۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

یلدا و دخترها

سلام

چند شب پیش با آرند و فردی رفتیم بازار کریسمس. آرند یه دختری رو آورده بود که تو مایه‌های دوست دخترش بود. در کل زیاد نمی‌شناسمش ولی می‌دونم که آدم موفقیه و خرش می‌ره. رییس یه شرکته و باقی زوایای زندگی‌اش هم به همین صورت جذابه. یعنی اینکه بنظرم طرفدار زیاد داره ولی زیر بار رابطه نمی‌ره. دختره معمولی بود. یعنی در نظر اول.
در طول گشت و گذار بنظرم اومد که زیادی با من صمیمی شد و چندین صحنه پیش اومد که ما عقب می‌اومدیم و آرند و فردی جلو. اولش فکر کردم که اتفاقی بوده. ولی بعدش بنظرم اومد که از قصد این کار رو می‌کنه. بنظرم شگرد جالبی اومد. اینکه به آرند می‌فهمونه که اگه حواسش بهش نباشه می‌ره با یه پسر جوون‌تر ... فکر کنم راز اینکه تونسته آرند رو نگه داره در همینه ... از هوشش خوشم اومد.

امشب جشن کریسمس موسسه بود. هر کسی باید برای یکی از همکارها چند تا عکس پیدا می‌کرد و باقی با دیدن عکس‌ها حدس می‌زدن که طرف کیه. من باید سونیا رو تصویر می‌کردم. متاسفانه در فشار کاری بودم و زیاد وقت نداشتم که چند تا عکس درست و حسابی جور کنم. این بود که اولین چیزهایی که به ذهنم رسید رو تصویر کردم. یه عکس از دستگاهی که باهاش کار می‌کنه. یه عکس از تور والیبال چون تفریحش والیباله و یه عکس از یه شلوار جین دخترونه چون همیشه جین به پاشه.
وقتی داشتم عکس‌ها رو انتخاب می‌کردم فکر کردم که شاید این شلواره بد بشه. بخصوص که سونیا دختر خوشگلیه و همچین چشمگیره. اینه که ممکنه برای دیگران تداعی‌گر چیز دیگری باشه. ولی گفتم که. فشار کاری و به خودم گفتم که سخت نگیر و بده بره ... امشب وقتی عکس‌ها رو نشون دادن سر عکس‌های سونیا یه پچپچی اومد. بیچاره خودش هم جا خورد! من هم! اینکه عکس اون شلوار برای باقی تداعی‌گر یه تصویر سکسی بوده یا نه بیشتر به نگاه دیگران ربط داره تا به عکس. یا چی؟!
نمی‌دونم. به هر حال ناراحتم و امیدوارم که اون انقدر ناراحت نشده باشه!

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که برو
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقاد مینوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ بدف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن




۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

تراکتور

سلام

اینکه دیشب نخوابیدم هیچ ربطی به اینکه کلی کار مهم دارم، نداره. اینی هم که 32 ساعت بدون وقفه کار کردم هم هیچ ربطی به اهمیت پروژه نداره! همه اش بخاطر اینه که بازده کاریم پایینه! مشکلم دیسیپلین وسواس بیش از حده! یعنی انقدر می خوام همه چیز رو دقیق انجام بدم که آخرش به هیچ کاری نمی رسم. جالب اینه که وقتی هم یه ایده به ذهنم می رسه هیچ جوره بررسی اش نمی کنم. از همون اول عمل و اونم با درجه آخرش! یعنی برای اینکه جوابم یک رقم اعشار دقیق تر بشه چندین ساعت محاسبات رو کشش می دم ولی به این فکر نمی کنم که در کل این روش تا دهگانش خطاست! بازده ام در حد معده گاوه! و حتی کمتر!!!
این کار شبانه روزی هم بنظرم یه مکانیزم دفاعی ناخودآگاهه. ناخودآگاهم که تابحال خودش رو خیلی خفن می دونسته نمی تونه با این موضوع کنار بیاد که بازده اش کمه. اینه که الکی شلوغش می کنه که بگه کار زیاد و مشکل از اون نیست. کور خوندی عمو. فهمیدم.

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

خفه شدم!

سلام

یه چیزی گیر کرده ته گلوم که اگه اینجا ننویسم، خفه‌ام می‌‌کنه. می‌دونم هم که اونایی که هدفم هستن نمی‌خوننش ولی باید بنویسم.
برادر و خواهری که دم از ولایت می‌زدی و آسدعلی رو ولی‌فقیه می‌دونستی. تو بحث‌هایی که باهاتون داشتیم و نمی‌دونم چرا یهو نصفه‌کاره ولش کردین همیشه حرف از شرایط ولی‌فقیه بود که باید درایت داشته باشه و بصیرت داشته باشه و تازه نه به اندازه کافی بلکه بیشتر از همه خواص مملکت. آهای مرد و زن مومن، به اون ایمانت قسم بیا با خودت رو راست باش. چند سال پیش یه عده‌ای گفتن که سیاست‌های این دولت غلطه و داره کشور رو به نابودی می‌کشونه و ... فقط خواص هم نبودن و بلکه عوام هم بودن. چطور درایت و بصیرت آسدعلی و اطرافیانش رو توجیه می‌کنی وقتی اونطور با این انتقاد مخالفت کردن؟! آیا بصیرت و درایت داشتن غیر از اینه که قبل از اینکه نتیجه کار معلوم بشه، از شرایط بشه اون رو پیش‌بینی کرد؟ آیا غیر از اینه که ولی‌فقیه باید اونجا باشه تا نذاره جامعه به اینجا برسه؟ اگر قرار باشه وقتی همه فهمیدن و گند کار در اومد ولی‌فقیه هم بگه که بله عوضش کنین که دیگه چه لزومی هست به بودن ولی‌فقیه؟ بر طبق اعتقادات خود شما اگر ولی‌فقیه شرایطش رو نداشته باشه باید عزل بشه. بنظرتون هنوز آسدعلی شرایط ولی‌فقیه رو داره؟ به خدا که دارین اسلام و شیعه و تمام چیزهای مقدستون رو به نابودی می‌کشونین!

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

توپ دولایه

سلام

چند روز پیش توماس یه قرار ملاقات برام فرستاد که بشینیم همفکری کنیم درباره صندلی ... بنده خدا موضوع دکتراش صندلی ماشینه! ... ای کوفت. باز از تو بهتره که هنوز موضوع نداری! ... خلاصه اینکه یه جوری گفت که انگار وظیفه منه و انگار نه انگار که یه خواهش دوستانه است. خلاصه اینکه از این موضوع کمی دلگیر شدم ... به هر حال رفتم سر قرار و کلی هم ما رو معطل کرد. در واقع بی‌برنامگی‌اش بیشتر کفری‌ام کرد و از اینکه سه ساعت همینطوری تلف شد کلی نابود شدم ... ولی صدام در نیومد. از این تیریپ‌های ایرانی‌بازی که مراعات بکن و چیزی نگو و صبر کن و صبر کن تا یه دفعه‌ای بترکی و بزنی تو سرش و نابودش کنی و ... بعد از اون رابطه‌مون بدون اینکه چیزی گفته باشم کمی تیره و تار شده. از اون موقع دارم فکر می‌کنم که اگر به روش خودشون خیلی رک بهش می‌گفتم که بی‌برنامه‌ایه و داری وقتم رو تلف می‌کنی، می‌فهمید و عذرخواهی می‌کرد و منم وقتم تلف نمی‌شد و بعدش هم ازش به دل نمی‌گرفتم و همه چیز هم خوب بود!
این عادت رو باید ترک کنم. چند لایه بودن و مراعات کردن اینجا جواب نمی‌ده. طرف نمی‌فهمدت. نمی‌دونه چه انتظاری ازش داری. اینه که مدام خلاف انتظارت عمل می‌کنه و تو رو سرد و سردتر می‌کنه. این سرد شدنت رو ولی می‌فهمه و یهو می‌بینی که دیگه باهم رفیق که نیستین هیچ، همکار هم نیستین!

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

بت خنگ

سلام

یک سال پیش می‌رفتم سر کلاس می‌نشستم و به حرف‌های اساتید محترم و دانشجویان دکتراشون گوش می‌دادم که چی می‌گن. همیشه فکر می‌کردم که اوهو طرف چه بت گنده‌ایه و چقدر پره و ... حالا می‌فهمم که بنده‌های خدا لب مرز بودن! حالا بعد از یه سال که خودم لب مرز برای بچه‌های مردم یه چیزایی رو توضیح می‌دم و امیدوارم که کسی سوال بیجایی نکنه که توش بمونم، می‌فهمم که همه اون بت‌ها پوشالی بودن. همه‌اش مدیریت و روانشناسیه! اینکه یه جوری نشون بدی که انگار خدای قضیه‌ای و همه‌اش سوال کنی که دیگه کسی جرات نکنه ازت سوال کنه ... البته شاید یک سال دیگه، بعد از اینکه یه موضوع رو ده بار توضیح دادم دیگه یه بت بشم. این نگرانم می‌کنه. می‌ترسم از اینایی بشم که همش سر دانشجوهای بنده خدا غر می‌زنن ... آدم خیلی زود فراموش می‌کنه! نمی‌دونم این همکارم زمان دانشجویی‌اش چطور آدمی بوده. آدم باهوش و خفنیه. هیچ بعید نیست که به واقع از این دانشجوهایی بوده باشه که با یک بار توضیح همه چیز رو می‌گیرن و چیزهای دیگه رو هم ازش استنتاج می‌کنن. شاید اینطوری بوده که همین انتظار رو هم از دانشجوها داره. خب، خدا رو شکر که من اینطور نبودم. فکر نکنم یادم بره که خودم چه خنگی بودم. امیدوارم!

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

ایرانی

سلام

بالاخره این ترکش برنامه اتمی به ما هم اصابت کرد. آخه باباجان مریضین مگه. می خواین دانشتون رو اثبات کنین؟ برین امامزاده دیجیتال بزنین. چه می دونم روبوت بسازین بدحجاب ها رو تشخیص بده و آژیر بکشه. خیابون دو طبقه بزنین، زنونه مردونه اش جدا باشه ... بابا این همه کار مهم تر هست تو مملکت، اتم می خواین چکار؟! بابا همه جای دنیا دارن درش رو تخته می کنن. همین آلمانش داره همه نیروگاه ها رو تعطیل می کنه. اون امریکاش هم اگه می تونست می کرد. نمی تونه. بیاین بی خیال این اتم کوفتی بشین. شر می شه، بلای جون همه مون می شه ها. گفته باشم.
قضیه اینه که ما باید از یه ابرکامپیوتر دانشگاه استفاده کنیم که از قضا امریکاییه. بخاطر تحریم ها به ما اجازه استفاده نمی دن. پروژه باید تا دو سه ماه دیگه نتیجه بده. ولی جریان درخواست برای استفاده از این ابرکامپیوتر در بهترین حالت چهل روز طول می کشه. تاحالاش که سه هفته شده و هنوز فرم درخواست رو هم نتونستیم بگیریم. این امریکایی های از خدا بی خبر فکر کن یه دفترچه راهنما تهیه کردن برای درخواست دادن، هفتاد صفحه. بعد تو این هفتاد صفحه همه چیز رو به ریز توضیح دادن ولی یه دونه فرم درخواست نذاشتن. گفتن که برین از کنسولگری بگیرین. به کنسولگری ایمیل می زنم، کسی جواب نمی ده. زنگ می زنم، می گه برو از اینترنت بردار. می گم گشتم، نبود. می گه ما چیز خاصی نداریم، می گردم بهت می گم کجاست. مردک سه روزه داره اینترنت رو می گرده ...
از اون طرف به دانشگاه می گم مرد حسابی بذار من با اون یکی ماشینی که امریکایی نیست کار کنم. می گه نمی شه. حسابت به همه ماشین ها دسترسی داره. می گم خب امضا می دم، قول شرف می دم ... می گه من از قانون سرپیچی نمی کنم ... مردک خرفت. به رئیسم گفتم. گفت اگه کارت پیش نرفت بگو من وارد عمل می شم ... فکر کنم آخرش مجبور بشم رئیسم رو بفرستم جلو که سر این بابا رو از قانون آبدوغ خیاریش بپیچونه!

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

نه بابا ما هم امامزاده نیستیم!

سلام

چهار روز گذشته رو با آدم های موسسه رفتیم تو یه جزیره ای و بطور فشرده با هم اختلاط کردیم! دیگه حالا حداقل اسم آدم ها رو می دونم و می دونم که هر کی روی چی کار می کنه. برنامه خیلی جالبی بود ... توی این اختلاط ها و نشست و برخاست ها به یک نکته اساسی پی بردم. خلاصه بگم: شخصیت خیلی ضایعی دارم!
احساس می کنم که هر چی ملت خوب بودن و ظاهر و باطنشون یکی بود، من از درون داغون بودم! یعنی این رقابت ناسالم چنان برام درونی شده که بطور ناخودآگاه، بد مردم رو می خوام! فکر کنم از اونجایی ناشی می شه که می خوام در بد بودن تنها نباشم و به عبارتی تنها بد جمع نباشم! اینه که اگرچه کاری در این جهت نمی کنم (شاید هم می کنم و خبر ندارم) ولی خواسته ام اینه که بقیه به نتیجه نرسن یا ضایع بشن و ... حالا وقتی ضایع شدن دلم هم براشون می سوزه و همدردی هم باهاشون می کنم ها. ولی تا وقتی که اوضاع عادیه یه چیزی اون درون درونم بد آدم ها رو می خواد. شرم آوره.
نمی دونم که چرا نمی شه آدم خودش رو با خودش مقایسه کنه؟! یعنی برای مثال بگه که خب من حالا بهتر شدم و از دیروزم بهترم و چه می دونم از این مقایسه ها. چرا باید از یه بابای دیگه بهتر باشم تا ارضا بشم؟! که البته تبدیل می شه به اینکه یه بابای دیگه باید از من بدتر باشه تا ارضا بشم!
بنظرم عملیه. می تونم شخصیت دیروزم رو به عنوان یه آدم دیگه تعریف کنم و خودم رو مدام با اون مقایسه کنم. برای مثال بگم که عماد دیروز خیلی آدم ضایعیه ولی من نیستم. مسخره بنظر می آد، ولی بنظرم عملیه.

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

یا ما امامزاده ایم یا اینا خنگ!

سلام

نشسته بودیم سر میز شام که نمی دونم چطوری پرفسور سر صحبت رو باز کرد که آره این کارگرا که می آن اتاقاموم رو تمیز می کنن، من سعی می کنم طوری باهاشون رفتار کنم که احساس کمبود نکنن. در اتاقم رو باز می کنم و باهاشون صحبت می کنم و برای مثال می گم که اینجا رو اینطور تمیز کنین و ... ملت هم تایید کردن و یک ربعی در تایید پرفسور بداهه سرایی کردن.
بعد نیم ساعت بحث رسید به اینجا که آره این بیچاره ها کار خیلی ضایعی دارن و اگر به من بیشتر پول بدن هم حاضر نیستم این کار تکراری رو بکنم ... خواستم بگم که کار تو هم از نظر اون تکراری و مسخره می آد که در بی زبانی موندم و منظورم رو نفهمید ... نمی دونم از خنگی شونه یا چی که طرف رو داخل آدم حساب نمی کنن ولی فکر می کنن که دارن باهاش یه رفتار انسانی می کنن! یعنی ما امامزاده ایم یا اینا انقدر خنگن؟!

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

آران


سلام

جعبه کرن فلکس رو از این کیسه در آورد و گذاشت توی اون یکی کیسه. بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه دوباره از اون کیسه برش داشت و گذاشت توی این کیسه ... کوتاه و بریده گفت که در بحران روابط اجتماعی قرار داره. بعد انگار از حرفی که زده پشیمون شده باشه گفت که ولش کن ... آدم هایی هستند که هیچ وقت مستقیم درددل نمی کنن ... آران دختر خودساخته ایه. از اون آدم های پخته ای که بدون اینکه چیزی از زندگی اش بدونی می تونی بگی که آدم رنج کشیده ایه ... به همشهری گفته بودم که اذیتش نکنه ... ولی خب ... دختر زیباییه. فهمیده است. اهل فکر و مطالعه است. منطقیه و ... قبل از اینکه بگه هم می دونستم که بهش زیاد پیشنهاد می شه. ولی هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که هر پیشنهادی که رد می کنه براش کلی هزینه داره! راست می گه ... دوستان خوبی رو از دست می ده فقط به این خاطر که اون ها بیشتر می خوان و آران نمی خواد. نگرانه که دوستانش رو یکی یکی از دست بده. به احتمال چندتایی رو همینطور از دست داده ... پیشنهاد خاصی براش ندارم. شاید اولش باشه. دخترهای زیادی رو دیدم که تونستن این مطلب رو جا بندازن که دوست پسری ندارن و نمی خوان هم که داشته باشن. البته شاید برای هر آدم جدیدی باید دوباره جا بندازن. جو پر التهابیه ...
وقتی که یک رابطه خراب می شه، آدم های زیادی وارد می شن که تابحال احساساتشون رو خورده بودن. ولی دیگه لزومی به پنهان کردن احساساتشون نمی بینن. یعنی در واقع شرایط طرف رو نمی بینن و یا نمی فهمن که اون در این شرایط به یک دوست معمولی بیشتر از یک شریک زندگی نیاز داره ... فکر کنم دیدن این چیزها کار سختی باشه. از اینجا نه، ولی از پشت چشمان اون آدم ها باید کار خیلی سختی باشه.
به این فکر می کنم که لیاقت بیش از این ها رو داره ... نمی دونم چرا ولی بین دوستان و آشنایان من، دخترها لیاقت بیشتر از این ها رو دارند ... شاید چون من با دخترها راحت ترم و بهتر می فهممشون! شاید هم چون دخترها راحت تر درددل می کنن.

پیچ هرز

سلام

این روزها زیاد از جدایی ها می شنوم. انگار که جزیی از رابطه باشه! برای من نیست. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر با قصد کوتاه مدت وارد یک رابطه بشم، خیانته. دوستی معمولی نیست، رابطه است! برای من اینطور تعریف می شه که بی انتهاست و محدودیتی هم در کار نیست. نمی فهمم آدم هایی رو که از همون ابتدا برنامه جدایی رو می ریزن! نمی فهمم چرا باید وارد رابطه بشن و دوستی معمولی شون رو به یک شراکت تبدیل کنن. نمی گم که از ابتدا خودت رو بند کنی و بدون شناخت کافی شریک زندگیت رو انتخاب کنی. حرفم اینه که اگر چیزی در رابطه هست که ابدی بودنش رو غیرممکن می کنه، چرا باید از دوستی معمولی فراتر بری؟! چرا باید فرصت ها رو از خودت و دیگری بگیری؟ آیا می شه اینطوری سکس رو توجیه کرد؟ برای من این سکس توجیه شده بدتر از بی بندباری ایه که بخاطر فرار از اون، بخوام وارد یک رابطه بشم ... نمی دونم ... تند می شم ... هراسناکم ... از این هم رابطه نابود شده بیزارم. فکر می کنم که اگر کسی چندین رابطه نابود شده داشته باشه، هیچ وقت نمی تونه به یک رابطه ابدی برسه. بنظرم دوستی کردن مثل یه پیچ می مونه. اگر مدام شل و سفتش کنی هرز می شه و دیگه هیچ وقت سفت نمی شه.

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

همچین چیزیه‌ها

سلام

داشتم تو وبلاگ‌ها گشت می‌زدم. انگار روی همه‌شون یه گرد افسرده‌ای ریخته باشن ... کسانی که طنز می‌نوشتن دیگه نمی‌نویسن. یا هر از گاهی زهرخندی بالا می‌آرن. سیاه‌نویسی پره. سیاه‌نویسی خوب. از اون سیاه‌هایی که از ته ته‌ات بیاد. اینطور نیست که مد شده باشه ... نه، واقعی سیاه می‌نویسیم.
جالبه. اغلب خارج‌ان. دیگه خارج رفتن شده قانون. هر کسی به هر بهونه‌ای که شده می‌زنه بیرون. نمی‌دونم اون تو چه خبره. به جز گرونی و فقدان آزادی و ... نمی‌دونم. فکر می‌کنم که خیلی از این سیاه‌نویسی‌ها مال غربت باشن. غربت اون چیزی نیست که فکر می‌کنی. درست اون چیزیه که فکرش رو نمی‌کنی! ولی سخته. دردناکه!
فکر می‌کنم که برای من خیلی بهتر از برخی دیگه است. با بچه‌ها که حرف می‌زنم، می‌بینم هنوز که هنوزه مشکل دارن. من هم دارم. ولی افتاده رو روال. شاید چون من به چیزی مثل غربت آشنا بودم. شاید چون ناخواسته تمرین کرده بودم.
تا بحال چند بار سعی کردم غربت رو توضیح بدم. ولی نتونستم. شاید این بار بشه:

اینطوریه که وارد یه جمعی می‌شی که یه جور دیگه فکر می‌کنن. یه جور دیگه رفتار می‌کنن. در مورد یه چیزای دیگه صحبت می‌کنن. یه جور دیگه دوستی می‌کنن. یه جور دیگه حرف می‌زنن. یه جور دیگه به حرف‌هات گوش می‌دن ... همه چیزشون یه جور دیگه است ... احساس می‌کنی که غریبه‌ای باهاشون. یه مقدار سعی می‌کنی که شبیه‌هشون بشی ولی نمی‌تونی. هیچ وقت نمی‌تونی اون جور دیگه رو درونی کنی. شاید بتونی چند وقتی نقش بازی کنی. ولی از درونت ناراحتی. ناراحتی که داری نقش بازی می‌کنی.
بر می‌گردی به دوران بلوغت. اون موقع‌ها که اگر کسی ازت سوال می‌کرد انقدر درگیر اینکه چجور جواب بدم که خوشش بیاد یا باحال باشه می‌شدی که یا جواب نمی‌دادی یا به طرف بد و بیراه می‌گفتی. تو خیابون که راه می‌ری احساس امنیت نمی‌کنی. اینکه چجوری راه بری رو بلد نیستی. از اینکه ملت چیزی ازت بپرسن می‌ترسی. می‌ترسی که نتونی جوابشون رو بدی و یا اشتباه جوابشون رو بدی. همه چیز بر می‌گرده به دوران نوجوانی. نمی‌دونی که چجور باید لباس بپوشی. رسمی باشی یا باحال. نمی‌دونی که موهات رو باید چکار کنی. ریش‌ات رو باید چکار کنی. به قیافه‌ات شک می‌کنی. هزار بار دماغت رو تو آینه بالا و پایین می‌کنی. همه‌اش تردید داری. تردید داری که تو از همه بدتر باشی. وقتی وارد جمع می‌شی اول می‌گردی ببینی که کی از تو بدتره. فقط می‌خوای که بدترین نباشی. کافیه طرف یه نموره خفن بیاد که در کل نابود بشی که ای وای باز من بدترینم.
غربت یعنی این. یعنی اینکه ملت تو رو به دید یه گاگول نگاه کنن. اینکه وقتی باهات حرف می‌زنن لحنشون بچگانه بشه. اینکه وقتی نظر می‌دی، انگار نه انگار که حرفت رو شنیده باشن. حتی خودت شک می‌کنی که چیزی گفته باشی. غربت یعنی اینکه نفهمی ملت چی به هم می‌گن و مدام در توهم این باشی که دارن در مورد تو حرف می‌زنن. غربت یعنی این. یعنی اینکه برای ملت یه کنجکاوی باشی در این حد که چرا اومدی اینجا و اونجا چطور بود. باقی‌اش دیگه براشون مهم نباشه. مکالماتت از چیزهای اولیه فراتر نره و هیچ وقت نتونی باهاشون گرم بگیری.
 غربت یعنی اینکه سعی کنی مثل بقیه رفتار کنی. یعنی اینکه سعی کنی که هر کاری که اونا می‌کنن رو انجام بدی که توی چشم نخوره. غربت یعنی اینکه همیشه در سوتفاهم زندگی کنی. یه همچین چیزیه غربت ... غربت یعنی اینکه همه چیز برات ناآشنا باشه ... حتی خودت!

فکر کنم حق مطلب رو ادا کرده باشم. یکی بیاد این رو برداره کپی کنه تو ویکی‌پدیای فارسی ذیل واژه غربت.

پورنو

سلام

بنظرم وبلاگ‌خونی از دیدن پورنو بهتره. هیجانش ثابته و می‌تونه چندین ساعت ادامه پیدا کنه. شاید بهترین مزیتش این باشه که بعدش احساس وحشی بودن نداری. در کل سرگرمی بهتریه.
همین. مدتیه که دیگه نمی‌تونم طولانی بنویسم. توی ذهنم هم همینطوره. همه چیز کوتاه و مختصر می‌گذره ... وقتی با ملت حرف می‌زنم هم همینطوره. شاید برای همینه که نمی‌تونم با کسی گرم بگیرم. دقت کردم که دیگران چطور با هم معاشرت می‌کنن. اولش یه غری یا ناله‌ای از یه طرفی بلند می‌شه. بعد طرف مقابل تاییدش می‌کنه. بعد طرف حرفش رو دوباره تکرار می‌کنه. شاید حداکثر کاری که بکنه عوض کردن جای کلمات باشه. ولی طرف یه طوری نگاهش می‌کنه و یه طوری تاییدش می‌کنه که انگار یه راز بزرگی رو بهش گفته. بعد خودش دوباره همون حرفای طرف رو تکرار می‌کنه و طرف هم بهش می‌گه دقیقا ... منم می‌تونم این کار رو بکنم. ولی خوشم نمی‌آد. عصبی می‌شم. حرف که تکراری می‌شه می‌رم سر یه موضوع دیگه. ولی طرف اصرار داره که حرف‌هاش رو برای بار دهم و دوازدهم هم تکرار کنه. نه خب نمی‌تونم. نه نمی‌تونم این کار رو بکنم. از عهده من خارجه. ضعفه‌ها! می‌خوام و نمی‌تونم!
از همه عذاب‌آورتر برام اینه که ملت یه دیالوگ رو هر روز تکرار می‌کنن! یعنی عین پنج روز هفته‌ای که طرف می‌ره سر کار و عین ۱۰ باری که تو این مدت می‌ره یه کافه بخوره، یه جمله رو کلمه به کلمه به همکارش که بر حسب اتفاق اون هم ۱۰ بار قهوه‌خوری هفته‌گانه‌اش با اون ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه اختلاف داره، می‌گه.
هه ... تونستم!



پی‌نوشت: همه‌اش مزخرف بود. می‌خواستم ببینم که می‌تونم بیشتر از چند خط بنویسم یا نه!

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

پرسش من از ملت

سلام

آهای ملت، آخه چرا انقدر دپ‌خورتون خوبه؟ ... ما رو گاییدین بابا!

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

ولگرد

سلام

چند روزی هست که اومدم مونیخ دنبال خونه ... کسی رو نمی شناسم. زیادند کسانی که با رابط بشناسم ... ولی حوصله آدمیزاد ندارم ... می خوام کمی خلوت کنم ... تو خودم باشم ... همه چیز داره عوض می شه ... تو این حال نمی تونم ارتباط برقرار کنم ... باید اول خودم رو پیدا کنم ... دوست دارم همینطوری بی هدف پیاده برم ... برم تا خسته بشم ... سال ها بود که این کار رو نکرده بودم ... این چند روز فرصتش رو داشتم. تلافی تمام سال های گذشته رو در آوردم ...

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

دیشب

سلام

دیشب در خواب نماز خواندم ... کسی با من بلند می‌خواند. آسمان می‌غرید. شیشه‌ها می‌لرزیدند. ‍پنجره‌ها باز شدند و حجمی از هوا وارد شد. صدای بلندی با من می‌خواند ... الحمدالله الرب العالمین ... ترسیده بودم. نمی‌دونستم که چه باید بکنم. ولی خوشحال بودم. مسرتی درم بود که تجربه نکرده بودم ... شیرین بود. زیبا بود. ولی می‌هراسیدم ... کسی با من بلند می‌خواند ... انگار که خدا بود ... دیشب خدا با من خواند الحمدالله الرب العالمین ...

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

به سادگی یک خیانت

سلام


انگار که باید یه گاری بزرگ و سنگین رو بکشی ... چرخ های چوبی ترک خورده اش مدام قرچ قرچ می کنن و هر لحظه منتظری که یکی از چرخ هاش در بره ... انگشت هات پینه بستن و کف دست هات زخم شدن ... دسته گاری کهنه است. پوست پوست شده و ریزه های چوب زخم هات رو اذیت می کنن ... انگار که گاری مقاومت می کنه و نمی خواد که باهات بیاد ... مسیر گاهی سربالاییه و گاهی هم مسطح ... ولی بی انتهاست ...  می دونی که هر چقدر هم که بری باز هم ادامه داره ... به سرپایینی هم امیدی نداری ... انگار که این مسیر فقط به سمت بالاست ...
درست سر یه سربالایی ... درست زمانی که داری عرق می ریزی و دست هات از سوزش زوق زوق می کنن ... درست زمانی که پاهات توانشون رو از دست دادن و نمی خوان که پیش برن ... درست زمانی که قرچ قرچ چرخ گاری گوشت رو کر کرده ... درست زمانی که گاری مقاومت می کنه در برابر کشیده شدن و از همیشه سنگین تره ... درست در همین لحظه، دستی به طرفت دراز می شه و یک لیوان آب سرد بهت تعارف می کنه ... این زیبایی دست نیست که تو رو جذب می کنه ... این سرمای جانبخش آب نیست که تو رو به اون طرف می کشه ... این بخار آرامش بخش روی لیوان نیست که تو رو به گرفتنش وادار می کنه ... این یک تامله ... یک درنگ ... یک لحظه فراموش کردن سنگینی گاری ... یک لحظه فاصله گرفتن از سوزش دست ها ... یک لحظه آرامش از ناله چرخ ها ... یک لحظه سکوت ...
دستت رو دراز می کنی و آب رو می گیری ... گاری رها می شه و شتاب می گیره. سرعتش برای رسیدن به پایین جاده بی حده ... انگار که آرزو داشته که به پایین برگرده ... چند لحظه بیشتر طول نمی کشه ... تو آب سرد رو می نوشی و تمام گذشته رو فراموش می کنی ... گاری هم در پایین جاده تو و رفتن تو رو نظاره می کنه ...

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

یازدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری

سلام

چند وقتیه که خبرش پخش شده که خاتمی و نوری به شرکت در انتخابات می اندیشند. هدفشون رو اگر خیر در نظر بگیریم و نجات ایران و ایرانی باید یه نکته ای رو بهشون گوشزد کرد. حالا وقتشه که انتخاب کنین که آیا جبهه شما به اصلاحات سطحی می اندیشه و یا اصلاحات رو در عمقش می خواین؟!
پیروزی اصلاحات در انتخابات بعدی ریاست جمهوری یعنی شکست اصلاحات. یعنی اصلاحات فدای بازی های سیاسی می شه تا هر بار که این حکومت به زوالش نزدیک شد کمی از فشارها کم کنه و نوک پیکان ها رو منحرف کنه و باعث حفظ رژیم بشه. من نمی گم براندازی رژیم ولی این رژیم در این دوره به اصلاحات اجازه ورود خواهد داد. حتی ممکنه بهشون اجازه پیروزی هم بده. ولی این بدرد ایران نمی خوره. چهار سال و هشت سال درد ایران رو دوا نمی کنه که بعدش یه بابای دیگری بیاد و ایران رو به اندازه بیست سال بندازه عقب.
برای ورود اصلاحات به عرصه سیاست باید علاوه بر اجازه ورود و اجازه پیروزی، اجازه قدرتمند شدن رو هم بدن. باید قبول کنند که به اصلاحات محتاجن و قدرت رو با اصلاحات تقسیم کنند. آهای اصلاح طلب عزیز. گول نخور. خر نشو. ایران تو چهار سال دیگه نابود نمی شه. ولی اگر تو سپر بلا بشی وارد دور باطلی می شیم که بقای رژیم تا سالیان سال رو تضمین می کنه.
از شرط ورود به انتخابات کوتاه نیا. اون ها مجبورن که کوتاه بیان. 



پی نوشت: من تا انتخابات ۱۳۸۸ در تمام رای گیری ها شرکت می کردم و معتقد بودم که  از تحریم چیزی حاصل نمی شه. حالا هم فکر می کنم که اصلاح طلبم. ولی معتقدم که اصلاحات باید از مسیر قهر و تحریم پیش بره. راه ها دیگه بسته است!

فلسفه توماس

سلام

توماس معتقده که خدا یک ناظر بیرونیه. کسی که هیچ دخالتی در این دنیا نمی‌کنه و فقط همه چیز رو نظاره می‌کنه. معتقده که خدا همون وجدان و وجدان ما همون خداست. با اون فلسفه عرفانی ما متفاوته که از خدا آمده‌ایم و به خدا هم باز می‌گردیم. نه، حرفِ جزیی از خدا بودن و از خدا آمدن نیست. خودِ خودِ خدا.
می‌گه که هر کسی بعد از زندگیش خودش، یعنی وجدان خودش، در این مورد تصمیم می‌گیره که آیا آدم خوبی بوده یا نه. می‌گه که هر کسی باید تصمیم بگیره که آیا درست زندگی کرده یا نه. اگر گفت که بله درست بوده، در آرامشه. و اگر گفت که نه باید اونطور زندگی می‌کردم و ای کاش این کارها رو می‌کردم، در عذابه. به بهشت و جهنم به اون صورت اعتقاد نداره و می‌گه که همین احساس تو نسبت به زندگی‌ات رو می‌شه اونطور تعبیر کرد.
نکته جالب اینه که وجدان تو خداست. بنابراین اگر گفت که درست زندگی کرده دیگه تمومه. اگر وجدان یک دزد بعد از این مرگش گفت که کارهایی که کرده درست بوده، دیگه در آرامشه. خودشه که باید در موردشون تصمیم بگیره. اگر گفت که  من از ابتدا می‌خواستم در زندگیم این کارها رو بکنم و موفق هم شدم که انجامشون بدم، در آرامشه. در مقابل ممکنه من می‌خواستم دنیا رو نجات بدم و سعی هم کردم ولی موفق نشدم. اگر وجدان من بگه که ای کاش اونجا اون کار رو می‌کردی و ... من در عذاب خواهم بود.



پی‌نوشت: توماس هم‌خونه‌ایمه. یه دانشجوی ۲۶ ساله. آدم منظم و مثبتیه. خوب درس می‌خونه و خوب هم زندگی می‌کنه ... این رو نوشتم که بعدهایی که به این نوشته برگشتم یادم بمونه این، کدوم توماس بود!

تفاوت‌ها

سلام

دیشب اینجا پارتی بود. تا ۲۳:۳۰ موزیک زنده اجرا کردن و بعدش هم به گفت و گو پرداختن ... اینکه می‌گم گفتگو فکر نکنی که چهار پنج نفر دور هم جمع شده بودن و بعد رقص و پایکوبی یه مافیایی هم زدن‌ها ... نه، ابعاد پارتی یه چیزی تو مایه‌های هزار نفر بود! ... در کل آلمانی‌ها اینطوری پارتی می‌کنن. ده هزار نفر هم که باشن یه موزیکی هست و یه آبجویی و ملت هم گروه گروه با هم حرف می‌زنن.
شاید به همین دلیله که اغلبشون می‌تونن خوب حرف بزنن. یعنی تو خیلی راحت یه کسی رو پیدا می‌کنی که بشه از صحبت کردن باهاش لذت برد ... من این همه سال با ایرانی جماعت مراوده داشتم انقدری آدم منطقی ندیدم که بین آلمان‌ها می‌بینم ... حالا اسمش رو بذاریم از خودباختگی و خودکوچک‌بینی و یا هر چیز دیگه ... به واقع تفاوت‌ها خیلی زیاده ... همه‌اش بهتری و بدتری نیست ولی بعضی‌ جاها تفاوت‌ها معنا دارن!
نمی‌دونم. این رسمی که ماها داریم که توی پارتی‌ها سریع همه چیز رو شلوغ کنیم و بپریم رو سر و کول هم و در کل وقت رو فیزیکی بگذرونیم رو اگر بذاری در برابر رسم این‌ها که وقتشون رو فکری می‌گذرونن ... قرار نیست تو یه پارتی مسایل کشور رو حل کنیم ولی به دقت منظورم همینه که الآن طرف ایرانی به من می‌گه که برو بابا. اومدیم یه دقیقه پارتی، صفا کنیم و حالش رو ببریم. دیگه اینجا هم بشینیم حرف منطقی بزنیم! نه، قضیه اینه که ماها از منطق فراری هستیم و آلمان‌ها به استقبالش می‌رن ... همینه که نظاممون هم منطق‌گریزه، دینمون هم همینطور و وُ و وُ و ....
باید در مورد این تفاوت‌ها فکر کرد ... اینکه وضع ما اینه و وضع اینا این، از همین تفاوت‌ها است.



پی‌نوشت ۱: شاید فکت بیفته اگر بگم تو آلمان چند درصدشون مذهبی هستن! حالا اگر از این بگذریم که حزب مذهبی‌شون، با انتخاب اکثریت، قدرت رو در دست داره، من خودم تعجب می‌کنم از این همه آدمی که به خدا معتقدند! اون هم در تمام سطوح جامعه. یعنی از پایین تا بالا و از چپ تا راست و از سطح تا عمق! حالا مذهبی که می‌گم نه اینکه حتمی برن کلیساها. نه، یعنی اینکه می‌گن ما به این چیزها، با یه سری تغییرات، اعتقاد داریم و به کلیسا هم کمک می‌کنیم.

پی‌نوشت ۲: یکی از نشانه‌های آزادی عقاید در این جامعه گوناگونی عقاید مردمشونه! تازگی‌ها برام جالب شده که ازشون درباره خدا بپرسم. اینکه درباره مرگ و بهشت و جهنم چه فکری می‌کنن. حیرت‌آوره. هر کدوم یه فلسفه‌ای دارن. کسی بهشون چیزی رو دیکته نکرده. تعالیم مذهبی‌شون بیشتر تشویق به تفکره. اینطور نیست که بهشون بگن اینطوریه یا اونطوریه. معلم تشویقشون می‌کنه که درمورد این موضوع فکر کنن. اینه که هر کدوم به یه فلسفه‌ای رسیدن. شاید از این به بعد هر بار فلسفه‌ی یکیشون رو اینجا نوشتم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

فقط نرمال

سلام

شاید زمانی شاهزاده ای بلندبالا، سفیدپوش و سوار بر اسب و یا دختر پادشاه با موهای طلایی و انگشتانی هنرمند، ایده آل هایی بودند برای زندگی ... این روزها ایده آل زندگی یک آدم نرماله. همین. فقط نرمال. نه لازمه که در کاری فوق العاده باشه و نه لازمه که زیبای بی نظیری داشته باشه ... فقط باید نرمال باشه! از من به شما نصیحت. این روزها اگر آدمی پیدا کردین که طبیعی بود ... خوب نه ... عالی نه ... فقط طبیعی بود و هیچ مشکل خاصی نداشت، بچسبین بهش ... البته اگر پیدا کردین!!!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

یکی من رو بگیره

سلام

کردبچه گفت که راه چاره زنگ زدن به خود پروفسوره. خودم می دونستم ولی جرات نمی کردم. خدا این نظام وظیفه رو از ما نگیره که مجبورم کرد. زنگ زدم به پرفسور. منشی اش برداشت و گفت که چی می گی؟ حرف حسابت چیه؟ مثل بچه آدم درخواست بفرست پرفسور بررسی می کنه دیگه. مهمل بافتم که سوال فنی دارم و ... پرفسور که گوشی رو برداشت زبونم بند اومد. همچین گره خورد ته گلوم که نفسم بالا نمی اومد. تند و بریده یه چیزایی بلغور کردم که خودم هم نفهمیدم چی بود! ... پروفسور بود ولی ها ... همچین با طمانینه و متانت حرف زد که آروم شدم. خودش بنده خدا سوال می کرد و من هم جواب می دادم ... دیروز درخواست رو براش میل کردم ... حالا از اون موقع خیال پردازی هام شروع شده ... هنوز هیچی نشده می رم خونه نشون می کنم ... خلم والله

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

شکاف درونی

سلام

اخلاق لزوما به معنای فرهنگ نیست.
فرهنگ لزوما به معنای اخلاق نیست.
دوستانی دارم که این دو را به من اثبات کرده‌اند!

خودتُ ملتُ همه رو گذاشتی سر کار

سلام

نتیجه بد هم نتیجه است خب. همینا رو می‌شه رفت کره اعلام کرد. حالا یکی خوشش می‌آد، یکی دیگه هم فحش می‌ده.

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

خسته‌ام

سلام

لابوده خودش رو کشت. تیر آخر رو جواب رد به تز دکتراش زد. براش پیغام فرستادن که این تزی که تحویل داده توهین بوده به شعور هیئت بررسی کننده! ... لابوده اما فکر می‌کرد که این تزی که پنج سال روش کار کرده، جهان رو متحول می‌کنه! ... یک روز پس از خودکشی، فابیان رفت سراغ هیئت بررسی. هم‌رشته‌ای‌اش بود و معتقد که تز لابوده فرابشریه ... تز خوب بود. خیلی خوب. هیئت بررسی معتقد بود که این بهترین در تمام دوران بوده ... فقط یک شوخی بود. شوخی یک دستیار حسود که می‌خواست قبل از پرواز لابوده،‌اشکش رو ببینه ... لابوده اما مرد ... لابوده خیلی جنگیده بود. خسته بود. انقدر خسته که یک شوخی کارش رو ساخت!!!



پی‌نوشت: قسمتی از کتاب فابیان.

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

عقب‌مانده‌ها!

سلام

از یک هفته پیشش اتوبوسرانی یه اطلاعیه چسبوند روی ایستگاه محل کارم که اتوبوس‌ها به مدت یک هفته به فلان دلیل از این ایستگاه رد نمی‌شن و باید از ایستگاه جایگزین که چند صد متر بالاتره استفاده کرد.
هر بار که می‌خوام از سر کار برگردم خونه می‌بینم که چند نفر توی ایستگاه منتظرن و هی این پا و اون پا می‌کنن که پس چرا اتوبوس نمی‌آد. از اطرافشون مدام مسافرینی رد می‌شن که می‌دونن این ایستگاه سرکاریه و جیکشون هم در نمی‌آد. لابد با خودشون فکر می‌کنن که به ما چه، شاید طرف منتظر چیز دیگریه! شاید هم فکر می‌کنن که اینی که انقدر بی‌حواسه حقشه. بذار آدم شه.
سه‌شنبه به چند تا چینی علاف گفتم. آلمانی بلد نبودن و متوجه اطلاعیه نمی‌شدن. امروز هم به یه دختری که عقب‌مانده ذهنی بود. هر چی فکر می‌کنم نمی‌تونم بفهمم چرا مردم انقدر بی‌تفاوت از کنارشون می‌گذرن.



پی‌نوشت: نزدیک محل کارم یه شرکتی هست که به عقب‌مونده‌های ذهنی کار می‌ده. هر روز حدودای ساعت ۱۶ که می‌شه یهو ۱۰-۲۰ تا عقب‌مونده با لباس کار می‌آن که با اتوبوس برن خونه ... خیلی زیباست که حتی عقب‌مونده‌های ذهنی هم حق کار و زندگی دارن. اینجا حتی یک عقب‌مونده‌ی ذهنی هم می‌تونه به استقلال برسه.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

سرگردانیم!

سلام

چند وقتی هست که می‌خوام برگردم! می‌خوام قبل از اینکه دیر شه برگردم ... صبح با لیشت در این باره حرف زدیم. اون هم همینطور. اون هم می‌خواد قبل از اینکه دیر شه برگرده ... داشتم با محسن حرف می‌زدم ... اون هم ... همه می‌خواهیم برگردیم!
غربت نیست. غم نیست. فرار از مشکلات نیست ... همه‌مون درست در بالای سر بالایی ایستادیم و به دشت سرسبز اون طرفش نگاه می‌کنیم ...
نگران خانواده‌ام هستم. پدرم. مادرم. خواهرم ... می‌خوام قبل از اینکه دیر بشه بر گردم. اگر بمونم و همینطور بالا و بالاتر برم سال‌ها بعد خواهم پرسید، حالا که چی؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

نوروز تمام شد

سلام

من و نگاه چپت بهانه بود ...

نوروزنامه ۷ - حاجی

سلام

حاجی سال‌ها تو حراست بوده. در واقع رئیس حراست بوده. می‌گن اطلاعاتیه. یادمه که یه بار یه اسم بهش دادن و پرونده طرف رو گذاشت وسط … همین. یه اسم! حالا دیگه پا به سن گذاشته و بیشتر تکبیر گوی نمازجمعه‌ها است … ولی انگار زبونش رو بریدن. پسرهاش مدام می‌توپن به این رژیم و رهبرش و … چنان می‌توپن که حاجی سرخ و کبود می‌شه ولی جیک نمی‌زنه … می‌گن انقدر یکه به دو کرده، دیگه اعصابش رو نداره و از تو خودش رو می‌خوره … دخترش می‌گه که حاجی نمی‌خواد قبول کنه که این رژیم فاسده. می‌گه نمی‌تونه بپذیره که ۳۰ سال با خلوص نیت برای جبهه‌ی باطل جنگیده!

نوروزنامه ۶ - شهر و مردمانش

سلام
رفتم خرید. توی یه مغازه‌ی ۱۲ متری ۴ نفر فروشنده نشستن. یکیشون که چهارچشمی رفته تو ساندویچش و از ترس سرش رو بلند نمی‌کنه که ازش نپرسم. دو تاشون بر و بر من رو نگاه می‌کنن و یه جوری شاکی هستن که چرا خلوتشون رو بهم زدم. چهارمی همونطور که داره شیشه‌ها رو تمیز می‌کنه می‌گه بفرمایید …

رفتم مترو … کتاب مترو ۵۳ … شیطان در صحنه … راهکارهایی برای فرار از چنگال کسب حلال!

من آدم فضولی نیستم‌ها ولی خب آدم می‌شنوه دیگه … مدرسه که بودیم یه رفیقی داشتیم خیلی وضع مالی‌شون توپ بود. اون موقع روزی ۵۰۰۰ تومن می‌داد به ما که هواش رو داشته باشیم. کسی بهش تجاوز مجاوز نکنه …

سلام … چی درست کردی؟ … من ایران‌خودروام. دارم می‌آم … چی؟ سوسیس؟ ببین من پول برنداشتم با خودم. خب یهویی گفتی دیگه. پول برنداشتم با خودم … ببین برنج بذار. آره برنج بذار می‌خوریم یه چیزی …

نه بابا … من که ندیدم اعصاب ملت خوردتر از قبل باشه … همونطوری هستن که بودن. تنها دعوایی که دیدم تو فرودگاه بود. مردک جوگیر چنان و داد و بیداد مسخره‌ای راه انداخته بود که می‌خواستم برم خفه‌اش کنم. الکی گیر داده بود به پلیس فرودگاه که با من درست صحبت کن … از نظر من که خودش از همه لات‌تر بود … نه بابا پشتش به این گرم بود که دو تا بچه تو بغلش بود و مطمئن بود که پلیس ملاحظه بچه‌هاش رو می‌کنه و کاریش نداره …

نوروزنامه ۵ - جمعه ۴ فروردین - زن شهری

سلام

حمیده اینجا بود. زن‌های شمالی خیلی شبیه هم هستند. فکر می‌کنم که گروهی کشاورزی و زندگی کردن باعث شده که خصوصیت‌های همدیگه رو بگیرن. برای همین خیلی راحت می‌شه یک زن کشاورز شمالی رو توصیف کرد. ساده و پرحرف. اغلب بار زندگی رو خودشون به دوش می‌کشن. درد و دل‌هاشون پره از واهمه و ترس. ترس از اعتیاد بچه‌ها یا بازگشتشون به اعتیاد … اعتیاد مثل یه گیاه رونده همه جا ریشه دوونده و توی زندگی هر کسی، شهر و روستا، می‌تونی ردی از اون رو ببینی … تفاوتش در اون درددلیه که شهری‌ها در خودشون نگاه می‌دارن و روستایی‌ها بیرون می‌ریزن … هیچ زن روستایی‌ای باور نمی‌کنه که یک زن شهری هم این مسایل رو تجربه کرده باشه. اون وقتی درددل می‌کنه، فکر می‌کنه که داره داستان‌هایی رو تعریف می‌کنه که زن شهری فقط توی فیلم‌ها دیده … زن شهری ولی خوب بلده که اون رو راهنمایی کنه. به خیال اون لابد از توی درس و دانشگاه این‌ها رو یاد گرفته … درسته … زن شهری این‌ها رو از توی درس و دانشگاه یاد گرفته … توی کلاس‌ها شنیده … توی آزمایشگاه‌ها دیده و توی کارگاه‌ها امتحان کرده …
زن شهری هیچ دردی نداره ... زندگی‌اش پر از شادی و پول و مسافرت و … زن شهری از مابهترونه … زن شهری بچه‌هایی داره که درس خونده‌ان و خارج رفته‌ان … زن شهری دو تا ماشین داره. زن شهری دو تا خونه داره … زن شهری شوهر مهندس داره … زن شهری لباس شیک داره … زن شهری تو بهشت زندگی می‌کنه و هیچ غمی نداره …

اما پس چرا زن شهری هر روز رژ لب می‌زنه؟
زن شهری پس چرا صورتش رو پودر می‌زنه …
چرا چشمان زن شهری انقدر چروک دارن
پس چرا زن‌های شهری انقدر درد دارن؟
پس چرا زن شهری اینطور نگاه پر خشم داره؟ 
من می‌دونم که زن شهری به اندازه یک کوه غم داره
من می‌دونم که زن شهری عادت به درد دل نداره
من می‌دونم که زن شهری عادت به اشک نداره
فقط من می‌دونم که چرا زن شهری همیشه عینک آفتابی به چشم داره
لابد آفتاب شهر چشمانش رو درد می‌آره
زن شهری یک بار برای من درددل کرد
اون نخواست ولی به خواهش من درددل کرد
زن شهری یک بار برای من گفت
نه همه چیز رو، ولی چند فصلی از زندگی‌اش رو گفت
زن شهری لرزید ولی این بار هم کسی اشکانش رو ندید
من اما از لرزش اون فهمیدم که زن شهری بار دیگر گریست
نه با اشک بلکه با خونش گریست …

نوروزنامه ۴ - سه‌شنبه ۱ فروردین - نوروز، رضا و مادر

سلام

امروز روز اول سال بود. صبح خونه باباجون و مامان‌جون بودیم. بعد از سال‌ها دوباره یک سفره هفت‌سین شاد داشتیم. دختردایی‌ها بزرگ شدن و شیطنت‌هاشون فضا رو دلنشین می‌کنه … من جای خاله کوچیکه رو گرفتم و با بچه‌ها شوخی و بازی می‌کنم … لذت‌بخشه. با بچه‌ها بازی کردن و سر به سرشون گذاشتن خیلی لذت‌بخشه … مامان‌جون دیگه بیشتر در توهماتش زندگی می‌کنه. خاطرات و آرزوها و داستان‌های جوونی‌اش در هم آمیخته‌ان و نمی‌تونه تشخیص بده که کدوم یکی به واقع اتفاق افتاده. من رو کنار کشید که هر وقت تو رو می‌بینم می‌دونی یاد چی می‌افتم؟ یاد اون زمانی که با هم سوار اسب بودیم و می‌رفتیم. بعد یه سری اومدن گفتن همه باید از اسب پیاده شن. تو من رو بردی … یاد اون دوران بخیر.

از وقتی که خوابش رو دیدم هوایی شدم که بهش سر بزنم … با مادر رفتیم آسدمحمد. چند قطره اشک اون چیزی نیست که تو دل منه. یه هق‌هقی تو گلومه که هنوز رها نشده … این بار هم نشد. باید تنها باشم … وقتی کسی هست نمی‌تونم …

به مادر گفتم که ماشین رو نگه دار. برام حرف بزن … اون چیزی که تو دلت هست رو بگو … گفت حرفی ندارم … اصرار کردم … گفت که چیزی نیست … کمکش کردم … شروع کرد … مادر خیلی سختی کشیده … من شاید یک دهم اون اتفاقات رو هم درک نکرده باشم. همیشه و در همه حال سعی کرده که ما چیزی نفهمیم … هنوز که هنوزه بعد از این همه سال رازهایی در سینه داره که وقتی می‌گه خشکم می‌زنه … یعنی اینطوری بود؟ … حق مادر من این نبود … شاید باید بهترین زندگی رو می‌داشت. لیاقتش رو داشت. لیاقت خیلی بیشتر از این‌ها رو داشت … ولی نشد … تقصیر اون نبود ولی نشد …
من خودخواهم … مادر رو تنها گذاشتم که خودم پیشرفت کنم … من اگر ایران بودم می‌تونستم کمکش باشم … هرچند … اون زمانی که بودم هم جا زدم … می‌دونی؟ … یه وقتایی فشار انقدر زیاد می‌شه که باید جا بزنی. باید جا بزنی تا یه کسی که محکم‌تره بار تو رو هم به دوش بکشه … یه کسی مثل مادر …
گفت که خاطراتش رو نوشته و ضبط کرده … حتم دارم که با خوندن و شنیدن تک تک کلماتش اشک خواهم ریخت. به اندازه تمام اشک‌هایی که اون فرو خورده من اشک خواهم ریخت.

نوروزنامه ۳ - دوشنبه ۲۹ اسفند - سئول و ریحان

سلام

نتیجه مقاله با ۹۶ ساعت تاخیر اومد. قبول شد! خوشحالم. خیلی. یه مسرت مستمری دارم که هر چی می‌گذره بیشتر می‌شه. فردا به توماس و پیتر خبر می‌دم. برام خیلی مهم بود که یه هیئت داوری در مورد کارم و نتیجه‌اش تصمیم بگیرن. حالا دیگه فکر نمی‌کنم که این همه مدت وقتم به بطالت گذشته. اگر همه چیز خوب پیش بره، نتیجه کارم رو می‌گیرم … خیلی خوشحالم. از این خوشحالم که بالاخره یاد گرفتم که از دوستان و آشنایانم کمک بگیرم. از برادرم. از احسان. از نیما و حتی از خود پیتر. حتم دارم که نسخه اولیه قبول نمی‌شد و بدون کمک بچه‌ها به جایی نمی‌رسید … می‌خوام خدا رو شکر کنم … اگر اینجا کنج من باشه مسخره است که از نوشتن این جمله بهراسم … خدایا خیلی متشکرم! … باید توی دو ماه آینده مقاله رو کامل کنم و براشون بفرستم. تازه کارم شروع می‌شه. باید بطور مستقل برم سئول و ارائه‌اش بدم. یه حساب سر انگشتی که کردم حداقل ۱۵۰۰ یورو خرجشه. اگر که هتل ارزون بگیرم و فقط سه چهار روز برای کنفرانس بمونم. باید گیر بدم به دانشگاه که کمکم کنن … اگر موفق بشم افتخار بزرگیه. برای من. خب معلومه که افتخار یه امر نسبیه … فکر کنم از خوشحالی به یاوه‌گویی افتادم …

پریروز رفتم ریحان رو گرفتم. اسمش رو گذاشتیم ریحان. خودش هم موافق بود. خوش‌بو، خوش طعم. سبز و قرمز. سرخی‌اش رنگ کهنگی داره. یه کهنگی همراه با اصالت. بوش آدم رو مست می‌کنه. طعم‌اش با اینکه تلخه ولی خوشاینده. غرور داره و سرش رو بالا می‌گیره. هیچ وقت آویزون نمی‌شه. ریحان جنس نداره. نه مرده و نه زن … فقط یک سازه … ریحان رو خیلی دوست دارم. دوست دارم که دستم بگیرمش و با هم راه بریم. همدیگه رو خیلی خوب می‌فهمیم. هر چی می‌گذره بیشتر به هم پیوند می‌خوریم … این روزها دارم پرواز می‌کنم … نمی‌خوام به گذشته و آینده فکر کنم … فقط می‌خوام پرواز کنم :)

نوروزنامه ۲ - یکشنبه ۲۸ اسفند - مملکت دوز و کلک

سلام

اخبار می‌گه که راه بسته است و هیچ جوره نمی‌شه رفت شمال. مادر می‌گه که دروغ می‌گن. می‌خوان که اونایی که تو راه موندن اول برن! می‌گم که آخه چه فرقی داره. اونا که به هر حال ۳ ساعت جلوترن، خب اونا به هر حال اول می‌رن. به خرجش نمی‌ره و می‌گه که نه، دروغ می‌گن که اونا اول برن.
زنگ زد به خاله‌ام که دیروز راه افتاده بود و تو راه مونده بود. راه بازه. دروغ گفته بودن که اونا اول برن!!!
اگر رئیس مملکت شدم مادرم رو می‌کنم مشاور اولم!

نوروزنامه ۱ - شنبه ۲۷ اسفند - بزرگ می‌شویم

سلام

دیشب رسیدم ایران. خیلی خوشحالم. هیچ وقت انقدر از اومدن به ایران شوق نداشتم. در کل خوش‌اخلاقم. از خودم راضی‌ام. گوش هام با حوصله شدن. زبونم هم گرم شده. مادرم کلی سرحال اومده. البته بنده خدا همیشه سرحال بود. ولی این بار دیگه توی ذوقش نزدم. فکر می‌کنم که از مزایای پیر شدن باشه. شخصیتم ثبات بیشتری گرفته و زود از کوره در نمی‌رم. شاید هم بخاطر اینه که چند وقته روی این موضوع تمرکز کردم. حسودیم شده بود به باقی بچه‌ها که انقدر با پدر و مادرهاشون باحوصله حرف می‌زنن. یهویی به خودم اومدم که ای بابا من چرا انقدر درکم از پدر و مادرم کمه! تابحال که خوب بوده. امیدوارم که باقیش هم خوب پیش بره. یه موضوع اساسی در راهه!!! چند وقت پیش به لیشت می‌گفتم. انگار کم‌کم داره جاهامون با پدر و مادرهامون عوض می‌شه. یه موقعی من با دادشم دعوام می‌شد و اونا جدامون می‌کردن حالا ما باید جداشون کنیم. مشکل اینجاست که اونا مثل بچه‌ها نیستن که بشه گولشون زد. کار سخت تره!

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

یاد نظر آباد بخیر

سلام

داشتم دنبال یه یادداشت قدیمی از وبلاگ نظرآباد می گشتم. می خواستم به لیشت نشونش بدم ... چندتا از نوشته های قدیمم رو خوندم ... حیرت آوره. خیلی تغییر کردم. اونقدری که دیگه نشه شناختدم (اگر زبان مادری ام فارسی نبود می گفتم که این ترکیب غلطه!). خیلی سطحی شدم. بیشتر از عمق به سطح اومدم. نمی دونم دلیلش چیه. ولی اون عماد نظرآباد رو خیلی بیشتر دوست دارم. آدم با اطلاعات تری بود. مطالعه اش بیشتر بود و روی حرف هاش باید درنگ می کردی ... عماد حالا اینطور نیست. حوصله فکر کردن نداره. مطالعه نداره. ادعاش هم بیشتره!
عماد حال حاضر خیلی موجود دوست نداشتنی ایه!

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

یک ذهن زیبا

سلام

هر بار که یه روان پریشی رو می بینم به این فکر می کنم که چقدر راحت می شه پریشان شد ... خیلی نزدیکتر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی ... با هاشون احساس نزدیکی می کنم. می فهممشون.
چند روز دیگه نتیجه کنفرانس می آد. تو این مدت که منتظر بودم چندین و چند بار کنفرانس دادم و مقاله ام هم به عنوان بهترین مقاله کنفرانس انتخاب شده. با پروفسور والنتویتز هم آشنا شدم و بارها و بارها تحسینم کرده. پروفسور ونهوفن بهم یه پیشنهاد برای دکتری داده و اصرار داره که من رو با خودش به امریکا ببره. موسسه ولی خیلی از رفتاری که با من داشته نادمه و می خواد هر طوری که هست من رو همینجا نگه داره ... رویاهای من تمومی ندارن. این ذهن خلاق زندگی ایده الی رو برای من می سازه و همینش هم اعتیاد آوره. دوست دارم که افسارش رو رها کنم که خیال پردازی کنه و من رو به کیف برسونه ... فکر کنم به زودی پریشان بشم ... وقتایی که تنها هستم کنفرانس رو تمرین می کنم یا با پروفسورهای عزیز مکالمه می کنم. بلند و بی انتها ... اگر کسی سرزده سر برسه خیلی برام سخته که این مکالمه شیرین رو رها کنم. دوست دارم که چند بار امتحان کنم. شاید که ایرادی نداشت. شاید رسما دیوانه شدن اونقدرها هم بد نبود!

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

جدایی سیاست از سیاست

سلام

دستبند سبزم رو درآوردم. بعد سه سال و اندی. بهش گفتم که هنوز بهش اعتقاد دارم. بهش گفتم که هنوز جزیی از زندگیمه. ولی فکر می کنم که دیگه نباید نشونش داد.
فلسفه جدیدی دارم. باید سیاست رو دور زد. باید سیاست رو در قلب نگه داشت و فقط عمل کرد. سیاست یک جهانبینیه. مثل تمام جهان بینی های دیگه باید به نهانخانه بره. جایی که فقط مربوط به خودته. به کسی ربطی نداره. باید سیاست رو از سیاست جدا کرد ... این فلسفه جدید معتقده که عدم توجه به سیاست اون رو به کنج فراموشی می فشاره. همون چیزی که برای ایران لازمه.
بیشتر از این فلسفه خواهم نوشت. تازه در حال شکل گیریه ... فکر می کنم که راه نجاتمون همین باشه ... اولین قدم بردن اعتقادات به نهانخانه است. دستبندها را باز کنید ... ما پیش می رویم.

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

هفت سال

سلام

خوابش رو دیدم ... ناراحت بود. اضطراب و هراسی رو که از مرگ داشت، هنوز هم همراهش بود. شکسته بود. همون چشم ها، همون لب و دهن، حتی همون موها ... ولی شکسته بود. انگار که این هفت سال بهش سخت گذشته باشه. مگه روح هم پیر می شه؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. رفتم پیشش نشستم. داشت با یکی حرف می زد. یه کسی مثل یه پدر. فهمید که من می خوام باهاش صحبت کنم. تنهامون گذاشت ... با هم شوخی کردیم. حالم خیلی بهتر شد. فکر کنم اون هم. ازش پرسیدم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بیشتر از هفت ساله که این سوال با منه. هر وقت که به یادش می افتم، انگار که یه کسی با ناخن روی قلبم بکشه ... دلیل نگاهش رو پرسیدم. اون نگاه های آخر ... نگاه هایی که من رو فلج کرد. ازش پرسیدم که چرا؟ مگه من چه کرده بودم؟! ... گفت که تقصیر من نبوده. گفت که بخاطر خودش بوده ... جوابش رو نفهمیدم. ولی آروم شدم. همون چشمانی که من رو نگران کرده بود، حالا من رو آروم کرده ... دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم ... تو یکی از الگوهای من در زندگیم بودی ... نمی دونم چطور، ولی دوست دارم آرومت کنم ... می تونم بفهمم که از چه در عذابی. ولی راهی براش نمی شناسم. اگر تو می دونی، کمکم کن ... دلم برات تنگ شده پسر ...
.
.
.
پی نوشت: خیلی ممنون که به خوابم اومدی.

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

پیت کایرن

سلام

می خوام برم جزیره پیت کایرن. یه جای دور افتاده ای طرفای هاییتی. یه کشوره با 67 نفر جمعیت و 47 کیلومتر مربع مساحت. باید با یه هواپیما بری هاییتی. بعد هر سه شنبه یه هواپیمایی هست که می ره به جزیره مانگاروا. از اونجا هر چند هفته یک بار یه کشتی باری هست که مایحتاج مردم جزیره و بازدیدکننده ها رو می بره به جزیره پیت کایرن. سیصد مایل یا به عبارتی سه روز دریانوردیه ... اگر زیر چهارده روز بمونی ویزا نمی خواد. البته زودتر از چهارده روز هم نمی تونی در بری. چون کشتی همون دو هفته یه بار می آد و می ره.
می خوام برم اونجا پناهنده بشم. وقتی رفتم می گم دیگه پول ندارم و نمی تونم پول کشتی رو بدم. بذارین اینجا بمونم. کار می کنم، پول در می آرم و پول کشتی که جور شد می رم.
می خوام برم یه مدت اونجا زندگی کنم. برای هر نفر حدود یک کیلومتر مربع فضا هست. من ولی فقط صد متر مربع می خوام. یه خونه کوچولو می سازم. فکر کن تو این کشور به تعداد شغل ها آدم نیست. یعنی هیچ کس بیکار نمی مونه. به هر حال یه کاری هست که کس دیگری نکرده. یعنی هر کاری که بکنی می شی اولین نفری که تو اون کشور اون کار رو کرده. هر چیزی که درست بکنی می شه بهترینی که در اون کشور درست شده.
برنامه کشورشون از همه بهتره. دوم جولای ملاقات ملت. سوم جولای تولد لی براون. ششم جولای پایان ترم دوم مدرسه. سیزده جولای تست قهوه. شانزده جولای ملاقات شورای کشور و ...
به احتمال تولد من هم وارد برنامه کشور خواهد شد. حتی فکر کنم در تاریخ کشور هم ثبت بشم ... می خوام برم پیت کایرن. باید برم پیت کایرن.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

من هم!

سلام

همه چیز رو می‌ذارم روی دور آروم ... بدون اینکه احساس بطالت بکنم، از زندگی‌ام لذت می‌برم. همه چیز رو دوباره می‌سازم ... چیزی خراب نشده ... این‌ها همش تصورات منه. همه چیز مثل سابقه ... من هم!

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

راز کاغذ

سلام

یه مدتی سعی کردم اینجا یه نشریه راه بندازم. موضوع مال چند سال پیشه. چون نمی‌خواستم اسیر حرف‌ها و بحث‌های ایرانی بشم، کار رو شروع کردم و از باقی دعوت کردم که بیان کمک کنن. ۱۴ یا ۱۵ شماره بطور هفتگی دادم بیرون ولی دریغ از یه کمک. حرف و حدیث زیاد بود ولی خبری از کمک نبود! انتشار مخفیانه بود تا کسی محذوریتی نداشته باشه ... بگذریم از مشکلات و اشتباهات ... به چند نفر که می‌دونستم پایه هستن، خبر دادم و ازشون خواستم که کمک کنن ... چند تاشون گفتن که قلمی ندارن ... میتی‌کمون گفت که دوره نشریه کاغذی به سر اومده و حالا دیگه باید در دنیای مجازی نوشت. در فیس‌بوک و وبلاگ و ...
به نشریه‌های مجازی و وبلاگ‌نویسی اعتقادی ندارم. خودم وبلاگ می‌نویسم ولی اعتقاد ندارم که این راه درستش باشه. اینجا می‌شه برای خود نوشت، نه برای دیگران ... اون‌هایی که در وبلاگ‌هاشون برای دیگران می‌نویسن خودشون رو زندانی می‌کنن ... بعد از یه مدتی تنها طرفدارانشون می‌خوننشون و فقط تایید می‌شن. نوشته‌هات فقط در بین یک قشر خاص پخش می‌شن و خیلی‌ها حرف‌هات رو نمی‌خونن. اوج فاجعه وقتیه که خودت هم باورت می‌شه و فکر می‌کنی که این خواننده‌ها نماینده مردم هستن. متاسفانه اینطور نیست. خواننده‌های مجازی بطور خودبخود دسته بندی می‌شن و مخاطبان تو در بیشتر مواقع مردم مشابهی هستن! ولی نشریه کاغذی اینطور نیست. اینطور نیست که تعداد خوانندگان بالقوه انقدر زیاد باشه که هر چیز و هر نظری که بنویسی بالاخره به دل یه نفر بنشینه. تعداد خواننده‌ها محدودن ولی از همه جوری هستن. نشریه در زندگی مردم پخش می‌شه و به دست هر کسی می‌رسه. توی سالن‌غذاخوری، تو کتابخونه، تو مغازه و ... نشریه کاغذی برای یه قشر خاص نیست. فقط هم برای طرفدارانت نیست. برای همه است. همه ناخودآگاه چند سطری ازش می‌خونن. حتی اگر قبولت نداشته باشن. اگر یه نشریه کاغذی موفق بشه، این موفقیت واقعیه ... در نشریه کاغذی می‌شه نوشت، بدون اینکه زندانی شد!

اعتماد

سلام

چند وقت پیش که داشتم خسته و مونده از سر کار بر می‌گشتم، یه بابایی جلوم رو گرفت و خواست که بهش کمک کنم. ترک بود و معلوم بود که مهاجره. اول شروع کرد ترکی حرف زدن. بعد که بهش گفتم ترک نیستم خدا رو قسم خورد که گیر افتاده و احتیاج به کمک داره. چهره و صداش چنان درمانده بود که باورش کردم. می‌گفت که ماشینش بنزین تموم کرده و کیف پولش رو هم سر کار جا گذاشته. ۲۰ یورو می‌خواست که بنزین بزنه و بره خونه‌اش ... می‌دونم، می‌دونم. خیلی راه‌های دیگه هم بود. که براش بلیط قطار بگیرم تا سر کارش و ... ولی خب باورش کردم. بهش بیست یورو دادم و گفتم که من هم دانشجو‌ام. این برای من خیلی پوله و بهت اعتماد کردم. خدا رو قسم خورد که اعتمادم رو نابود نمی‌کنه و شماره حسابم رو گرفت که مبلغ رو برام واریز کنه!
به تقریب یه هفته‌ای گذشته و خبری نشده. امیدوارم خبری بشه. نه بخاطر حسابم که منفی‌ایه. نه بخاطر اینکه اون بیست یورو پول چند ساعت عرق ریختن من بود. حتی نه بخاطر اینکه به خداش قسم خورد ... نمی‌خوام این دو مثقال اعتمادی که به ملت داشتم هم نابود بشه!

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

پس‌کله

سلام

بچه که بودم یه وقتایی هوس می‌کردم که بزنم پس کله رفقیم و در رم. می‌زدم و در هم می‌رفتم. رفیق بنده‌خدا هم که لابد روی رفاقت ما حساب کرده بود کلی طول می‌کشید که دو‌زاری‌اش بیفته که از کجا خورده. این بود که کلی عقب می‌افتاد و هر چی می‌دوید دیگه به من نمی‌رسید. شروع می‌کرد به داد و بیداد کردن و زمین و زمان رو فحش دادن ... حس پیروزی خیلی شیرین بود!
تنها مشکل اینجا بود که این یه هوس بود. من سالی یه بار این هوس رو می‌کردم و نمی‌خواستم که همیشه این بازی پس‌کله رو ادامه بدم. ولی نمی‌شد این رو حالی رفیق عزیز کرد. اون می‌خواست تا وقتی که خودش پیروز نشده این بازی رو ادامه بده ... نتیجه‌اش می‌شد دویدن‌ها و پس‌کله زدن‌های پی در پی ... دوستی ما در طی تمام سال تحصیلی در پس‌کله خلاصه می‌شد!
این بازی هنوز هم با رفقام ادامه داره ... تنها فرقش اینه که وارد گفتمان شدیم!

قبولی از چنده؟!

سلام

نمی‌دونم من خنگ شدم یا جریان چیه! چند روزه ملت می‌آن یه سری اطلاعات به من می‌دن درمورد کارها و زندگی‌شون و ... منم هی منتظر می‌مونم که برسن به علامت سوالش، ولی خبری از علامت سوال نیست!
شاید هم مشکل منه. انقدری که مسئله دادن حل کردیم دیگه شرطی شدیم. طرف وقتی می‌آد پیشمون انتظار داریم که یه مشکلی یا سوالی چیزی داشته باشه ... نه بابا خبری نیست. همه چی آرومه. اون یه چیزی می‌گه. تو هم یه چیز بی‌ربطی می‌گی و بی‌ربط همدیگه رو تایید می‌کنین و خوشحال و شاد و خندان و همه هم راضی ... پس از کجاش نمره بگیریم؟!

مبارزه سیاسی در دنیای مجازی

سلام

خبرهای سوریه از یه طرف، خبر بازداشت‌های شوش از طرف دیگه، وتوی چین و روسیه و ... همه با هم جمع شدن که من رو دوباره هل بدن تو فیس‌بوک! بدجوری نیاز شدم که برم اونجا چند تا فحش آب‌نکشیده نثار این جماعت ظالم کنم. بعدش هم ملت لایک بزنن و ما ارضا بشیم که خب رسالت انجام شد!
 
 
 
پی‌نوشت: یعنی من که شرم می‌کنم روی این نوشته برچسب سیاسی بزنم. ولی زدم!

کُنج

سلام

مدتیه که از خودم خوشم نمی‌آد! کومپل می‌گه که welcome to the club!
فیس‌بوکم رو بستم. حوصله کسی رو ندارم. یه همچین جایی می‌خوام. دنج. آروم. بدون هیاهو ...
اسم وبلاگ رو هم دوست ندارم. همون نظرآباد بهتر بود ... شاید هم کافه نظرات. یه ترکیب فرانسوی و عربی. نه، چنگی به دل نمی‌زنه. شاید هم گوشه نظرات ... نه همون گوشه خالی بهتره. گوشه من! نه. کنج من! کمی وسوسه‌انگیزه ... تو این دوره نباید چیزی رو به خود ربط داد! ... کنج خوبه ...
بــیزارم از پیاله وز ارغوان و لالـه
ما و خروش ناله کنجی گرفته تنها

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

کودکی یعنی سنجیدن همه کس با خود و این همه کس یعنی خانواده ...

سلام

مدتیه که عاشق شدم. عاشق خانواده ام! برای خودم خیلی عجیبه. خیلی. خیلی. بسیار ... خواهرم رو دوست دارم. مادرم رو و حتی پدرم رو. برادرم رو هم دوست دارم ... چرا تابحال اینطور نبوده؟! ... نمی دونم. شاید بخاطر اون تصور آرمانی من ... من هیچ وقت آدم های دیگه رو نفهمیدم. هیچ وقت هم نخواستم که بفهمم ... بیست و اندی سال مقاومت کردم. تا بالاخره شکستم. من مجبور شدم که آدم های دیگه رو هم بفهمم. هنوز مقاومت می کنم. ولی دارم کم کم می فهممشون. هنوز مشکل دارم باهاشون. ولی کم کم می فهممشون ... از اون روزی که فهم در من بیشتر شد خانواده ام رو بیشتر دوست دارم ... نمی فهمی چی می گم؟! مهم نیست. مدت هاست که دیگه علاقه ای به توضیح دادن ندارم. هر چی بیشتر توضیح بدی بیشتر سوال مطرح می شه. پس بذار بمونیم تو همون سطحی که هنوز می تونیم همدیگه رو تحمل کنیم.

مهندس هم شد شغل آخه؟!

سلام

همه چیز خیلی یهویی شد. از اون موقعی که تصمیم گرفتم برم کلاس تا اون موقعی که ساز رو سفارش دادم و تا اون موقعی که گفتم خب حالا پولش رو از کجا بیارم. تا اون موقعی که مامان زنگ زد که امی‌ یه نمایشگاه اونجا داره و خودش نمی‌تونه بیاد و تو جاش برو!
بهمین سرعت. گفتم می‌رم چهار روز تو نمایشگاه کار می‌کنم و پول ساز رو در می‌آرم. قرار هم بود که قبلش فقط برم یه باری رو از فرودگاه تحویل بگیرم و غرفه رو بچینم. قرار بود همه و همه یکی دو ساعت بشه. ولی اون روزی که رفتم و دیدم که جای غرفه خالیه، فهمیدم! فهمیدم که دوباره قاطی یه بی‌برنامگی شدم که از دوباره باید خودم جمعش کنم. من نمی‌فهمم ملت چطور انقدر بی‌برنامه زندگی و حتی کار می‌کنن! یعنی اگه بخوام فضاحت اوضاع رو برات شرح بدم این زبان فارسی از توضیحش قاصره! فرض کن که ظهر بری نمایشگاه که غرفه رو ببینی. اول که می‌ری بهت می‌گن پول غرفه هنوز پرداخت نشده و باید تا همین امروز حساب یکسره بشه. حدود ۳۰۰۰ یورو! تو هم که پولی نداری! بعد طرف بهت می‌گه که پول تو راهه و فقط حواست باشه که اگه امروز وسایل رو از فرودگاه نگیری کار تمومه. حالا فرودگاه کجاست؟ اون ور شهر. بعد که می‌ری غرفه رو می‌بینی که یه زمین خالیه و کسی سفارش ساختش رو نداده! بهت می‌گن که می‌تونی سفارش بدی ولی باید پولش رو همین حالا پرداخت کنی و می‌شه ۱۲۰۰ یورو! از اون طرف هم گمرک داره می‌بنده و تا یک ربع دیگه باید فرودگاه باشی. از طرف دیگه پولی که داره می‌رسه به دلاره و بانک‌ها هم تا ۱ ساعت دیگه می‌بندن و تو باید زنگ بزنی و طرف رو پیدا کنی و پول رو ازش بگیری. تمام پولی هم که داری ۴۰۰ یورو است و باید بیشتر از ۴۰۰۰ یورو پول پرداخت کنی! حتی اگه پول رو از طرف بگیری و به موقع بری بانک تبدیلش کنی هم جور نمی‌شه! خب حالا چکار می‌کنی؟!
مقدمات نمایشگاه با یه سری بدبرنامگی دیگه قاطی شد و یه پیهی از تن ما در آورد که نگو. خود نمایشگاه ولی تجربه جالبی بود. منی که تا چند روز قبلش نمی‌دونستم این شرکت چی تولید می‌کنه باید به مشتری‌ها توضیح می‌دادم و سوال‌های فنی‌اشون رو جواب می‌دادم … از همه رو اعصاب‌تر عرب‌هایی بودن که از نظرشون احمدی‌نژاد پوز امریکا رو زده. یعنی با هر تعریف و تشویقی که می‌کردن یه موج عصبی‌ای من رو فرا می‌گرفت که نزدیک بود بزنم تو گوششون. هر ملتی یه جوری بامزه بودن. این روس‌ها هم موجودات جالبی هستن. به غایت نژادپرست! یعنی حاضر نیستن از بیگانه چیزی بخرن و باید حتمی یه دلال روس این وسط باشه. زبون هم که بلد نیستن! ایرانی‌ها ولی معرکه بودن. دوستشون می‌دارم خیلی. خودشون سوال می‌کردن و قبل از اینکه من جواب بدم خودشون هم جواب می‌دادن ... فکر کن ... شما از ایران اومدی؟ بله آقا از ایران اومدن. شما پستت در شرکت چیه؟ ایشون مدیر فروش هستن ... یعنی من حتی فرصت اهن و اوهون هم نداشتم ... در کل تجربه جالبی بود.
راستش به این فکر افتادم که باید بجای درس خوندن می‌رفتم تو کار بازار. وقتی طرف با این سطح از برنامه‌ریزی و مدیریت می‌تونه یه کارخونه رو بگردونه خب معلومه که من هم می‌تونم. از همه نظر کارش بهتره. خدمتش به اجتماع بیشتر. پول هم که بیشتر در می‌آره و از طرفی اجر و منزلتش هم که بیشتره. این مهندس‌ها هستن که باید جلوش سر خم کنن و قانعش کنن که جنسشون رو بخره. فکر کن. این همه درس بخونی. بعد با کلی زحمت یه چیزی بسازی. آخرش هم کلی منت بکشی که آقا تو رو بخدا این رو بخر!! مهندسی هم شد شغل آخه؟!

پیر شدیم رفت ...

سلام

مدت‌هاست که دیگه حوصله بحث کردن رو ندارم. حس می‌کنم که خیلی از دیگران دورم. اعتراف می‌کنم که این دوری برای من بیشتر در ارتفاع خلاصه می‌شه. ولی حس می‌کنم که انگار پیر شدم و اون انگیزه بحث کردن گذشته‌ها رو ندارم. خیلی اوقات احساس می‌کنم که دیگرانی هستند که برای اثبات خودشون بحث می‌کنن. یاد خودم می‌افتم. زمانی که برای اثبات خودم به دیگران می‌جنگیدم. افسوس که این عطش هیچگاه با توانایی همراه نمی‌شه. با آمدن یکی، دیگری از راه بدر می‌شه. خیلی زود پیر شدم. در این شهر پیر شدم. خیلی از چیزها برام مهم نیستن. دوست دارم که همه چیز درست پیش بره. همیشه دوست داشتم. ولی این‌بار باید که درست پیش بره. فرقش رو نمی‌فهمی؟ … همیشه دوست داشتم که درست پیش بره و حالا دوست دارم که درست پیش بره! گویا زبان فارسی از توضیح منظورم قاصره! ولی تو می‌فهمی.

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

.

سلام پیتر

خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتی و مقاله‌ام رو خوندی. این برای من ارزشمنده. سعی می‌کنم از راهنمایی‌هات استفاده کنم تا مقاله بهتر بشه.
من موقعیت رو درک می‌کنم و می‌فهمم که مقالاتی که از موسسه منتشر می‌شن باید خیلی بیشتر روشون کار بشه. ولی چیزی بود که از دست من بر می‌اومد. من دیگه نمی‌خوام روی ایده‌ام پافشاری کنم و اون رو به عنوان تز دکتری‌ام هم بقبولانم. اینکه پتانسیلش رو داره یا نه رو شاید در طی یک کنفرانس متوجه بشم.
(پیتر عزیز این رو برات ننوشتم ... می‌دونم که بعضی وقت‌ها باید به دیگران گوش داد. شاید اون چیزی که از نظر من بهترینه، درست نباشه!)

با بهترین آرزوها
عماد

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

یه روز خوب می آد

سلام

این آهنگ هیچکس رو خیلی دوست دارم. هر وقت که گوش می دم هوایی می شم که بیام ایران ... یه روز خوب می آد!
دیگه دارم اطمینان پیدا می کنم که کار تمومه ... فکر نمی کنم زیاد طول بکشه. فکر کنم خیلی نزدیکتر از اون چیزیه که فکرش رو بکنیم. یه چیزی تو این مایه ها که صبح از خواب پاشیم و تموم ... ولی به آینده اش امیدوار نیستم ... فقط خدا خدا می کنم که دو گروه جزو حاکمین بعدی نباشن. یکی کمونیست ها و دیگری ضددین ها ... امیدوارم که این آهنگ رو بعد از این فقط به عنوان یه خاطره بخونیم و نه امید!

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

تحریم انتخابات، تفسیر این دو حرف است. با فضولی مروت با احساسات مدارا

دوباره سلام

اینطوریه خب. یه وقتایی چند ماه به چند ماه نوشتنت نمی‌آد. یه وقتایی هم یه شبه قلمت دراز می‌شه.
می‌خواستم شکر بزیزم که اون چند وقت پیش با ملت در صحنه بحث می‌کردیم که بابا داریم چکار می‌کنیم؟! بنده‌های خدا عذاب وجدان گرفته بودن که ما که داریم ملت رو می‌ریزیم تو خیابون،‌ آیا مسئولیتش رو هم بر عهده می‌گیریم؟ اون بچه‌ای که با باد من و تو می‌زنه از خونه بیرون و دیگه بر نمی‌گرده رو کی باید جوابش رو بده ... خب اون گاگولی که چماق رو کوبیده تو سرش که در کل داخل آدم نیست که بخواد پاسخگو باشه ... من و تو باید بگیم. من و تویی که می‌گیم بریزین تو خیابون ولی انقلاب نکنین. سکوت کنین. هیسسسسسس ... ای کوفت و هیس. که چی بشه؟ نمی‌دونیم. حالا شما برین ما یه فکری براش می‌کنیم ...
همون موقع ایده زده شد که آخه جماعت مقلد، شما همه چی‌تون شده وارداتی. حتی مبارزه‌تون هم وارداتیه. یه عده‌تون می‌خواین گاندی شین. یه عده ادای نافرمانی مدنی در می‌آرین و یه عده دیگه‌تون هم زدین تو کار چپ‌های امریکای لاتین ... هیچ کدومش هم اینجا جواب نمی‌ده. الکی فقط دارین هزینه می‌دین ... من همون موقع یه سوال مطرح کردم. پرسیدم چرا باید مبارزات ما با هزینه باشه؟ چرا بجای اینکه بگیم بریزین تو خیابون نمی‌گیم هیش کی نره تو خیابون ... می‌دونی جواب چی بود؟ ... خب آخه اگه یکی تو خیابون داد بزنه دو تا دیگه هم می‌بیننش و فریاد می‌زنن. خیلی ساده ... خودشون هم مطمئن نبودن که آیا چقدر هستن!!!
ولی حالا دیگه دوران اون‌ها سر اومده. مردم عزیز. بیاین بدون هزینه کار کنیم. همون چیزی که همه دارن داد می‌زنن. اون روز رای گیری هیش کی نره بیرون. بذارین همه جا رو سکوت مرگ بگیره.
می‌دونی چیه؟ ... آخرش ملت همه دوربین به دست می‌ریزن بیرون که ببینن چقد آدم نیومده. بعد هم کلی فیلم آپ می‌کنن از کوچه‌ها و خیابون‌های پر از خالی (البته عوامل فیلمبرداری جزو آدمیزاد حساب نمی‌شن). بابا هر کسی هر کاری دلش می‌خواد بکنه ... در حال راحت باشین تا ما بیایم، حزبمون رو بزنیم و همه چی رو آباد کنیم ... والله به خدا.

خلاصه وضعیت

سلام

اینکه دوباره افتادم به وبلاگنویسی از همون بیکاری‌ایه که دلم تنگش شده بود، مدت‌هااااا
دارم ناخونم رو بلند می‌کنم. می‌خوام تار بزنم. خانوم لیشت مدام می‌گه که اسمش سه‌تاره! ولی من که می‌خوام تار بزنم.
یه ایده‌ی دیگه هم دارم. می‌خوام بشم رئیس کل ایران و همه چی رو درست کنم. شروع کردم برای مذاکره با بر و بچز. صندلی‌های کابینه دارن یکی یکی می‌رن. باید بجنبی. تا بحال وزارت علوم و آموزش و پرورش و همین امروز هم وزارت خارجه رو قولش رو دادم به بچه‌ها.
خانوم لیشت می‌گه که اینا قدر تو رو نمی‌دونن. خودم ولی فکر می‌کنم که مخ این خانوم لیشت رو بد جوری زده باشم. بنده خدا هنوز فکر می‌کنه که بد تیکه‌ای رو زده … بیچاره خانوم لیشت.
قرار برم ایران و یه حزب بزنم. جدی می‌گم. می‌خوایم کار سیاسی کنیم و اصلاحات راه بندازیم. به خدا. فقط اگه وقت داشته باشیم و کسی هم زنده بمونه. یه تئوری زدم که می‌خوام سیاست رو از سیاست جدا کنم. قرار در عمل سیاست و چرندیاتش رو بزنیم کنار و بریم وسط میدون. دارم روش کار فکری می‌کنم … اگه حوصله‌اش رو داشتی عکست رو با یه شماره تماس برام میل کن که با هم گپ بزنیم. عکس رو برای کار آماری می‌خوام.
چند روز پیش یه سری به شراگیم زدم. هنوز می‌نویسه. اونم با چه پشتکاری. خوب می‌نویسه هنوز. هنوز هم ولی تا وقتی که جدی ننویسه و روشنفکری از خودش در نکنه خوبه. تو اون مایه‌ها که می‌ره یه مقدار خارج می‌زنه. منظور خارج فکر منه البته. ولی در کل خوبه. خوشم می‌آد ازش. هرچند که اون آنای پدرسوخته که آخرش هم نفهمیدیم کی بود باعث شد دور اون وبلاگ‌های مورد علاقه‌ام رو خط بکشم. یه خط بزرگ. وبلاگ خودش ولی خیلی شوت می‌زنه. آخرش هم نفهمیدیم که چی بود. باهاش یا بهتر بگم باهاشون تماس گرفته بودم. گفت که بین نویسنده‌ها جستجو کرده و کسی من رو نمی‌شناخته. بنظرم البته هنوز داره چرت می‌گه. در کل آدم نابودیه انگار. خدا شفاش بده. من در کل هنوز با اون آنای قدیم حال می‌کنم.
آهان داشتم می‌گفتم که این شراگیم توهم زده که کتاب بنویسه. اگه روزی روزگاری بنویسه و من هم باخبر بشم می‌خرمش.
دلم بیشتر برای سهیل تنگ شده. عجیب این آدم‌های وبلاگ‌نویس عجیبن. این سهیل ولی بیشتر به آدم واقعی می‌اومد. حداقل زندگی وبلاگیش هم مثل یه زندگی معمولی پر فراز و نشیب بود. نمی‌دونم چرا گذشته می‌نویسم ولی فکر کنم مجازش فوت شده! دوست دارم از نزدیک ببینمش. هر چند فکر کنم همون دیقه اول هم رو ضایع کنیم و بزنیم به تیپ هم. یه مقدار یاد رضا می‌اندازدم.
رضا … یادش می‌افتم هر چند وقت یک بار. پریروز بود که حرف از مرگ و خواب دیدن شد. برای لیشت تعریف کردم که اومده بود به خوابم و مدام می‌گفت من حالم خوبه. من خر هم می‌گفتم خب بعد از سلامتی چه خبر. بخدا … همینقدر گاو … یادمه مادر و خاله‌ام صحبت می‌کردن که پس چرا نیومد خواب کسی. بعدها فهمیدم که عقیده دارن که مرده باید بیاد به خواب یکی و بگه که وضعش چطوره. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم صاف اومد خواب من که هیچ تو باغ نبودم! البته بعد بار دوم ازم ناامید شد و رفت خواب یه نفر دیگه … همیشه انتظارش رو کشیدم. اون روزهای آخر نگاهش به من یه طوری بود که احساس می‌کنم نامردی‌ای به حق‌اش کردم که باید ببخشدم. نمی‌دونم … بیا دیگه. بعد این همه سال چیزی نمی‌شه که بهم بگی چرا؟
اینجا همه افتادن به تک و تا که ارز دانشجویی بگیرن. مامورای سفارت کلی سرشون شلوغ شده و ملت همینطوری صاف صاف با پای خودشون می‌رن که تو سفارت پرونده تشکیل بدن. حالا جالبی‌اش اینه که اینا هم هل شدن و یه بابایی رو گذاشتن اونجا که از ملت پرس و جو کنن شاید یه عامل فتنه‌ای چیزی رو ردیابی کنن … اوشکولن بابا.
بخدا بر می‌گردم این حزبی که می‌گم رو می‌زنم. یه مملکتی بسازیم که نگو. قراره تو کتاب‌های سیاست این روش رو بنویسن و بگن که اولین بار تو ایران جواب داد … باور کن.

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

یعنی من حتی فاکتور خرید اون کمدی که بخشیدم رو هم نگه داشتم ولی یه نسخه از تعهدی که به این موسسه کلاهبردارمون دادم ندارم ... آخه من چقدر گاگولم ... حالا باید ندید باهاشون بازی کنم!

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

دزدی از نوع قانونی!

سلام

پروژه‌ام تموم شد. یعنی قبل از تعطیلات تموم شد و فرستادمش که توماس بخونه و نظرش رو بگه. دوستان و هم‌دانشگاهیانم می‌دونن که این پروژه من سر درازی داره. همه چی از اون روزی شروع شد که نشسته بودم تو ماشین مادر. اون می‌رفت اداره و قرار بود تو مسیر هم من رو پیاده کنه. تو ترافیک تجریش پشت یه پاترول بودیم که نیش ترمز مادر نگرفت و رفتیم تو پاترول. خیلی نمور و آهسته رفتیم تو اون چرخ زاپاسش که پشتش بود و دوباره برگشتیم عقب. همه چی خیلی نرم و بی سرو صدا اتفاق افتاد. حتی راننده پاترول هم نفهمید و شاید مادر هم نفهمید … خلاصه اینکه همون باعث شد یه ایده به سرم بزنه و پی‌اش رو بگیرم. اول با چند نفر صحبت کردم تا بالاخره یه استادی قبول کرد که راهنمای تز کارشناسی‌ام بشه. نه استاد راهنما و نه استاد داور سررشته‌ای در این موضوع نداشتن و کل قضیه یه نمایش ساده بود! فکر کنم فقط تز رو از رو خوندن و بیشتر بطور نمایشی اونجا حضور داشتن … خلاصه اینکه اون پروژه با هر بدبختی‌ای که بود تموم شد و چیز خاصی هم از توش در نیومد!
گذشت و گذشت تا اینکه دو سال پیش دوباره به تکاپو افتادم و رفتم با اساتید اینجا حرف زدم و کلی سلسله مراتب طی کردم تا قبول کردن که در قالب یه پروژه ادامه‌اش بدم. باز هم راهنمام چندان سررشته‌ای از موضوع نداشت. ولی سعی کردم که یه مقدار بیشتر به حرفش گوش بدم و خلاصه اینکه بعد از یک سال کار بالاخره تموم شد. از نظر مقدار شاید به اندازه یه تز روش کار کردم و زمان گذاشتم.
چند وقت پیش به این فکر افتادم که نتیجه تحقیقات درخشانم (!) رو در قالب یک مقاله ارائه بدم و ایده رو به باقی بر و بچ صنعت خودرو هم معرفی کنم. با توماس صحبت کردم و مثل همیشه اولش زد تو ذوقم که مقاله بدی که چی بشه؟! من کار خودم رو کردم و مقاله رو آماده کردم. تا دو هفته دیگه هم مهلت ثبت‌نامشه. امروز رفتم پیش توماس که به قولی بپیچونمش و قانعش کنم که بابا حالا تو اگه نمی‌خوای مقاله بدی من می‌خوام. می‌خواستم با رئیسش صحبت کنم و قانعش کنم که اجازه بده این مقاله رو از طرف دانشگاه بفرستم … ولی توماس با یه حالت عذاب وجدانی برام توضیح داد که خودش با رئیس و یه نفر دیگه صحبت کرده و هیچ جوره راه نداره که از طرف موسسه مقاله رو بفرستم. براش توضیح دادم که عزیز من، اگر من شخصی این رو بفرستم که محل سگ هم بهش نمی‌ذارن. دیگه در کل مهم نیست که سطحش چیه. مهم اینه که زیر بوته عمل اومده. بنابراین خیلی مهمه که اسم این موسسه کوفتی‌تون هم بالاش باشه. دیدم لحنش کمی آروم‌تر شد. گفت که با فردی هم صحبت کرده که تخصصش همینه. فردی گفته باید بیشتر روش کار کرد و بعدش می‌شه منتشرش کرد … صداش یه مقدار نامفهوم‌تر شد و اضافه کرد که … در اون صورت هم مقاله رو با نام خودش می‌ده.
به روی خودم نیاوردم. گفتم خیله خب. پس من می‌تونم هنوز این رو بطور شخصی بفرستم … آره!
تا بحال هزار بار شک کردم که شاید من دارم باز هم توهم می‌زنم و این ایده اونقدرها هم که بنظر می‌آد جذاب نیست … ولی دوست دارم که تا آخرش برم. می‌خوام اگر به واقع چیز چرندیه یه بار یه هیئت درست و حسابی بشینه بررسی‌اش کنه و بگه که چرنده … همینطوری رو هوا تو کتم نمی‌ره. فکر کنم آخرش کلاهمون بره تو هم که موسسه شاکی شه که چرا نتیجه کارمون رو منتشر کردی … تو کتم نمی‌ره آقاجون … من این رو شروع کردم. تمام نیروم رو هم گذاشتم روش. همه خطرش هم به پای خودمه که این همه سال وقت و انرژی‌ام رو گذاشتم روی یه موضوع چرند … من باید تا ته‌اش برم. تا اینجا همه‌تون سنگ انداختین. باقی‌اش هم بندازین. من می‌رم تا ته‌اش. آخرش هم سر من می‌خوره به سنگ. مهم نیست. بذار بتونم بگیم که ما سعی‌مون رو کردیم، ولی نشد.