیل درستی برای این عصبانیت پیدا نمی‌کنن، بهم می‌گن ایده‌آل‌گرا. من هم به خیلی‌ها این حرف رو می‌زنم. من هم البته به عنوان ناسزا ازش استفاده می‌کنم. به آدم‌هایی هم نثارش می‌کنم که یه سری مزخرفات رو رنگ طلایی می‌زنن (البته که این حشوه!) … خلاصه اینکه ما به اصطلاح ایده‌آل‌گراها آدم‌های بدبختی هستیم. نه به این خاطر که مثل بسیاری از گراهای دیگه توسط باقی درک نمی‌شیم. بلکه به این دلیل که خودمون هم همدیگه رو درک نمی‌کنیم … جالبه که اونایی که از ما نیستن کمتر با ما مشکل دارن تا ماها بین خودمون!

این پسره، دایی، یه بار یه حرف خوبی زد. گفت که این سیفونکی تاخیر داره. من هم قبول کردم که تاخیر داره. یعنی این دوست رو با همون تاخیرش پذیرفتم و می‌دونم که اونم مثل همه آدم‌ها یه نقطه ضعفی داره که تاخیرشه. دیگه سر این تاخیرش از دستش ناراحت نمی‌شم … یکی از بزرگترین ضعف‌های من اینه که نمی‌تونم آدم‌ها رو با ضعف‌هاشون بپذیرم … گیر می‌دم!

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

لشکر پلاستیکی

سلام

یاد دوستی افتادم که باید بنویسمش … سال‌ها پیش.اون موقع‌ها که هنوز بچه بودیم و تمام زندگیمون بازی بود، یه رفقیقی داشتیم بنام حمزه … ما تو دوران کودکی فقط به اندازه یه کودک از دوستمون می‌دونستیم … یعنی می‌دونستیم که یه عالمه سرباز پلاستیکی داره و کلی تانک و ماشین و وسیله بازی داره … این رو هم می‌دونستیم که یه اتاق بزرگ داره برای اینکه سربازهاش رو توش بچینه. اون موقع‌ها فقط قد یه بچه از خلق و خوی همدیگه می‌فهمیدیم. یعنی اینقدی که حمزه اسباب‌بازی‌هاش رو به ما هم می‌ده که بازی کنیم و رفتن خونه حمزه یعنی یه عالمه بازی … اون موقع‌ها همه چی برامون قد یه کودک مهم بود … یعنی برامون مهم بود که حمزه این همه اسباب‌بازی رو از کجا آورده و جوابش رو هم می‌دونستیم که هر وقت که می‌ره بیمارستان هر کسی که به عیادتش می‌آد براش یه بسته کوچیک اسباب‌بازی می‌آره … هیچ وقت بیشتر از یک بچه نتونستم حمزه رو درک کنم … هیچ وقت به این فکر نکردم که چند بار باید بیمارستان رفته باشه که بتونه اون همه سرباز پلاستیکی رو جمع کنه … بزرگ‌تر که شدم فهم کودکانه‌ام هم بیشتر شد … می‌دونستم که حمزه نمی‌تونه شکلات بخوره. نمی‌تونه همبرگر و سالاد الویه بخوره و … اما فقط در همین حد … نمی‌دونم کی … ماه رمضون بود که مامان بهم زنگ زد … حرف‌های معمولی و احوال پرسی‌های همیشگی … مامان، بابا کجا است؟ ... بابا رفته مراسم چهلم حمزه … امروز خواهرش یه فیلم پست کرد از بچگی‌هاش … رفیق، سال‌ها با هم همبازی بودیم.شادی‌هات رو با ما قسمت کردی ولی در باقی … روحت شاد.



پی نوشت:زندگیم افتاده رو دور تند … همش در گذرم که به یه چیزی، یه جایی، یه زمانی برسم که دیگه همه چی خوبه … از همه دارم می گذرم. از همه و همه که به یه چیزی برسم که خودم هم نمی دونم چیه … وایستا پسر … آدم باش … یه نگاه به اطرافت بنداز … زندگی کن.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

اتل متل توتوله، گاو داریوش سوم چجوره

سلام
من هنوز که هنوزه روی همون نظریه خودم هستم که جامعه ایران و در نتیجه حکومت ایران دچار یک توهم شیزوفریایی هستن و هر کاری که می کنن رو بهش اعتقاد دارن! … اون دفعه دیدم که این جناب بهاری هم توی پارازیت همین فکر رو با زبون آدمیزادگونه تری بیان کرد و من کلی خوشم اومد که ای ول بالاخره یکی دیگه هم اینطور فکر می کنه … بعد به مردم که می گی اولش همه می گن آره و اینطور هست و … ولی تو حرف زدن و عمل کردنشون یه جور دیگه نشون می دن. همش انگار که با یه حکومتی طرف هستن که روی تک تک کارهاش فکر کرده و برای تک تکشون برنامه داره … نه بخدا … اینا دیوونه ان. برای همین هم هست که نمی شه پیش بینیشون کرد. همینطوری یرخی کار می کنن و فقط شانس آوردن که موقعیت مکانی و زمانی برای همین دیوونه بازیهاشون ایده آله. در‌واقع بطور ناخودآگاه توی مسیر درست افتادن … ببین این دکتر روازاده شون رو ببین برای مثال. خب این یه آدم دیوونه است. اگه عاقل بود که نمی اومد این حرف‌ها رو بزنه. خب می‌ترسید که مسخره‌اش کنن. ولی چون دیوونه است همینطوری هر چی به دهنش می رسه تف می کنه بیرون. اون طرف هم یه جماعت دیوونه ای نشستن و از افاضات ایشون حض می برن. حالا تو می خوای به عنوان یه آدم عاقل این وسط چی بگی؟
من فکر می‌کنم که اگر ما این نظریه رو جدی بگیریم خیلی بهتر می تونیم با این حکومت دیوانگان کنار بیایم و از پسشون بر بیایم. وگرنه که تا ابد گیج و مبهوت دیوانگی های این جماعت خواهیم موند.
حالا جالب اینه که وقتی یه دیوونه در جهت درست قرار بگیره یه کارهایی می کنه که به عقل هزار تا آدم سالم هم نمی رسه. این شگردهایی که این‌ها بطور حسی اجرا می کنن در حد همون ترفند هایی هستن که دشمنان دکتر روازاده در شعر اتل متل توتوله بکار بردن. خیلی قوی ان! ببین همین مسأله تجاوز رو ببین. آخه چرا باید حکومت اجازه بده که این همه خبر هی درج بشه و خود خبرگزاری های دولتی دم به دم خبر تجاوز بزنن … برای اینکه اینا دیدن که هر خبر تجاوزی که می آد دو تا کار می کنه. یکی اینکه جامعه روشن فکر و بالانشین رو از جامعه تهیدست متنفر می کنه و از طرف دیگه اون جامعه مذهبی رو از جامعه بدون اعتقادات مذهبی متنفر می کنه. اون بالا دستی ها (امثال من و تو) وقتی این خبر رو می‌شنویم ناخودآگاه نسبت به جامعه فقیر و حتی جامعه روستایی انزجار پیدا می کنیم. چون اغلب تجاوزها از اون سمت صورت می گیره (منظور این‌هایی که خبرش پخش می شه). اون جامعه مذهبی هم ما ها رو مسئول می دونه که چرا شئونات رو رعایت نمی‌کنیم و اگر ما ها به حال خودمون رها بشیم نتیجه‌اش می شه همینه که جامعه هرج و مرج می شه و …
خلاصه اینکه اینا در شعر اتل متل هم رسوخ کردن … بچه‌ها مراقب باشین.

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

همینطوری محض اطلاع

سلام
قرار گذاشتیم که یه ۱۰ سال دیگه که همه مون خونواده دار شدیم. همگی جمع بشیم و هفت هشت تا خانواده پاشیم بریم تو بورلی هیلز یه خونه ویلایی کرایه کنیم و یه هفته حالش رو ببریم.
قراره بریم تو مرکز این خفن پولدارا گلیم پهن کنیم تو حیاط و بشینیم قلیون بکشیم و هندونه بخوریم. لباس هامون رو هم قراره آویزون کنیم تو بالکن و جغل مغل ها رو هم بریزیم تو کوچه که برا خودشون فوتبال بازی کنن ... خلاصه اینکه اوهوی پولدارای خفن دماغ سر بالا ... ما می آییم.

پی نوشت: ما آمادگی داریم که صنعت نفت تمام کشورهای اسلامی را نوسازی کنیم ... ترق ... بوم ... بوف ... خاک بر سر ما که سوژه خنده مون شده اینکه چند نفر مردن در حالیکه این بابا داشت قمپز در می کرد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

من پیامبرم این هم معجزه امه ...

سلام

این بن لادن که به درک واسط شد به من یه وحی ای شد که چند روزه دارم روش فکر می کنم … حالا اگه این وحی منزل ثابت بشه، نتیجه خواهیم گرفت که من پیامبرم … به به ...

والله من یه برداشتی از محمود دارم که با گذر زمان هم بیشتر بهش مطمئن می شم. شواهد و مدارک هم همینطور دارن روش صحه می ذارن … همون جریان شیزوفرنی بودن ایشون رو می گم و اینکه توهم امام زمان رو داره … خیلی ساله که این رو هی می گم و هی دیگران مسخره می کنن … ولی فکر کنم که دیگه کم کم همه داریم به این نتیجه می رسیم … باری … یه خورده معجزه دیگه هم بگم و برم سر وحی منزل … اینم گفته بودم که با نزدیک شدن به پایان دوره این آقا یه اتفاقاتی خواهد افتاد و اگر این آقا به همون مرضی که ما پیش بینی کردیم مبتلا باشه به همین راحتی ها کنار نخواهد رفت … خلاصه اینکه من پیامبرم!

اما وحی منزل می گه که این محمود باید تا بزودی ترور بشه! از همه جهت هم به نفع حکومته. یکی اینکه دل مردم خنک می شه و همین خنک شدن دل مردم بار بزرگی رو از دوش حکومت بر می داره. بعدش هم اینکه دیگه خطر جفتک پرانی های این موجود مرتفع می شه و جایگاه آقا هم متزلزل نمی شه. بعدش هم اینکه یه بت دیگه خواهند ساخت که بتونن بهش تکیه کنن و چند سالی هم روی اون سوار شن. یه مسئله مهمتر اینه که این محمود نمادی هست از بصیرت آقا. یعنی این محمود تا وقتی که زنده است اگر هر جفتکی که بندازه نوشته می شه به پای آقا و اینکه ایشون بی بصیرت بودن (چقدر هم این آقا روی بصیرتش حساسه!). یعنی بصیرتشون حتی از عوام هم کمتر بوده که محمود رو به عنوان رئیس جمهور بارها و بارها تایید کرده. از اونجایی هم که این عزیز دل بدون جفتک انداختن نمی تونه زندگی کنه بودنش به خودی خود به معنای تضعیف آقا و از اون مهمتر تضعیف مقام ولایت فقیهه (فکر کنم این رو هم دیگه همه می دونیم که اون مقام ولایت فقیه خیلی خیلی مهمتر از خود ولی فقیهه!) … خلاصه اینکه این ترور هزار درصد به نفع حکومت و در واقع یک مسئله لازمه. این حکومتی هم که من می شناسم از چنین موقعیت بزرگی به همین راحتی ها نمی گذره … بعله دیگه … حالا اگه فردا محمود رو کشتن بدونین که من پیامبرم!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

برای مثال ...

سلام
اینجا اینطوریه که یه مهندس باید چند تا واحد غیرمهندسی هم بگذرونه که به قول خودشون احمق حرفه ای نشه! یه تلاش مذبوحانه برای جلوگیری از تک بعدی شدن ماها. حالا بچه ها چکار می کنن؟! می رن یه درسی بر می دارن بنام پزشکی هوافضا! چون استادش ساده می گیره و اجازه می ده که همه سر جلسه تقلب کنن و لازم نیست که برای امتحان بخونن. فکر نکنی که فقط ایرانی ها ها. نخیر. آلمانی و چینیش هم همین رشته رو بر می دارن ... ما رفتیم گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به مقدمه ای سیاسی بر لیبرالیسم! هر چی هم فکر کردیم عقلمون به جایی نرسید که این لیبرالیسم چی بود بالاخره. خلاصه اینکه رفتیم سر کلاسش و به به ... از نظر آب و هوا کلاس در حد ییلاقات کلاردشه. مهمترش هم اینکه با استاد که حرف زدیم گفت تو اصلا نمی خواد امتحان بدی. همین بیا سر کلاس بشین و در بحث ها شرکت کن، کافیه ... فکر کنم اگه دوستان بدونن از ترم بعد کلاس این بابا رو بترکونن ... کلاس خوبیه. یعنی هر از چند گاهی نسیم ملایمی می وزه و در این حال هم بحث های جالبی مطرح می شه ... از همه جالبتر اینکه این بحث ها برای من خیلی مفهوم تره تا برای دانشجوهای سیاست. این بیچاره ها همش در حال بحث انتزاعی هستن که اگه اونطور می شد اینطوری می شد و ... با استاد هم که حرف می زدم می گفت که آره من مجبورم به عنوان نمونه جامعه روستایی رو مثال بزنم که برای این ها قابل فهم بشه ... تو ولی می تونی از کشورتون مثال بزنی ... گفتم که چه دردناک که وضعیت ما با یه جامعه روستایی قابل مقایسه است ... بیچاره گیر کرد در محذور که نه منظورم این نبود و ... ولی خب این عذاب وجدان استاد که چیزی از درد ما نمی کاهه.

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

مملکته داریم؟!

سلام
طرف پشت چراغ قرمز زده بغل و منتظر همراهشه. چراغ هم سبز شده و همه با بوق و چراغ بهش فحش می دن که آخه اینجا هم جای وایستادنه! یارو خودش هم دهنش باز مونده و یجور درمونده ای به این ور و اون ورش نگاه می کنه که ای وای چکار کنم! یعنی عقلش نمی رسه که می تونه بره ۵۰ متر جلوتر بعد چراغ وایسته؟!

از میدان تجریش تا شیرینی فروشی لادن شد هفت تا! درست هفت تا پسر خردسال که دو زانو نشستن و چندتا برگ فال جلوشون پلاست.  به احتمال اربابشون جایزه کارآفرین نمونه سال رو ببره!

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

فرهنگ ایرانی

سلام
گیوه ام برام تنگه. درش نمی گنجم!



پی نوشت: بچه که بودیم یه نوزادگونه ای اومده بود خونمون و صاف رفته بود سراغ سبد میوه های مصنوعی. دستش رو دراز کرده بود و یه موز کرده بود تو دهنش. من از اون موقع در فکرم که حالا بچه بوده نفهمیده که مصنوعی بوده ... ولی موز رو که با پوست نمی خورن آخه!

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

برسد به دست آن بابا!

سلام
این قضیه هک شدن گواهینامه کمودو از طرف یک ایرانی که این روزها کلی سر و صدا کرده هم موضوع جالبیه. همین چند دقیقه پیش یک پیغام خوندم از این جناب به اصطلاح هکر که راست و دروغش چندان هم اهمیتی نداره … کلی حرف زده بود و قانون گذاشته بود که چون اسرائیل و امریکا میل ملت رو می خونن، من هم می خونم و … خودش رو از ارتش به اصطلاح سایبری جدا کرده بود ولی می گفت که دنیای دیجیتال رو کنترل خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که کسی به رهبر و رئیس جمهورش اهانت و از این حرفا بکنه … یه جانم فدای رهبر هم زده بود ته قضیه!
برام جالبه. حقیقت اینه که اینجور تهدیدات هیچ اثری به ماها نداره. حالا مگه ما داریم چکار می کنیم که بترسیم از اینکه ایمیل هامون رو بخونن؟! ما همه تلاشمون اینه که آدم های بیشتری صدامون رو بشنون. دست ایشون درد نکنه که صدای ما رو به بسیجی و سپاهی جماعت هم می رسونه. بخدا قسم این یک غنیمته که ما فرصتی داشته باشیم که برای این جماعت هم حرف بزنیم … شاید که به راه اومدن … آخه عزیز من فکر کردی که هر کی کارش درسته پس خودش هم درسته؟! اینکه شما در دنیای صفر و یکی دیجیتال توانایی های فوق العاده ای داری دلیل نمی شه که در باقی موارد هم خفن باشی. مثل بیمارهای روانی که در عین نبوغشون روانی هستن و احتیاج به درمان دارن. نه عزیز من عصبانی نشو … نمی خوام که باهات کل کل کنم. ولی ماها که کار خطایی نمی کنیم که از دیده شدن و خونده شدنمون بترسیم. شما برو ببین که ریشه این ترس در خودت از کجاست. برو ببین چرا فکر کردی که چنین کاری به جنبش به قول خودت قلابی سبز ضربه می زنه … من این کارت رو عین خدمت به هر چی جنبش آزادی طلب می دونم. بذار ندای آزادی و حقانیت بگوش اون مامورین اطلاعاتی و سربازان خفن و البته گمنام امام زمان هم برسه … ما هدفمون هم همینه. همینکه شماها کمی از فکرهایی که باهاش تغذیه نمی شین هم بهره مند بشین … اگر هم نگران شرعی بودنش هستی من همینجا بهت اجازه می دم که حتی ایمیل های شخصی من رو هم بخونی … باشد که بعله

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

سال نو مبارک

سلام
نوروز بر همه مبارک. امید که سال گذشته رو با استقامت هر چه بیشتر پشت سر گذاشته باشین. شاکر آقامون هستیم که ملت رو به حد تیم ملی دو استقامت کرد. خبر رسیده که تیم ملی استقامت ایران به مقام جوانمرد مستقیم (یا همون استقامت جوانمردانه) رسیده!
خبر خوشتر اینکه قرار سال جدید جهاد اقتصادی کنیم … وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد … عزیزان حکم جهاد آمد. پیشانی بند (یا رازق غیبی) را بر سر کنید. پرچم (مرگ بر تورم) را به دست گیرید و کاسه های ابوالفضل را به سر گیرید که به جهاد اقتصادی می رویم … دشمن ما، آن اقتصاد کذایی است که تمام جوانان وطن را به خاک ذلت کشانده … آن اقتصاد بی همه چیز که مردم مخلص ما را به اسارت در آورده … می رویم که آن اقتصاد سر تا پا مسلح را نابود کنیم … کربلا منتظر ماست بیا تا برویم … برخیزید که در این راه به شهادت اقتصادی نیز نایل خواهیم آمد … خداوندگارا، اگر شهادت را از ما دریغ می داری، حداقل ما را به درجه رفیع جانباز اقتصادی نایل بفرما … نانی که در حلق ماست هدیه به رهبر ماست ... آقاجان ... کی می آیی پس؟!

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

آسمان را دوست دارم، آبی بیکران را دوست دارم

سلام
بیشتر راه رو خواب بودم. هر از گاهی بیدار می شدم و یه نگاهی به روزنامه می انداختم. روزنامه؟! بیشتر شبیه ماهنامه هایی بود که در مدارس در می اومد. انگار که تمام کادر نویسنده ها چند نفر باشن و مجبور باشن که کل روزنامه رو پر کنن. خاتمی و ولایتی و باقی هم که اراجیف بی نام و نشان! ترجمه خبرهای یاهو و … هر از چندگاهی بر ولایتمداری تاکید شده بود و سخنرانی ای از شهید همت که راه نجات ما ولایتمداری است! گویا خانواده شهید همت نظر دیگری داشتند. مهم نیست … دست و پا زدن هر موجودی ترحم برانگیز است
از پنجره به بیرون نگاه می کنم … خلبان بدون سلام و صلوات به روح پرفتوح شروع کرد. مسیر پرواز، آلمان، کهریزک، فرودگاه امام! از پنجره به بیرون نگاه می کنم … سیاهی مطلق. خلبان کمی چرخید و نورها رو دیدم … حیرت می کنم که در بی نهایت تاریکی، این نوره که می درخشه. حتم دارم که همه کس به نورها نگاه می کنند و نه به تاریکی. چقدر باشکوه که بی نهایت بودن تاریکی تنها بر بی ارزشی آن می افزاید. هر چقدر که بی انتها تر، بیشتر شبیه به پس زمینه ای که تنها هست، تا دیگران باشند … اگر که تمام آسمان هم سیاه باشد، تو به آن تک ستاره ای می نگری که کورسویی از امید را در دلت زنده می کند … وطنم زیباست. اگرچه سیاه و تاریک. اما من سیاهی را نمی بینم. هرقدر هم که باشد. این نور است که دیدنی است. این خاصیتی است در ذات که هیچ قدرتی قادر به تغییرش نیست … شهر من اگر چه پر ز سیاهی است. ولی سیاهی اش مطلق نیست. نورها در شهر من می درخشند … سیاهی، کسی به تو نمی نگرد. تو باید تمام نورها را نابود کنی . همه را. چه کار عبثی. حتی تصورش هم عبث است! سیاهی، عبث تر از آن می دانی که چیست؟! آنکه حتی اگر تمام نورها را نابود کنی، تنها نگاه گنگی نصیبت خواهد شد که در بی انتهایت، نور را می جوید … سیاهی، تو چقدر بی ارزشی!

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

دوشنبه صورتی

سلام
صبح با خانوم لیشت از خونه زدیم بیرون به سمت کارناوال. هوا چند وقتیه که خوب شده و دیگه اون سوز برف رو نداره. امروز هم آفتابی و از اون روزهای نوروزی بود. من یه دوربین برداشتم و یه کیسه بزرگ که بتونم نذری ها رو جمع کنم. خانوم لیشت بیچاره هم اسباب تحصیلش رو برداشت که بره خونه بشینه به درس خوندن. آدم دلش کباب می شه برای این کوچولوهایی که هنوز امتحان دارن …
ترمینال اتوبوس از هم جدا شدیم و من رفتم به سمت میدان کایزر. کارناوال از همونجا شروع می شه و دسته ها اونجا جمع می شن برای حرکت. شنیدم که امسال ۱۲۷ تا دسته حرکت می کنن! هر دسته یه گروه مارش داره که جلوش راه می رن و می زنن و می رقصن. بعد اون گروه مارش هم یه واگن گنده که با یه تراکتور یا تریلی می کشنش. پشت واگن هم پر از شکلات و کیک و شیرینیه که رو سر مردم می ریزن.
بچه ها تو این روز کیف دنیا و آخرت رو می برن. هر کدوم یه سبد دستشونه و مدام این ور و اون ور می رن و شکلات ها رو می ریزن توش. بزرگتر ها هم به بهونه بچه ها بالا و پایین می پرن و شکلات ها رو تو هوا می قاپن و می ریزن تو سبد بچه ها … البته این بین بزرگتر بدون بچه هم زیاده که لابد ذخیره می کنه برای بچه های آینده!
همه جور آدمی تو این دسته ها شرکت می کنن. از پرفسور دانشگاه تو لباس خرس بگیر تا کارگر شهرداری تو لباس کلانتر. کارناوال سن و سال نمی شناسه. مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها لباس های اجق وجق می پوشن و می زنن و می رقصن. بچه های فسقلی پستونک به دهن، شکلات و شیرینی پخش می کنن. مادر و پدر ها بچه هاشون رو از کالسکه می آرن بیرون که بتونن تو کالسکه تنقلات جمع کنن و ... در کل همه چیز یه جور دیگه است … همه آدم ها دوست داشتنی ان ...
تو مسیر که ایستاده بودیم، همه شاد بودن و از کوچیک و بزرگ دل تو دلشون نبود که دسته ها از جلوشون رد بشن و براشون شکلات بریزن. بیشتری ها هم لباس مبدل پوشیده بودن و از پشت ماسک هاشون راحت و بی خیال اون کاری رو می کردن که می خواستن. تا یه دسته می رسید همه دست هامون رو می بردیم بالا و داد می زدیم الاااااف … دسته ای ها هم به اونایی که خوششون می اومد شکلات های درست و حسابی می دادن و به باقیمون هم شکلات ها معمولی! … من هم چند باری، البته بطور اشتباهی، مورد لطف قرار گرفتم که این لطف ها رو به عنوان سوغاتی با خودم خواهم آورد!
یه دو ساعتی مشغول عکاسی و البته الاااااافی بودم و به تقریب کیسه ام پر شد. خیالم که از بابت آینده بچه ها مطمئن شد، زنگ زدم به بر و بچ که ببینم کجان … همه شون جمع شده بودن مرکز شهر و منتظر بودن که دسته ها برسن بهشون. آخه من نمی دونم آدم می ره آخر مسیر منتظر می مونه! چه کنیم. استراتژی ندارن که. رفتم طرف بچه ها و بین راه هم چند تا سوغاتی دیگه چپوندیم تو آینده بچه ها. رسیدیم به بر و بچ … به به … نه بابا اینا از ما اینکاره ترن. چند تا کیسه شکلات جمع کرده بودن. بدون اضافاتی مثل تی تاپ و کیک عمله خفه کن و پف فیل و از این جور موارد بی ارزش. دیدم قسمت اعظم آینده بچه هام بی ارزش و پوچه! نمی شه که بچه های من از دنیا عقب بمونن. این بود که شروع کردم به خوردن مواد ضایع و جمع آوری مواد ارزشمند … البته در بخش جمع آوریش چندان هم موفق نبودیم. ولی خب، به از هیچی بود … فکر کنم چهار پنج ساعتی توی کارناوال بودم. ولی عینهو یه دقیقه گذشت … سال دیگه حتمی با لباس می رم که هر کاری دلم خواست بتونم بکنم. امسال کمی مراعات سن و سال و ریش و سبیلم رو کردم و شرمنده بچه های آینده ام شدم … سال دیگه ان شاالله از شرمندگیشون در می آم!















۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

وصیت نامه

سلام
هر بار قصد می کنم که یه چیزی بنویسم تو حال و هوای قدیم ها. از همون روزنوشت هایی که خودم رو راضی می کرد. ولی هر بار یه چیزی می خونم یا یه چیزی می شنوم که در کل می ریزم بهم.  نمی دونم که حساس تر شدم و یا اون موقع ها تو باغ نبودم ... به هر حال مشکل از خودمه ... چون اغلب وبلاگ نویس ها تونستن به نوشته های خودشون برگردن و بعد از یه مدت وقفه دارن تو همون حال و هوا ادامه می دن ... البته ... نه ... خیلی هایی که مثل من روزنوشت داشتن دیگه نمی نویسن ...
دوشنبه ای که می یاد اینجا کارناواله. حالا اینا می گن کارناوال، شما بشنو عاشورا. یه چیزی تو همون مایه هاست فقط هر جایی که ما گریه می کنیم اینا می خندن. ما اگه دسته داریم اینا هم دسته دارن. ما اگه طبل و سنج داریم اینا هم دارن. ولی اگه مردم ما سیاه می پوشن و تو سر خودشون می زنن، اینا لباس های رنگ و وارنگ می پوشن و شادی می کنن. تمام شهر لباس مبدل می پوشه. یعنی تو شهر که راه می ری فقط کابوی و راهبه و ملوان و آدمک لگو خلاصه کلی جک و جوونور می بینی. مخصوص جوون ها هم نیست. پیرمرد و پیرزنش هم لباس شاه و پری می پوشن! درکل یهویی همه چیز می ره تو فاز مسخره بازی و شوخی. این برنامه سه چهار روز ادامه داره و روز آخرش دوشنبه است. دوشنبه که بشه دسته ها با تراکتور و اتوبوس و درشکه راه می افتن تو شهر و شکلات رو سر مردم می ریزن. شکلات و اسباب بازی و هر چیزی که فکرش رو بکنی.
خیلی دلم می خواست که این رو تو ایران هم می داشتیم. فکرش رو بکن که تو خیابون ولی عصر دسته های شکلات رد می شد و مردم همه شاد و خندون بودن و به هم لبخند می زدن و هر کسی هم یه لباسی می پوشید. همه واحد بودن، حالا نه اینکه به یه ریسمانی چنگ بزنن که هر چی باشه. همچین شاد و شنگول و واحد. همه همدیگر رو خودی می دیدن.
آی ملت اگر من مردم و خواستین برام مراسم بگیرین، شکلات پخش کنین جای حلوا. شکلات و پاستیل و  ... تخم مرغ شانسی هم بدین به جغل مغل ها. تو مراسم ختم هم آهنگ خوشحال و شاد و خندانم بذارین و با هم دیگه دست بزنین. حالا نمی خواد برقصین که کمیته بریزه ها. همینکه دست بزنین و شکلات بخورین. چایی هم بدین ایراد نداره. می خواستم بگم قهوه بدین که دیدم خودم چایی رو با شکلات بیشتر می پسندم. آهان. تو اون مراسم دست زنی هم یک دونه از این کادوهای چند لایه درست کنین که توش کلی کادویی داره و هر سری فقط یکی از لایه های بسته بندیش رو می شه باز کرد. بعد بین این عزادارا بچرخه و هر جا که آهنگ گفت دست بزنم من شادی کنم من طرف یه لایه رو باز کنه. آهان بنظرم صندلی بازی هم باشه بد نیست. برنده صندلی بازی هم باید یه دهن بخونه. ای ول این هم خوبه. همونطور که عزادارها نشستن و دست می زنن میکروفون رو بچرخونین که هر کسی یه دهن بخونه. جدی هم بخونه که خنده دار بشه و ملت حالش رو ببرن. اگر هم چیزی بلد نیست لای لای لای کنه. دیگه کسی ایده ای داره؟ فکر کنم مراسم باحالی بشه و ملت کلی حالش رو ببرن. گریه و زاری هم اختیاریه. ولی اگه کسی خواست بره به اتاق گریه و زاری. همون وسط نزنه زیر گریه که خوب نیست. آهان این بچه مچه ها رو هم ول بدین وسط سالن که این ور و اون ور بدون و بازی کنن. یه دو سه تا توپ پلاستیکی هم بندازین زیر پاشون که بازی کنن. آهان اینم یه ایده. دختر بچه ها هم اگر دوست داشتن خاله بازی کنن می تونن جدی جدی بازی کنن. یعنی چیی مایی بدن دست مردم و تو فنجون های اسباب بازیشون برای مردم چایی بریزن. می تونن تن عروسکاشون هم پارچه سیاه کنن و ادای عزاداری در بیارن. غذا چی بدین؟! املت بدین با پیاز. با نون بربری گرم. همون وسط سفره بندازین و همه بشینین دور یه سفره و حالش رو ببرین. دیگه خواهش می کنم گوسفندای بیچاره رو عزادار نکنین که اونا هم گناه دارن. همون املت خوبه. می دونین بهترین کار چیه. برین یکی از این رستوران های تو جاده و به طرف بگین که بیاد و غذای مراسم رو راست و ریستش کنه. دیگه ظرف و مرفش هم پای خودش که از همون ظرف رویی ها بیاره.
خب چی شد که رسیدیم به اینجا؟! نمی دونم والله ...

کودتای غریب الوقوع

سلام
فکر می کنم که همه چیز ساده تر از اونی باشه که به تحلیل های بی در و پیکر و نظریه های عجیب و غریب احتیاج داشته باشیم. موسوی و کروبی زندان هستند و اغلب هم می دونستیم (ولی نمی خواستیم باور کنیم) که اگر این دو دستگیر بشن دولت به راحتی مردم معترض رو کنترل خواهد کرد. (چشم بسته غیب گفتم. نه بابا این بند رو چند وقت پیش نوشتم. حالا دارم ادامه می دم)
ولی درباره اون شکاف مجازی ای که هی می گیم در بدنه نظام افتاده و بهش امیدواریم خداییش به تحلیل و تفسیر محتاجیم. چند وقت پیش حرف شده بود که ۲۵ بهمن اشتباه بود و باعث شد که اون سعی و تلاشی که کرده بودیم تا یه سری رو از این نظام حاکم بکنیم بر باد بره و همه دوباره متحد بشن. جوابشون این بود که زهی خیال باطل. اون هایی که شما فکر می کردین دارین از بدنه نظام می کنین سرکاری بودن و داشتن همه رو فیلم می کردن. بنظر من که ۲۵ بهمن حرکت خوبی بود و امید رو به خیلی ها برگردوند. از اون طرفش هم فکر نمی کنم که کسی بوده باشه که از اون نظام در حال جدا شدن بوده و به یکباره بخاطر ۲۵ بهمن گفته باشه آهان حالا فهمیدم. اینا فتنه هستن.
ولی اون شکافه کجاست پس؟ شکافه از اونجایی هست که دیگه کسی در این نظام احساس امنیت نمی کنه. کسی هم که احساس امنیت نکنه و بترسه، خطرناکه. یعنی اگر چند وقت دیگه یه اختلافی پیش بیاد (برای مثال سر جانشینی این آسد علی) بطور قطع دیگه کسی مطیع جمع نمی شه و اگر نظرش مخالف بود نمی ره یه گوشه بشینه. چون می دونه که این نظام حاکم مخالف رو بر نمی تابه و هر کسی و با هر سابقه ای هم که باشه یا باید موافق باشه و یا دشمنه. بنابراین مخالفین هم دست به فتنه (!) خواهند زد و چیزی در مایه های یک کودتا شکل خواهد گرفت.
این شکاف در حکومت از نظر من هیچ ربطی به انسانیت و بازگشت به ارزش های انسانی نداره یا حداقل اون بعدش کارساز نیست. بلکه عمق پیدا کردن بی اخلاقیه و اینکه ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشه در مملکتی نگنجند.



پی نوشت: پس چی فکر کردین. من هم از زمانی که خارجنشین شدم رو آوردم به نظریه پردازی و دادن رهنمودهای موثر برای اداره جامعه!!!

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

حاکم؟ غایب. نایبش؟ غایب. آقا؟ حاضر.

سلام
با طرف شروع کردم به بحث کردن. خواستم آروم و شمرده شروع کنم که یهویی جا نخوره و در نره. این بود که همچین یه نامه ابلهانه نوشتم که این رو برام توضیح بده و اون رو توضیح بده و … یارو برام جواب گذاشته که سعی کن اطلاعات دینی و در کل اطلاعاتت رو زیاد کنی! حالا من می دونم و اون سقراط ننه قمر با این روش بحث کردنش. والله بخدا.
نه عزیزم … نفسم از جای گرم بلند نمی شه. بر حسب اتفاق شوفاژ خونه رو خاموش کردم که پول برقش زیاد نشه! ولی چه کنم. این ور دنیا چه کار دیگری از دستم بر می آد؟ آخه من بجز پخش کردن خبر بین اونایی که خودشون به خبرها دسترسی دارن و دو تا نشان فیسبوکی از خودم آویزان کردن چه کاری از دستم بر می آد؟! دیگه با این احوالات مصر و تونس و … هم که به باور رسیدم که اگر بخواد خبری بشه باید از درون باشه و داد و فریاد ما ها این بیرون چیزی رو عوض نمی کنه … بخدا نفسم از جای گرم بلند نمی شه ولی خب چه کنم؟! پاشم برم تو بالا پشت بوم الله اکبر سر بدم؟! یارو زنگ بزنه پلیس من رو به جرم مزاحمت بگیرن راضی می شی؟! … فکر کنم خودم راضی بشم … پاشیم بریم ببینیم چی می شه … ای بابا. ما که پشت بوم نداریم. من نمی دونم دل های مرده ما پس کی می خوان بیدار بشن. چرا دست خدا رو نمی بینیم که چطور از این حکومت امام زمانی حمایت می کنه؟ این فتنه الله اکبرمون هم که با لطف خداوندی ساقط شد …

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

...


سلام
یه حس غریبی دارم. فکر می کنم که قراره اتفاقی بیفته. نمی دونم در چه سطحی. در چه ابعادی و یا حتی برای کی. می تونه برای من تنها باشه. یا برای ایران یا چه می دونم هر چیزی. فقط می دونم که یه چیز غیر عادیه … حس بدی نیست. حس خوبی هم نیست. یه هیجانه. دلشوره نیست. دل روشنی هم نیست. فقط یک هیجانه. یه انتظاره … یه انتظار که قراره اتفاقی بیفته که خودت هم نمی دونی چیه ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

مغز خر

سلام
رمز حساب اینترنتیم رو فراموش کردم! یعنی در کل یادم رفته. یه بار هم همین بلا سر کارت اعتباریم اومد. یه سال ازش استفاده می کردم ها. شب خوابیدم. صبح که پا شدم چیزی یادم نبود. آخر سر مجبور شدم کارت رو عوض کنم!
ولی این دفعه دیگه خبری از عوض کردن و اینا نیست. بهشون می گم رمزم رو یادم رفته بهم میل دادن که بیا این دو تا سوالی که خودت انتخاب کردی رو جواب بده تا بهت رمز رو بدیم. سوال اول رو یه چیزایی یادم بود و جواب دادم. ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد که جواب سوال دوم چی بوده! کسی نمی دونه که بهترین دوست دوران دبستان من اسمش چیه؟

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

آلزایمر و دوستان

سلام
چند وقته که فراموشی گرفتم. نه از این فراموشی های جزیی که همه دارن ها. یه چیز اساسی. عمق ماجرا در این حده که یک فیلم رو از اول تا آخرش می بینم و تازه وقتی تیتراژ آخرش می آد می فهمم که ای بابا این رو که دیده بودم.
چند وقت پیش یاد آنا افتادم. اونایی که یکی دو سال پیش وبلاگم رو می خوندن کم و بیش در جریانن. برای باقی در این حد بگم که آنا یه وبلاگ نویس بود که از روی نوشته هاش عاشقش شدم. آخرش هم فهمیدم که همه چیز رکبه و آنا یک شخصیت خیالی بوده! یکی از هزاران آدم مجازی دیگری که در وبلاگ هاشون اونطوری که می خواستن و نتونستن، زندگی می کنن. خیلی از وبلاگ های پرخواننده اینطور هستن. چون این جور آدم ها داستان پردازهای فوق العاده ای هستن که می دونن چطور باید خواننده رو جذب کرد. باری، کجا بودیم؟ … آهان. یهو یاد آنا افتادم. هر چی فکر کردم یادم نیومد که چطوری باهاش اتمام حجت کرده بودم و چجوری ماجرا رو فیصله داده بودیم. یه چیزهایی یادم هست که یه ایمیل هایی رد و بدل شد ولی یادم نمی آد که چی بود. خلاصه اینکه یه ایمیل براش نوشتم که یه سوال ازت دارم و اون هم اینکه آیا از نابودی آنا پشیمونی یا نه؟! آخه کمی بعد از ماجرای ما وبلاگش رفت هوا و خورد زمین و ترکید و یهویی یه شخصیت دیگه به دنیا اومد که هیچ ربطی هم به آنا نداشت. یه زن میانسال! من همیشه عذاب وجدان داشتم که این من بودم که باعث شدم اون آنای دوست داشتنی نابود بشه و فکر می کردم که بار وجدانی ای که بهش وارد کرده بودم وادارش کرده بود که داستان رو لو بده.
چند روز بعد جوابش اومد … با یه لحن خیلی مودبانه و رسمی … گفته بود که دستگیرش نشده که من چی گفتم! قضیه از این قراره که اون داستان می نویسه و دیگران براش می ذارن تو وبلاگ. گفته بود که هر دوره کسی مسئول این قضیه بوده و اجازه داشته که تغییراتی در نوشته بده و با خواننده ها ارتباط بگیره. به گفته خودش از مسئولین قبلی هم پرسیده بود. ولی کسی من رو نمی شناخته! … باور نکردنی بود. حداقل برای من. هنوز هم نمی دونم که آیا مافیاست یا داره حقیقت رو می گه! آخه کسی که خلاقیتش به حدیه که می تونه یه شخصیت کامل رو با تمام زندگیش خلق کنه، به راحتی می تونه یه همچین چیزی رو هم سوار کنه … به هر حال … یادمه که اون موقعی که پرده افتاد و آنا گفت که شخصیتش خیالیه به من پیغام داده بود که باید من رو ببینه تا چیزی رو برام توضیح بده … رد کرده بودم … تحقیر شده بودم و دیدار از نزدیک تنها عمق این حقارت رو بیل می زد … یادمه که تو فیصله دادن داستان هم واکنشی در این راستانشون داده بودم که حالای خودم هم دلش به حالش می سوزه … ولی ای کاش می دیدمش. این قضیه برام شده یه معمای بزرگ! دوست دارم شخصیت یا شخصیت های پشت این قضیه رو ببینم. چه یه نفر باشه که هنوز هم داره سر کارم می ذاره و چه همونطور که خودش گفت یه تیم با یه مغز برتر باشن. در هر دو صورت برام جالبه. ولی گویا این هم به تاریخ پیوست. خدا کنه اونی که از زندگی ما فیلم می سازه بتونه این معما رو حل کنه.



پی نوشت: چرا که نه؟ چرا باید مقدمه همیشه به نوشته مربوط باشه. این نحوه فکر کردن منه. یعنی به دقت از یه چیز بی ربط مثل فیلم تکراری می زنم به آنا. فکر می کنم که خیلی های دیگه هم همینطور فکر می کنن. دلیلی نمی بینم که نوع نوشتن خودم رو با نحوه تفکر استاندارد شده ای که تنها متعلق به قشری از مردمه، تطابق بدم. ما ها که استاندارد فکر نمی کنیم هم حق داریم که بنویسیم و مهم تر از اون حق داریم که برای خودمون و حتی بقیه سبک نگارش تعریف کنیم. همونطور که برای ما تعریف کردن! فقط اینجا یه مشکلی هست و اون هم نگارش پروژه دانشگاهیمه. اینجاست که آدم شش ماه روی مقدمه می مونه. چون راهنماش زیر بار چیزی به غیر از تفکر استاندارد نمی ره … شاده.

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

پیرزن هم پیرزن های قدیم!

سلام
این صابخونه ام آدم جالبیه. یه پیرزن آلمانی که سعی می کنه از مدرنیته عقب نمونه. یه چیزی تو مایه های معتاد به کامپیوتر و اینترنت. هر وقت باهاش کار داری یا در رو باز نمی کنه و یا لای در رو باز می کنه و اضطراب رو می پاشه تو صورتت که بدو بگو چی می خوای که آنلاینم! آدم یاد اون اینترنت تلفنی ها می افته که برای دقیقه دقیقه اش حرص می خوردیم! حالا من نمی دونم آنلاین چکار می کنه. 
خیلی هم سعی می کنه که وسط حرف هاش یه چیزایی بپرونه که دستت بیاد چقدر  به کامپیوتر وارده. ولی خب بیشتر زده تو کار افه. که البته برای سن اون همین افه اش همه کلی کاره. چند وقت پیش موقع قرارداد بستن گفت که شوهرم رو فرستادم از خونه و وسایلش عکس بگیره و سی دی عکس رو می ذاریم ضمیمه قرارداد که آخرش بشه مقایسه کرد. بعدش هم پروند که آره دیگه تاریخ عکس رو هم که از اکسیف دیتا می تونی بخونی! عمری اگه بدونین اکسیف دیتا چیه! والله من هم خودم چند وقت پیش  فهمیدم که چیه!
امروز هم رفتم برای کاری پیشش که شروع کرد که آره دیدم برات نامه اومده بود که از اونجا اینترنت گرفتی. من هم از همون ها گرفتم و دیروز ۳ – ۴ ساعت نشستم باهاش ور رفتم تا نصب شد. جواب دادم که آره ولی مال من هندلیه و همچین آرومه. انگار منتظر همین بوده باشه سریع حرف رو قاپید که آره نصب کردنش سخته و من هم کلی زحمت کشیدم! ولی چیزی نیست و برو همون سی دی اش رو ببین توش نوشته! … بعله … خدمتشون توضیح دادم که بنده ویندوز ندارم و اون سی دی برای ویندوزه. انگار که منتظر باشه. آره من لینوکس هم دارم. اوبونتو داری دیگه! آره برای پز دادن خوبه! … بعله … کلی بهم برخورد و برگشتم بالا که هر جوری هست باید راست و ریستش کنم که چیه که اینطور هندلیه. یه مقداری ور رفتم و بالاخره درست شد. به قول خانوم صابخونه حالا مثل برق سریعه … حالا که فکر می کنم بنده خدا همچین هم بیراه نمی گفت که لینوکسم برای پز دادنه! بعد این همه سال ادعا، کارمون به جایی رسیده که خانوم هفتاد ساله صابخونه با ما کل کامپیوتر می اندازه!



پی نوشت و در عین حال دیرنوشت: بابا گلومون پاره شد بس که داد و هوار کردیم. خب یه گل بزنین دیگه. ضایع کردن رفت پی کارش. البته داشتم فکر می کردم که اگر قهرمان می شدن (فرض محال) حتمی می رفت جزو دستاوردهای دولت دهم!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

یک تجربه

سلام
حدود دو سال پیش کردبچه یه ایده داد که گروه بزنیم و دانشجوها رو دور هم جمع کنیم. ایده خوبی بود و خیلی ها استقبال کردن و یه جوی افتاد تو بچه ها که آی مردم بیاین گروه بزنیم. بحث و گفت و گوها سر اساسنامه شروع شد، ولی تموم نشد. از همون اول جلسات غیررسمی و گروه بندی و خلاصه اینکه قضیه به یه سمتی رفت که در کل اهداف گم شدن. همه چیز هم حداقل از نظر من بدون قصد و غرض بود. یعنی اگر لابی بازی می شد و یه عده ای دور هم جمع می شدن بیشتر به این خاطر بود که فکر نمی کردن که با این کار دارن برخی رو حذف می کنن و یا هر چی. اغلب قضایا از ناآگاهی و عدم شناخت حقوق همدیگه ناشی می شد. حداقل این برداشت من بود.
خلاصه اینکه بحث اساسنامه شاخ و دم پیدا کرد و یه دفعه دیدیم که من و کردبچه و یه سری دیگه که از اولش بودیم از قضیه خارجیم و بخصوص کردبچه که ایده رو مطرح کرده بود به عنوان فرد غیرخودی تلقی می شه! دلیلش این بود که یه عده ای یه مدت جلسات خصوصی برای خودشون ترتیب داده بودن و در این مدت روی اساسنامه کار کرده بودن و حالا می گفتن که شما ها که تو اون بحث ها نبودین خب حق نظر دادن هم ندارین! حالا انقدرها که می گم هم غیرمحترمانه نبود. ولی لپ کلام این بود. آخرش هم تو یه جلسه ای ما دعوت شدیم و حرف زدیم و همفکری کردیم و سر تصمیم گیری که شد گفتن شما حق رای ندارین چون تابحال نبودین! … حالا چرا نبودیمش بماند … اونجا کردبچه بهش برخورد و جلسه رو ترک کرد و ما با دلخوری ادامه دادیم و …
چند وقت بعد که قضایای انتخابات پیش اومد، نیاز به گروه به یک الزام تبدیل شد. برای گرفتن امکانات و اجازه اجرای برنامه ها باید گروهی ثبت می شد که هنوز نشده بود. این شد که در یک اقدام ضروری یک جلسه دیگه تشکیل شد و گروه رو ثبت کردیم! حالا همه این قضایا در زمانی اتفاق افتادن که اون طرف ماجرا ایران بود. یعنی همونایی که در گذشته جلسه گذاشته بودن و در شرایطی که گفتم ما رو از صحنه حذف کرده بودن، حضور نداشتن. یه چیزی تو این مایه ها که طرف می تونست تصور کنه که چند هفته ای که رفته ایران ما از فرصت سواستفاده کردیم و با یه کودتا گروه رو ثبت کردیم. این شرایطی بود که عیسی درش متولد شد!
گروه از همون اول خوب کار کرد و بچه ها در کارها حسابی همکاری می کردن. شما فرض کنین که در عرض چند ساعت چند هزار دستبند در شهر پخش شد و پشت بندش هم مراسمی که چند صد نفر توش شرکت داشتن. ابعاد کار بزرگ بود و همه اش بخاطر اون همدلی و همکاری ای بود که همه بچه ها داشتن. در واقع رده بندی در گروه وجود نداشت و هر کسی که بیشتر فعالیت می کرد، بیشتر هم حرفش برو داشت. یک نظام ایده آل که فقط می شه تو کتاب های مارکسیستی در موردش خوند!
بعد از خوابیدن جو انتخابات و بخصوص تهدیدهایی که بچه ها در موردشون احساس خطر می کردن، کار گروه خوابید و تصمیم گرفته شد که گروه دیگه فعالیت سیاسی نداشته باشه. این تصمیم در اون شرایط بنظر من احمقانه بود و فکر می کردم که ممنوع کردن نوعی از فعالیت در یک گروه باعث محدود کردن فعالیت های گروه به پارتی و تفریح و خلاصه فعالیت هایی می شه که به گروه احتیاج ندارن! البته توجیه طرف مقابل هم قابل تامل بود که باید گروه رو براساس کف خواسته ها تنظیم کرد تا همه بتونن در اون شرکت کنن. بچه ها گروهی می خواستن که زمینه فعالیت رو برای تمامی عقاید موجود فراهم کنه.
گروه بعد از یک اجرای موفق از مراسم شب یلدا هیئت مدیره تشکیل داد و سه نفر مسئول کارها شدن. من همچنان در جلسات شرکت می کردم و همفکری داشتیم ولی برای کار عملی یا نامزد شدن وقتی نداشتم. هیئت مدیره چندین ماه به فعالیتش ادامه داد و در این مدت گروه بطور عملی به رکود رفت. دوره رکودی که از نظر من ناشی از فاصله افتادن بین بچه ها و هیئت مدیره بود. به تقریب کار خاصی انجام نمی شد و کسی هم در جریان کارها نبود.
از طرف دیگه من هم در گروه دیگری که برای فعالیت های سیاسی در نظر گرفته بودم، به جایی نرسیدم و اون گروهمون تا مرز انحلال پیش رفت. دعواها و اختلافاتی که در اون گروه دیگر هم پیش اومد جزو تجربیاتیه که شاید روزی در موردشون نوشتم! فاصله گرفتن از اون گروه همراه شد با انتخابات جدید در این گروه. شرایط هم بنحوی بود که جو سیاسی خوابیده بود و من هم به نتایجی رسیده بودم که کار گروه عیسی رو هر چند غیرسیاسی، تایید می کردم. برام مهم بود که کار گروهی در جامعه ای هر چند کوچک جا بیفته و به موفقیت برسه. یک جامعه چند صد نفره که نمونه ای از جامعه ایرانه (از نظر من البته. برخی از دوستان مخالفن و حرفشون اینه که این جامعه چند صد نفره ما طبقه خیلی خاصی از مردمه). من فکر می کردم که اگر موفق بشیم نظام درستی رو اجرا کنیم، حالا در راستای هر فعالیتی که باشه، می تونیم ادعا کنیم که این جامعه هر چند کوچک حداقل یک بار ساختار درستی رو دیده که می تونه با ساختارهای غلط مقایسه شون کنه و به اشتباهات و کمبودهای ساختاری موجود در ایران پی ببره. یه هدف دیگه هم داشتم که شاید خودخواهانه بنظر بیاد. ولی دوست داشتم که این فعالیت رو تجربه کنم و بخصوص کار با مردم رو! یعنی در جایی که می گی این ها مردمن و من رو نمی فهمن و ادعا می کنی که من از این ها بالاترم، بتونی همون مردم رو قانع کنی که کار درست چیه. مدتیه به این نتیجه رسیدم که این فاصله گرفتن از غیرهمفکران و فقط دنبال همفکران گشتن، خصوصیتیه که ما ایرانی ها رو به سمت شرایط موجود سوق داده. هیچ گروهی حاضر نیست که طرف مقابلش رو درک کنه و همه می خوان که تمام و کمال سلیقه خودشون رو اجرا کنن.
به هر حال به این دلایل و شاید هم به دلایل خودخواهانه دیگری نامزد شدم و جزو هیئت مدیره دور قبل. چند وقتی کار کردیم و من مدام سعی می کردم که به قضیه نظم بدیم و از دید خودم قضیه رو کمی محکمتر کنیم. برخی اوقات مخالفت می شد و کج و کوله جلو می رفتیم. البته خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که دیگه اساسنامه لازم نیست و بدون ساختار استاندارد و طبقه بندی هم می شه موفق کار کرد. حتی در برابر برخی که می خواستن ساختار سفت و سخت تری به قضیه بدن می ایستادم. روی یه چیزی توافق کردیم تو مایه های ساختار مسطحی که از تفکرات کمونیستیه و مدتی هم بر این جنبش سایه انداخته بود که ما رهبر نداریم و رهبر هم نمی خواهیم و همه باید در یک سطح پیش بریم … رو همین روال می چرخیدیم که من برای کارآموزی رفتم شهر دیگه و کار رو سپردم به باقی و در کل از ماجرا بی خبر بودم.
چند وقت پیش دوباره مراسم شب یلدا بود که بزرگترین و درواقع اصلی ترین مراسم سالیانه گروهه. خلاصه اینکه بعد چند وقت برگشتم و داشتیم می زدیم و می رقصیدیم که یهوویی گروه ترکید! یه سری مسائل شخصی و غیرشخصی روی هم جمع شد و گره ای در گروه بوجود اومد که به باور من کور بود. هیچ ربطی هم به بود و نبود چند شخص نداشت. باور دارم که اگر من بودم هم به همین مقدار در این گره شریک می شدم. درواقع همون نبود ساختار و اساسنامه به علاوه بسیاری از چیزهایی که از روز اول درست شروعشون نکرده بودیم، تبدیل به هیولایی شد که شروع کرد به بلعیدن گروه. هیولامون یک ساختار نامنظم بود با رفتاری خودخواهانه که درش روح سوتفاهم دمیده شده بود.
دعوا و درگیری و استعفا و حرف و حدیث و … پایه های گروه به حدی سست شدن که تا مرز انحلال پیش رفت. بچه ها وارد صحنه شدن و هر کسی سعی می کرد کمکی بکنه. البته از دید خودش! از دید من بسیاری از این به قولی کمک ها چیزی نبودن جز خودخواهی هایی که به پایه های گروه ضربه می زدن. جوی پیش اومد که گروهک ها درش شکل گرفتن. هر کسی سعی می کرد به نحوی جایگاهش رو بدست بیاره. برخی از رفتارها غیرقابل تایید بودن و به قدری زننده که آدم تاسف می خورد که آخه چطور می شه یه آدم اینطور به فکر منافع شخصیش باشه! البته می دونم که این برداشت شخصی من از شرایط بود و به همین مقدار هم ممکنه که شخص دیگری چنین برداشتی رو از من داشته باشه.
نظرهای متفاوتی در این شرایط وجود داشت که چطور باید ادامه داد. کردبچه معتقد بود که باید ابتدا اساسنامه رو اصلاح کرد و بعد انتخابات جدید و من معتقد بودم که اصلاح پروژه کار وقت گیریه که باعث ادامه یافتن این روند می شه. نگرانی من از این بود که این روند در هر صورت به انحلال گروه می انجامه و برای فرار از اون مصر بودم که باید انتخابات جدید بشه و گروه اجرایی جدید سر کار بیاد! … اینجا بود که به کشف بزرگی رسیدم! اینکه من هم در شرایط خاص مصلحت اندیشی می کنم و بر روی اون فلسفه وجودی دولت حاضر مهر تایید می زنم. طبیعیه که وقتی ما برای گروهی که یک سال و اندی قدمت داره و چند صد نفر براش زحمت کشیدن، انقدر ارزش قائلیم که از روی برخی ایده آل ها می گذریم،‌ دولتی که بیشتر از ۳۰ سال سابقه داره و میلیون ها نفر در راهش فدا شدن حاضره هر کاری برای نگهداری خودش بکنه!
من سعی می کردم که در مورد بسیاری از درگیری ها جهت گیری و قضاوت نداشته باشم و حتی اگر کسی رو بیشتر مقصر می بینم، این قضیه رو اعلام نکنم. فکر می کردم که باید شرایط متشنج رو آروم کرد و اینکه اینجا کی مقصره در برابر خطری که گروه رو تهدید می کنه، چندان اهمیتی نداره. شاید ایده آلی که من از روش گذشتم به اندازه سکوت در برابر اعدام هزاران نفر نباشه ولی از همون جنسه! هنوز فکر می کنم که این نوع رفتار در اون شرایط درست بوده ولی آگاهم که همین طرز تفکره که منجر به اون سکوت می شه!
چند شب پیش انتخابات دوباره بود و من هم بالطبع نامزد شدم. طبیعیه که اگر کسی ادعا می کنه که گروه براش مهمه باید وارد عمل بشه و با تشویق کردن کاری از پیش نمی بره … جلسه به خوبی و خوشی گذشت و ما هم رای آوردیم. بنظر هم می آد که ترکیب قضیه خوب باشه و همه با هم هماهنگ باشیم. ولی همین احساس رو کم و بیش در دوره پیش هم داشتیم! از تجربیاتی که در گذشته داشتم چند تا نگرانی برام مطرحه که مهم ترینشون اون سو تفاهمیه که البته چندان هم سوتفاهم نیست! اینکه بچه ها ازت انتظار دارن که فعال باشی و در شرایط حال حاضر هم می طلبه که از بچه ها دلجویی بشه و به نظراتشون بها داده بشه. از طرف دیگه این فعالیت درصورتیکه دیگر اعضای هیئت اجرایی درش شرکت نداشته باشن این تصویر رو از تو می سازه که تو می خوای قدرت رو در دست بگیری و بر دیگران ریاست کنی. این حس خودش رو خیلی دیر نشون می ده ولی وقتی سرباز کنه، دیگه کار از کار گذشته. مثل راه رفتن روی الاکلنگ می مونه. باید هر قدم رو باظرافت و دقت برداری. یک قدم اشتباه کل مسیر رو به لرزش وا می داره و همین لرزش باعث قدم های اشتباه بعدی می شه. یعنی سقوط با سر!
من خیلی امیدوارم که بتونیم قضیه رو جمع کنیم و فکر می کنم که حالا می تونیم از تجربیاتی استفاده کنیم که در کارهای گذشته نداشتیم. ولی از طرفی حساسیت نسبت به کارهای گذشته بالاتره و بالطبع هم خطر بیشتری گروه رو تهدید می کنه. همه این ها جمع می شه با یه ناخودآگاه قدرتمند در من که در جمع دیگران رو به دور خودم می چینم و از سطح بالاتر به قضیه نگاه می کنم. مدت هاست که دارم روی این خصیصه کار می کنم و تا حدی هم موفق به تعدیلش شدم ولی هنوز بالاتر از حد معموله و در شرایط خاص غیرقابل کنترله … البته این شناخت از خودم هم چیزیه که روش حساب می کنم و فکر هم می کنم که کمک بزرگی باشه … باید دید …



پی نوشت: این ها تجربیاتی هستن که بهای زیادی براشون داده شده. خیلی گرون تر از اینکه آدم بخواد بدون تفاوت از کنارشون بگذره. برای این چند خطی که اینجا نوشتم، چندین سال-نفر روی کاری سرمایه گذاری شده که دیگه اثری ازش باقی نمونده. تنها چیزی که باقی مونده این چند خطه و کلی دوستی که به دشمنی تبدیل شده! فکر می کنم که باید این تجربیات رو برای همدیگه نقل کنیم و امیدوار باشیم که نقل این تجربیات اثری بذاره بر دیگرانی که تازه می خوان کار گروهی رو شروع کنن.