۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

مملکته داریم؟!

سلام
طرف پشت چراغ قرمز زده بغل و منتظر همراهشه. چراغ هم سبز شده و همه با بوق و چراغ بهش فحش می دن که آخه اینجا هم جای وایستادنه! یارو خودش هم دهنش باز مونده و یجور درمونده ای به این ور و اون ورش نگاه می کنه که ای وای چکار کنم! یعنی عقلش نمی رسه که می تونه بره ۵۰ متر جلوتر بعد چراغ وایسته؟!

از میدان تجریش تا شیرینی فروشی لادن شد هفت تا! درست هفت تا پسر خردسال که دو زانو نشستن و چندتا برگ فال جلوشون پلاست.  به احتمال اربابشون جایزه کارآفرین نمونه سال رو ببره!

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

فرهنگ ایرانی

سلام
گیوه ام برام تنگه. درش نمی گنجم!



پی نوشت: بچه که بودیم یه نوزادگونه ای اومده بود خونمون و صاف رفته بود سراغ سبد میوه های مصنوعی. دستش رو دراز کرده بود و یه موز کرده بود تو دهنش. من از اون موقع در فکرم که حالا بچه بوده نفهمیده که مصنوعی بوده ... ولی موز رو که با پوست نمی خورن آخه!

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

برسد به دست آن بابا!

سلام
این قضیه هک شدن گواهینامه کمودو از طرف یک ایرانی که این روزها کلی سر و صدا کرده هم موضوع جالبیه. همین چند دقیقه پیش یک پیغام خوندم از این جناب به اصطلاح هکر که راست و دروغش چندان هم اهمیتی نداره … کلی حرف زده بود و قانون گذاشته بود که چون اسرائیل و امریکا میل ملت رو می خونن، من هم می خونم و … خودش رو از ارتش به اصطلاح سایبری جدا کرده بود ولی می گفت که دنیای دیجیتال رو کنترل خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که کسی به رهبر و رئیس جمهورش اهانت و از این حرفا بکنه … یه جانم فدای رهبر هم زده بود ته قضیه!
برام جالبه. حقیقت اینه که اینجور تهدیدات هیچ اثری به ماها نداره. حالا مگه ما داریم چکار می کنیم که بترسیم از اینکه ایمیل هامون رو بخونن؟! ما همه تلاشمون اینه که آدم های بیشتری صدامون رو بشنون. دست ایشون درد نکنه که صدای ما رو به بسیجی و سپاهی جماعت هم می رسونه. بخدا قسم این یک غنیمته که ما فرصتی داشته باشیم که برای این جماعت هم حرف بزنیم … شاید که به راه اومدن … آخه عزیز من فکر کردی که هر کی کارش درسته پس خودش هم درسته؟! اینکه شما در دنیای صفر و یکی دیجیتال توانایی های فوق العاده ای داری دلیل نمی شه که در باقی موارد هم خفن باشی. مثل بیمارهای روانی که در عین نبوغشون روانی هستن و احتیاج به درمان دارن. نه عزیز من عصبانی نشو … نمی خوام که باهات کل کل کنم. ولی ماها که کار خطایی نمی کنیم که از دیده شدن و خونده شدنمون بترسیم. شما برو ببین که ریشه این ترس در خودت از کجاست. برو ببین چرا فکر کردی که چنین کاری به جنبش به قول خودت قلابی سبز ضربه می زنه … من این کارت رو عین خدمت به هر چی جنبش آزادی طلب می دونم. بذار ندای آزادی و حقانیت بگوش اون مامورین اطلاعاتی و سربازان خفن و البته گمنام امام زمان هم برسه … ما هدفمون هم همینه. همینکه شماها کمی از فکرهایی که باهاش تغذیه نمی شین هم بهره مند بشین … اگر هم نگران شرعی بودنش هستی من همینجا بهت اجازه می دم که حتی ایمیل های شخصی من رو هم بخونی … باشد که بعله

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

سال نو مبارک

سلام
نوروز بر همه مبارک. امید که سال گذشته رو با استقامت هر چه بیشتر پشت سر گذاشته باشین. شاکر آقامون هستیم که ملت رو به حد تیم ملی دو استقامت کرد. خبر رسیده که تیم ملی استقامت ایران به مقام جوانمرد مستقیم (یا همون استقامت جوانمردانه) رسیده!
خبر خوشتر اینکه قرار سال جدید جهاد اقتصادی کنیم … وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد … عزیزان حکم جهاد آمد. پیشانی بند (یا رازق غیبی) را بر سر کنید. پرچم (مرگ بر تورم) را به دست گیرید و کاسه های ابوالفضل را به سر گیرید که به جهاد اقتصادی می رویم … دشمن ما، آن اقتصاد کذایی است که تمام جوانان وطن را به خاک ذلت کشانده … آن اقتصاد بی همه چیز که مردم مخلص ما را به اسارت در آورده … می رویم که آن اقتصاد سر تا پا مسلح را نابود کنیم … کربلا منتظر ماست بیا تا برویم … برخیزید که در این راه به شهادت اقتصادی نیز نایل خواهیم آمد … خداوندگارا، اگر شهادت را از ما دریغ می داری، حداقل ما را به درجه رفیع جانباز اقتصادی نایل بفرما … نانی که در حلق ماست هدیه به رهبر ماست ... آقاجان ... کی می آیی پس؟!

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

آسمان را دوست دارم، آبی بیکران را دوست دارم

سلام
بیشتر راه رو خواب بودم. هر از گاهی بیدار می شدم و یه نگاهی به روزنامه می انداختم. روزنامه؟! بیشتر شبیه ماهنامه هایی بود که در مدارس در می اومد. انگار که تمام کادر نویسنده ها چند نفر باشن و مجبور باشن که کل روزنامه رو پر کنن. خاتمی و ولایتی و باقی هم که اراجیف بی نام و نشان! ترجمه خبرهای یاهو و … هر از چندگاهی بر ولایتمداری تاکید شده بود و سخنرانی ای از شهید همت که راه نجات ما ولایتمداری است! گویا خانواده شهید همت نظر دیگری داشتند. مهم نیست … دست و پا زدن هر موجودی ترحم برانگیز است
از پنجره به بیرون نگاه می کنم … خلبان بدون سلام و صلوات به روح پرفتوح شروع کرد. مسیر پرواز، آلمان، کهریزک، فرودگاه امام! از پنجره به بیرون نگاه می کنم … سیاهی مطلق. خلبان کمی چرخید و نورها رو دیدم … حیرت می کنم که در بی نهایت تاریکی، این نوره که می درخشه. حتم دارم که همه کس به نورها نگاه می کنند و نه به تاریکی. چقدر باشکوه که بی نهایت بودن تاریکی تنها بر بی ارزشی آن می افزاید. هر چقدر که بی انتها تر، بیشتر شبیه به پس زمینه ای که تنها هست، تا دیگران باشند … اگر که تمام آسمان هم سیاه باشد، تو به آن تک ستاره ای می نگری که کورسویی از امید را در دلت زنده می کند … وطنم زیباست. اگرچه سیاه و تاریک. اما من سیاهی را نمی بینم. هرقدر هم که باشد. این نور است که دیدنی است. این خاصیتی است در ذات که هیچ قدرتی قادر به تغییرش نیست … شهر من اگر چه پر ز سیاهی است. ولی سیاهی اش مطلق نیست. نورها در شهر من می درخشند … سیاهی، کسی به تو نمی نگرد. تو باید تمام نورها را نابود کنی . همه را. چه کار عبثی. حتی تصورش هم عبث است! سیاهی، عبث تر از آن می دانی که چیست؟! آنکه حتی اگر تمام نورها را نابود کنی، تنها نگاه گنگی نصیبت خواهد شد که در بی انتهایت، نور را می جوید … سیاهی، تو چقدر بی ارزشی!

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

دوشنبه صورتی

سلام
صبح با خانوم لیشت از خونه زدیم بیرون به سمت کارناوال. هوا چند وقتیه که خوب شده و دیگه اون سوز برف رو نداره. امروز هم آفتابی و از اون روزهای نوروزی بود. من یه دوربین برداشتم و یه کیسه بزرگ که بتونم نذری ها رو جمع کنم. خانوم لیشت بیچاره هم اسباب تحصیلش رو برداشت که بره خونه بشینه به درس خوندن. آدم دلش کباب می شه برای این کوچولوهایی که هنوز امتحان دارن …
ترمینال اتوبوس از هم جدا شدیم و من رفتم به سمت میدان کایزر. کارناوال از همونجا شروع می شه و دسته ها اونجا جمع می شن برای حرکت. شنیدم که امسال ۱۲۷ تا دسته حرکت می کنن! هر دسته یه گروه مارش داره که جلوش راه می رن و می زنن و می رقصن. بعد اون گروه مارش هم یه واگن گنده که با یه تراکتور یا تریلی می کشنش. پشت واگن هم پر از شکلات و کیک و شیرینیه که رو سر مردم می ریزن.
بچه ها تو این روز کیف دنیا و آخرت رو می برن. هر کدوم یه سبد دستشونه و مدام این ور و اون ور می رن و شکلات ها رو می ریزن توش. بزرگتر ها هم به بهونه بچه ها بالا و پایین می پرن و شکلات ها رو تو هوا می قاپن و می ریزن تو سبد بچه ها … البته این بین بزرگتر بدون بچه هم زیاده که لابد ذخیره می کنه برای بچه های آینده!
همه جور آدمی تو این دسته ها شرکت می کنن. از پرفسور دانشگاه تو لباس خرس بگیر تا کارگر شهرداری تو لباس کلانتر. کارناوال سن و سال نمی شناسه. مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها لباس های اجق وجق می پوشن و می زنن و می رقصن. بچه های فسقلی پستونک به دهن، شکلات و شیرینی پخش می کنن. مادر و پدر ها بچه هاشون رو از کالسکه می آرن بیرون که بتونن تو کالسکه تنقلات جمع کنن و ... در کل همه چیز یه جور دیگه است … همه آدم ها دوست داشتنی ان ...
تو مسیر که ایستاده بودیم، همه شاد بودن و از کوچیک و بزرگ دل تو دلشون نبود که دسته ها از جلوشون رد بشن و براشون شکلات بریزن. بیشتری ها هم لباس مبدل پوشیده بودن و از پشت ماسک هاشون راحت و بی خیال اون کاری رو می کردن که می خواستن. تا یه دسته می رسید همه دست هامون رو می بردیم بالا و داد می زدیم الاااااف … دسته ای ها هم به اونایی که خوششون می اومد شکلات های درست و حسابی می دادن و به باقیمون هم شکلات ها معمولی! … من هم چند باری، البته بطور اشتباهی، مورد لطف قرار گرفتم که این لطف ها رو به عنوان سوغاتی با خودم خواهم آورد!
یه دو ساعتی مشغول عکاسی و البته الاااااافی بودم و به تقریب کیسه ام پر شد. خیالم که از بابت آینده بچه ها مطمئن شد، زنگ زدم به بر و بچ که ببینم کجان … همه شون جمع شده بودن مرکز شهر و منتظر بودن که دسته ها برسن بهشون. آخه من نمی دونم آدم می ره آخر مسیر منتظر می مونه! چه کنیم. استراتژی ندارن که. رفتم طرف بچه ها و بین راه هم چند تا سوغاتی دیگه چپوندیم تو آینده بچه ها. رسیدیم به بر و بچ … به به … نه بابا اینا از ما اینکاره ترن. چند تا کیسه شکلات جمع کرده بودن. بدون اضافاتی مثل تی تاپ و کیک عمله خفه کن و پف فیل و از این جور موارد بی ارزش. دیدم قسمت اعظم آینده بچه هام بی ارزش و پوچه! نمی شه که بچه های من از دنیا عقب بمونن. این بود که شروع کردم به خوردن مواد ضایع و جمع آوری مواد ارزشمند … البته در بخش جمع آوریش چندان هم موفق نبودیم. ولی خب، به از هیچی بود … فکر کنم چهار پنج ساعتی توی کارناوال بودم. ولی عینهو یه دقیقه گذشت … سال دیگه حتمی با لباس می رم که هر کاری دلم خواست بتونم بکنم. امسال کمی مراعات سن و سال و ریش و سبیلم رو کردم و شرمنده بچه های آینده ام شدم … سال دیگه ان شاالله از شرمندگیشون در می آم!















۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

وصیت نامه

سلام
هر بار قصد می کنم که یه چیزی بنویسم تو حال و هوای قدیم ها. از همون روزنوشت هایی که خودم رو راضی می کرد. ولی هر بار یه چیزی می خونم یا یه چیزی می شنوم که در کل می ریزم بهم.  نمی دونم که حساس تر شدم و یا اون موقع ها تو باغ نبودم ... به هر حال مشکل از خودمه ... چون اغلب وبلاگ نویس ها تونستن به نوشته های خودشون برگردن و بعد از یه مدت وقفه دارن تو همون حال و هوا ادامه می دن ... البته ... نه ... خیلی هایی که مثل من روزنوشت داشتن دیگه نمی نویسن ...
دوشنبه ای که می یاد اینجا کارناواله. حالا اینا می گن کارناوال، شما بشنو عاشورا. یه چیزی تو همون مایه هاست فقط هر جایی که ما گریه می کنیم اینا می خندن. ما اگه دسته داریم اینا هم دسته دارن. ما اگه طبل و سنج داریم اینا هم دارن. ولی اگه مردم ما سیاه می پوشن و تو سر خودشون می زنن، اینا لباس های رنگ و وارنگ می پوشن و شادی می کنن. تمام شهر لباس مبدل می پوشه. یعنی تو شهر که راه می ری فقط کابوی و راهبه و ملوان و آدمک لگو خلاصه کلی جک و جوونور می بینی. مخصوص جوون ها هم نیست. پیرمرد و پیرزنش هم لباس شاه و پری می پوشن! درکل یهویی همه چیز می ره تو فاز مسخره بازی و شوخی. این برنامه سه چهار روز ادامه داره و روز آخرش دوشنبه است. دوشنبه که بشه دسته ها با تراکتور و اتوبوس و درشکه راه می افتن تو شهر و شکلات رو سر مردم می ریزن. شکلات و اسباب بازی و هر چیزی که فکرش رو بکنی.
خیلی دلم می خواست که این رو تو ایران هم می داشتیم. فکرش رو بکن که تو خیابون ولی عصر دسته های شکلات رد می شد و مردم همه شاد و خندون بودن و به هم لبخند می زدن و هر کسی هم یه لباسی می پوشید. همه واحد بودن، حالا نه اینکه به یه ریسمانی چنگ بزنن که هر چی باشه. همچین شاد و شنگول و واحد. همه همدیگر رو خودی می دیدن.
آی ملت اگر من مردم و خواستین برام مراسم بگیرین، شکلات پخش کنین جای حلوا. شکلات و پاستیل و  ... تخم مرغ شانسی هم بدین به جغل مغل ها. تو مراسم ختم هم آهنگ خوشحال و شاد و خندانم بذارین و با هم دیگه دست بزنین. حالا نمی خواد برقصین که کمیته بریزه ها. همینکه دست بزنین و شکلات بخورین. چایی هم بدین ایراد نداره. می خواستم بگم قهوه بدین که دیدم خودم چایی رو با شکلات بیشتر می پسندم. آهان. تو اون مراسم دست زنی هم یک دونه از این کادوهای چند لایه درست کنین که توش کلی کادویی داره و هر سری فقط یکی از لایه های بسته بندیش رو می شه باز کرد. بعد بین این عزادارا بچرخه و هر جا که آهنگ گفت دست بزنم من شادی کنم من طرف یه لایه رو باز کنه. آهان بنظرم صندلی بازی هم باشه بد نیست. برنده صندلی بازی هم باید یه دهن بخونه. ای ول این هم خوبه. همونطور که عزادارها نشستن و دست می زنن میکروفون رو بچرخونین که هر کسی یه دهن بخونه. جدی هم بخونه که خنده دار بشه و ملت حالش رو ببرن. اگر هم چیزی بلد نیست لای لای لای کنه. دیگه کسی ایده ای داره؟ فکر کنم مراسم باحالی بشه و ملت کلی حالش رو ببرن. گریه و زاری هم اختیاریه. ولی اگه کسی خواست بره به اتاق گریه و زاری. همون وسط نزنه زیر گریه که خوب نیست. آهان این بچه مچه ها رو هم ول بدین وسط سالن که این ور و اون ور بدون و بازی کنن. یه دو سه تا توپ پلاستیکی هم بندازین زیر پاشون که بازی کنن. آهان اینم یه ایده. دختر بچه ها هم اگر دوست داشتن خاله بازی کنن می تونن جدی جدی بازی کنن. یعنی چیی مایی بدن دست مردم و تو فنجون های اسباب بازیشون برای مردم چایی بریزن. می تونن تن عروسکاشون هم پارچه سیاه کنن و ادای عزاداری در بیارن. غذا چی بدین؟! املت بدین با پیاز. با نون بربری گرم. همون وسط سفره بندازین و همه بشینین دور یه سفره و حالش رو ببرین. دیگه خواهش می کنم گوسفندای بیچاره رو عزادار نکنین که اونا هم گناه دارن. همون املت خوبه. می دونین بهترین کار چیه. برین یکی از این رستوران های تو جاده و به طرف بگین که بیاد و غذای مراسم رو راست و ریستش کنه. دیگه ظرف و مرفش هم پای خودش که از همون ظرف رویی ها بیاره.
خب چی شد که رسیدیم به اینجا؟! نمی دونم والله ...

کودتای غریب الوقوع

سلام
فکر می کنم که همه چیز ساده تر از اونی باشه که به تحلیل های بی در و پیکر و نظریه های عجیب و غریب احتیاج داشته باشیم. موسوی و کروبی زندان هستند و اغلب هم می دونستیم (ولی نمی خواستیم باور کنیم) که اگر این دو دستگیر بشن دولت به راحتی مردم معترض رو کنترل خواهد کرد. (چشم بسته غیب گفتم. نه بابا این بند رو چند وقت پیش نوشتم. حالا دارم ادامه می دم)
ولی درباره اون شکاف مجازی ای که هی می گیم در بدنه نظام افتاده و بهش امیدواریم خداییش به تحلیل و تفسیر محتاجیم. چند وقت پیش حرف شده بود که ۲۵ بهمن اشتباه بود و باعث شد که اون سعی و تلاشی که کرده بودیم تا یه سری رو از این نظام حاکم بکنیم بر باد بره و همه دوباره متحد بشن. جوابشون این بود که زهی خیال باطل. اون هایی که شما فکر می کردین دارین از بدنه نظام می کنین سرکاری بودن و داشتن همه رو فیلم می کردن. بنظر من که ۲۵ بهمن حرکت خوبی بود و امید رو به خیلی ها برگردوند. از اون طرفش هم فکر نمی کنم که کسی بوده باشه که از اون نظام در حال جدا شدن بوده و به یکباره بخاطر ۲۵ بهمن گفته باشه آهان حالا فهمیدم. اینا فتنه هستن.
ولی اون شکافه کجاست پس؟ شکافه از اونجایی هست که دیگه کسی در این نظام احساس امنیت نمی کنه. کسی هم که احساس امنیت نکنه و بترسه، خطرناکه. یعنی اگر چند وقت دیگه یه اختلافی پیش بیاد (برای مثال سر جانشینی این آسد علی) بطور قطع دیگه کسی مطیع جمع نمی شه و اگر نظرش مخالف بود نمی ره یه گوشه بشینه. چون می دونه که این نظام حاکم مخالف رو بر نمی تابه و هر کسی و با هر سابقه ای هم که باشه یا باید موافق باشه و یا دشمنه. بنابراین مخالفین هم دست به فتنه (!) خواهند زد و چیزی در مایه های یک کودتا شکل خواهد گرفت.
این شکاف در حکومت از نظر من هیچ ربطی به انسانیت و بازگشت به ارزش های انسانی نداره یا حداقل اون بعدش کارساز نیست. بلکه عمق پیدا کردن بی اخلاقیه و اینکه ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشه در مملکتی نگنجند.



پی نوشت: پس چی فکر کردین. من هم از زمانی که خارجنشین شدم رو آوردم به نظریه پردازی و دادن رهنمودهای موثر برای اداره جامعه!!!