سلام
یاد دوستی افتادم که باید بنویسمش … سالها پیش.اون موقعها که هنوز بچه بودیم و تمام زندگیمون بازی بود، یه رفقیقی داشتیم بنام حمزه … ما تو دوران کودکی فقط به اندازه یه کودک از دوستمون میدونستیم … یعنی میدونستیم که یه عالمه سرباز پلاستیکی داره و کلی تانک و ماشین و وسیله بازی داره … این رو هم میدونستیم که یه اتاق بزرگ داره برای اینکه سربازهاش رو توش بچینه. اون موقعها فقط قد یه بچه از خلق و خوی همدیگه میفهمیدیم. یعنی اینقدی که حمزه اسباببازیهاش رو به ما هم میده که بازی کنیم و رفتن خونه حمزه یعنی یه عالمه بازی … اون موقعها همه چی برامون قد یه کودک مهم بود … یعنی برامون مهم بود که حمزه این همه اسباببازی رو از کجا آورده و جوابش رو هم میدونستیم که هر وقت که میره بیمارستان هر کسی که به عیادتش میآد براش یه بسته کوچیک اسباببازی میآره … هیچ وقت بیشتر از یک بچه نتونستم حمزه رو درک کنم … هیچ وقت به این فکر نکردم که چند بار باید بیمارستان رفته باشه که بتونه اون همه سرباز پلاستیکی رو جمع کنه … بزرگتر که شدم فهم کودکانهام هم بیشتر شد … میدونستم که حمزه نمیتونه شکلات بخوره. نمیتونه همبرگر و سالاد الویه بخوره و … اما فقط در همین حد … نمیدونم کی … ماه رمضون بود که مامان بهم زنگ زد … حرفهای معمولی و احوال پرسیهای همیشگی … مامان، بابا کجا است؟ ... بابا رفته مراسم چهلم حمزه … امروز خواهرش یه فیلم پست کرد از بچگیهاش … رفیق، سالها با هم همبازی بودیم.شادیهات رو با ما قسمت کردی ولی در باقی … روحت شاد.
پی نوشت:زندگیم افتاده رو دور تند … همش در گذرم که به یه چیزی، یه جایی، یه زمانی برسم که دیگه همه چی خوبه … از همه دارم می گذرم. از همه و همه که به یه چیزی برسم که خودم هم نمی دونم چیه … وایستا پسر … آدم باش … یه نگاه به اطرافت بنداز … زندگی کن.