۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

خسته‌ام

سلام

لابوده خودش رو کشت. تیر آخر رو جواب رد به تز دکتراش زد. براش پیغام فرستادن که این تزی که تحویل داده توهین بوده به شعور هیئت بررسی کننده! ... لابوده اما فکر می‌کرد که این تزی که پنج سال روش کار کرده، جهان رو متحول می‌کنه! ... یک روز پس از خودکشی، فابیان رفت سراغ هیئت بررسی. هم‌رشته‌ای‌اش بود و معتقد که تز لابوده فرابشریه ... تز خوب بود. خیلی خوب. هیئت بررسی معتقد بود که این بهترین در تمام دوران بوده ... فقط یک شوخی بود. شوخی یک دستیار حسود که می‌خواست قبل از پرواز لابوده،‌اشکش رو ببینه ... لابوده اما مرد ... لابوده خیلی جنگیده بود. خسته بود. انقدر خسته که یک شوخی کارش رو ساخت!!!



پی‌نوشت: قسمتی از کتاب فابیان.

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

عقب‌مانده‌ها!

سلام

از یک هفته پیشش اتوبوسرانی یه اطلاعیه چسبوند روی ایستگاه محل کارم که اتوبوس‌ها به مدت یک هفته به فلان دلیل از این ایستگاه رد نمی‌شن و باید از ایستگاه جایگزین که چند صد متر بالاتره استفاده کرد.
هر بار که می‌خوام از سر کار برگردم خونه می‌بینم که چند نفر توی ایستگاه منتظرن و هی این پا و اون پا می‌کنن که پس چرا اتوبوس نمی‌آد. از اطرافشون مدام مسافرینی رد می‌شن که می‌دونن این ایستگاه سرکاریه و جیکشون هم در نمی‌آد. لابد با خودشون فکر می‌کنن که به ما چه، شاید طرف منتظر چیز دیگریه! شاید هم فکر می‌کنن که اینی که انقدر بی‌حواسه حقشه. بذار آدم شه.
سه‌شنبه به چند تا چینی علاف گفتم. آلمانی بلد نبودن و متوجه اطلاعیه نمی‌شدن. امروز هم به یه دختری که عقب‌مانده ذهنی بود. هر چی فکر می‌کنم نمی‌تونم بفهمم چرا مردم انقدر بی‌تفاوت از کنارشون می‌گذرن.



پی‌نوشت: نزدیک محل کارم یه شرکتی هست که به عقب‌مونده‌های ذهنی کار می‌ده. هر روز حدودای ساعت ۱۶ که می‌شه یهو ۱۰-۲۰ تا عقب‌مونده با لباس کار می‌آن که با اتوبوس برن خونه ... خیلی زیباست که حتی عقب‌مونده‌های ذهنی هم حق کار و زندگی دارن. اینجا حتی یک عقب‌مونده‌ی ذهنی هم می‌تونه به استقلال برسه.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

سرگردانیم!

سلام

چند وقتی هست که می‌خوام برگردم! می‌خوام قبل از اینکه دیر شه برگردم ... صبح با لیشت در این باره حرف زدیم. اون هم همینطور. اون هم می‌خواد قبل از اینکه دیر شه برگرده ... داشتم با محسن حرف می‌زدم ... اون هم ... همه می‌خواهیم برگردیم!
غربت نیست. غم نیست. فرار از مشکلات نیست ... همه‌مون درست در بالای سر بالایی ایستادیم و به دشت سرسبز اون طرفش نگاه می‌کنیم ...
نگران خانواده‌ام هستم. پدرم. مادرم. خواهرم ... می‌خوام قبل از اینکه دیر بشه بر گردم. اگر بمونم و همینطور بالا و بالاتر برم سال‌ها بعد خواهم پرسید، حالا که چی؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

نوروز تمام شد

سلام

من و نگاه چپت بهانه بود ...

نوروزنامه ۷ - حاجی

سلام

حاجی سال‌ها تو حراست بوده. در واقع رئیس حراست بوده. می‌گن اطلاعاتیه. یادمه که یه بار یه اسم بهش دادن و پرونده طرف رو گذاشت وسط … همین. یه اسم! حالا دیگه پا به سن گذاشته و بیشتر تکبیر گوی نمازجمعه‌ها است … ولی انگار زبونش رو بریدن. پسرهاش مدام می‌توپن به این رژیم و رهبرش و … چنان می‌توپن که حاجی سرخ و کبود می‌شه ولی جیک نمی‌زنه … می‌گن انقدر یکه به دو کرده، دیگه اعصابش رو نداره و از تو خودش رو می‌خوره … دخترش می‌گه که حاجی نمی‌خواد قبول کنه که این رژیم فاسده. می‌گه نمی‌تونه بپذیره که ۳۰ سال با خلوص نیت برای جبهه‌ی باطل جنگیده!

نوروزنامه ۶ - شهر و مردمانش

سلام
رفتم خرید. توی یه مغازه‌ی ۱۲ متری ۴ نفر فروشنده نشستن. یکیشون که چهارچشمی رفته تو ساندویچش و از ترس سرش رو بلند نمی‌کنه که ازش نپرسم. دو تاشون بر و بر من رو نگاه می‌کنن و یه جوری شاکی هستن که چرا خلوتشون رو بهم زدم. چهارمی همونطور که داره شیشه‌ها رو تمیز می‌کنه می‌گه بفرمایید …

رفتم مترو … کتاب مترو ۵۳ … شیطان در صحنه … راهکارهایی برای فرار از چنگال کسب حلال!

من آدم فضولی نیستم‌ها ولی خب آدم می‌شنوه دیگه … مدرسه که بودیم یه رفیقی داشتیم خیلی وضع مالی‌شون توپ بود. اون موقع روزی ۵۰۰۰ تومن می‌داد به ما که هواش رو داشته باشیم. کسی بهش تجاوز مجاوز نکنه …

سلام … چی درست کردی؟ … من ایران‌خودروام. دارم می‌آم … چی؟ سوسیس؟ ببین من پول برنداشتم با خودم. خب یهویی گفتی دیگه. پول برنداشتم با خودم … ببین برنج بذار. آره برنج بذار می‌خوریم یه چیزی …

نه بابا … من که ندیدم اعصاب ملت خوردتر از قبل باشه … همونطوری هستن که بودن. تنها دعوایی که دیدم تو فرودگاه بود. مردک جوگیر چنان و داد و بیداد مسخره‌ای راه انداخته بود که می‌خواستم برم خفه‌اش کنم. الکی گیر داده بود به پلیس فرودگاه که با من درست صحبت کن … از نظر من که خودش از همه لات‌تر بود … نه بابا پشتش به این گرم بود که دو تا بچه تو بغلش بود و مطمئن بود که پلیس ملاحظه بچه‌هاش رو می‌کنه و کاریش نداره …

نوروزنامه ۵ - جمعه ۴ فروردین - زن شهری

سلام

حمیده اینجا بود. زن‌های شمالی خیلی شبیه هم هستند. فکر می‌کنم که گروهی کشاورزی و زندگی کردن باعث شده که خصوصیت‌های همدیگه رو بگیرن. برای همین خیلی راحت می‌شه یک زن کشاورز شمالی رو توصیف کرد. ساده و پرحرف. اغلب بار زندگی رو خودشون به دوش می‌کشن. درد و دل‌هاشون پره از واهمه و ترس. ترس از اعتیاد بچه‌ها یا بازگشتشون به اعتیاد … اعتیاد مثل یه گیاه رونده همه جا ریشه دوونده و توی زندگی هر کسی، شهر و روستا، می‌تونی ردی از اون رو ببینی … تفاوتش در اون درددلیه که شهری‌ها در خودشون نگاه می‌دارن و روستایی‌ها بیرون می‌ریزن … هیچ زن روستایی‌ای باور نمی‌کنه که یک زن شهری هم این مسایل رو تجربه کرده باشه. اون وقتی درددل می‌کنه، فکر می‌کنه که داره داستان‌هایی رو تعریف می‌کنه که زن شهری فقط توی فیلم‌ها دیده … زن شهری ولی خوب بلده که اون رو راهنمایی کنه. به خیال اون لابد از توی درس و دانشگاه این‌ها رو یاد گرفته … درسته … زن شهری این‌ها رو از توی درس و دانشگاه یاد گرفته … توی کلاس‌ها شنیده … توی آزمایشگاه‌ها دیده و توی کارگاه‌ها امتحان کرده …
زن شهری هیچ دردی نداره ... زندگی‌اش پر از شادی و پول و مسافرت و … زن شهری از مابهترونه … زن شهری بچه‌هایی داره که درس خونده‌ان و خارج رفته‌ان … زن شهری دو تا ماشین داره. زن شهری دو تا خونه داره … زن شهری شوهر مهندس داره … زن شهری لباس شیک داره … زن شهری تو بهشت زندگی می‌کنه و هیچ غمی نداره …

اما پس چرا زن شهری هر روز رژ لب می‌زنه؟
زن شهری پس چرا صورتش رو پودر می‌زنه …
چرا چشمان زن شهری انقدر چروک دارن
پس چرا زن‌های شهری انقدر درد دارن؟
پس چرا زن شهری اینطور نگاه پر خشم داره؟ 
من می‌دونم که زن شهری به اندازه یک کوه غم داره
من می‌دونم که زن شهری عادت به درد دل نداره
من می‌دونم که زن شهری عادت به اشک نداره
فقط من می‌دونم که چرا زن شهری همیشه عینک آفتابی به چشم داره
لابد آفتاب شهر چشمانش رو درد می‌آره
زن شهری یک بار برای من درددل کرد
اون نخواست ولی به خواهش من درددل کرد
زن شهری یک بار برای من گفت
نه همه چیز رو، ولی چند فصلی از زندگی‌اش رو گفت
زن شهری لرزید ولی این بار هم کسی اشکانش رو ندید
من اما از لرزش اون فهمیدم که زن شهری بار دیگر گریست
نه با اشک بلکه با خونش گریست …

نوروزنامه ۴ - سه‌شنبه ۱ فروردین - نوروز، رضا و مادر

سلام

امروز روز اول سال بود. صبح خونه باباجون و مامان‌جون بودیم. بعد از سال‌ها دوباره یک سفره هفت‌سین شاد داشتیم. دختردایی‌ها بزرگ شدن و شیطنت‌هاشون فضا رو دلنشین می‌کنه … من جای خاله کوچیکه رو گرفتم و با بچه‌ها شوخی و بازی می‌کنم … لذت‌بخشه. با بچه‌ها بازی کردن و سر به سرشون گذاشتن خیلی لذت‌بخشه … مامان‌جون دیگه بیشتر در توهماتش زندگی می‌کنه. خاطرات و آرزوها و داستان‌های جوونی‌اش در هم آمیخته‌ان و نمی‌تونه تشخیص بده که کدوم یکی به واقع اتفاق افتاده. من رو کنار کشید که هر وقت تو رو می‌بینم می‌دونی یاد چی می‌افتم؟ یاد اون زمانی که با هم سوار اسب بودیم و می‌رفتیم. بعد یه سری اومدن گفتن همه باید از اسب پیاده شن. تو من رو بردی … یاد اون دوران بخیر.

از وقتی که خوابش رو دیدم هوایی شدم که بهش سر بزنم … با مادر رفتیم آسدمحمد. چند قطره اشک اون چیزی نیست که تو دل منه. یه هق‌هقی تو گلومه که هنوز رها نشده … این بار هم نشد. باید تنها باشم … وقتی کسی هست نمی‌تونم …

به مادر گفتم که ماشین رو نگه دار. برام حرف بزن … اون چیزی که تو دلت هست رو بگو … گفت حرفی ندارم … اصرار کردم … گفت که چیزی نیست … کمکش کردم … شروع کرد … مادر خیلی سختی کشیده … من شاید یک دهم اون اتفاقات رو هم درک نکرده باشم. همیشه و در همه حال سعی کرده که ما چیزی نفهمیم … هنوز که هنوزه بعد از این همه سال رازهایی در سینه داره که وقتی می‌گه خشکم می‌زنه … یعنی اینطوری بود؟ … حق مادر من این نبود … شاید باید بهترین زندگی رو می‌داشت. لیاقتش رو داشت. لیاقت خیلی بیشتر از این‌ها رو داشت … ولی نشد … تقصیر اون نبود ولی نشد …
من خودخواهم … مادر رو تنها گذاشتم که خودم پیشرفت کنم … من اگر ایران بودم می‌تونستم کمکش باشم … هرچند … اون زمانی که بودم هم جا زدم … می‌دونی؟ … یه وقتایی فشار انقدر زیاد می‌شه که باید جا بزنی. باید جا بزنی تا یه کسی که محکم‌تره بار تو رو هم به دوش بکشه … یه کسی مثل مادر …
گفت که خاطراتش رو نوشته و ضبط کرده … حتم دارم که با خوندن و شنیدن تک تک کلماتش اشک خواهم ریخت. به اندازه تمام اشک‌هایی که اون فرو خورده من اشک خواهم ریخت.

نوروزنامه ۳ - دوشنبه ۲۹ اسفند - سئول و ریحان

سلام

نتیجه مقاله با ۹۶ ساعت تاخیر اومد. قبول شد! خوشحالم. خیلی. یه مسرت مستمری دارم که هر چی می‌گذره بیشتر می‌شه. فردا به توماس و پیتر خبر می‌دم. برام خیلی مهم بود که یه هیئت داوری در مورد کارم و نتیجه‌اش تصمیم بگیرن. حالا دیگه فکر نمی‌کنم که این همه مدت وقتم به بطالت گذشته. اگر همه چیز خوب پیش بره، نتیجه کارم رو می‌گیرم … خیلی خوشحالم. از این خوشحالم که بالاخره یاد گرفتم که از دوستان و آشنایانم کمک بگیرم. از برادرم. از احسان. از نیما و حتی از خود پیتر. حتم دارم که نسخه اولیه قبول نمی‌شد و بدون کمک بچه‌ها به جایی نمی‌رسید … می‌خوام خدا رو شکر کنم … اگر اینجا کنج من باشه مسخره است که از نوشتن این جمله بهراسم … خدایا خیلی متشکرم! … باید توی دو ماه آینده مقاله رو کامل کنم و براشون بفرستم. تازه کارم شروع می‌شه. باید بطور مستقل برم سئول و ارائه‌اش بدم. یه حساب سر انگشتی که کردم حداقل ۱۵۰۰ یورو خرجشه. اگر که هتل ارزون بگیرم و فقط سه چهار روز برای کنفرانس بمونم. باید گیر بدم به دانشگاه که کمکم کنن … اگر موفق بشم افتخار بزرگیه. برای من. خب معلومه که افتخار یه امر نسبیه … فکر کنم از خوشحالی به یاوه‌گویی افتادم …

پریروز رفتم ریحان رو گرفتم. اسمش رو گذاشتیم ریحان. خودش هم موافق بود. خوش‌بو، خوش طعم. سبز و قرمز. سرخی‌اش رنگ کهنگی داره. یه کهنگی همراه با اصالت. بوش آدم رو مست می‌کنه. طعم‌اش با اینکه تلخه ولی خوشاینده. غرور داره و سرش رو بالا می‌گیره. هیچ وقت آویزون نمی‌شه. ریحان جنس نداره. نه مرده و نه زن … فقط یک سازه … ریحان رو خیلی دوست دارم. دوست دارم که دستم بگیرمش و با هم راه بریم. همدیگه رو خیلی خوب می‌فهمیم. هر چی می‌گذره بیشتر به هم پیوند می‌خوریم … این روزها دارم پرواز می‌کنم … نمی‌خوام به گذشته و آینده فکر کنم … فقط می‌خوام پرواز کنم :)

نوروزنامه ۲ - یکشنبه ۲۸ اسفند - مملکت دوز و کلک

سلام

اخبار می‌گه که راه بسته است و هیچ جوره نمی‌شه رفت شمال. مادر می‌گه که دروغ می‌گن. می‌خوان که اونایی که تو راه موندن اول برن! می‌گم که آخه چه فرقی داره. اونا که به هر حال ۳ ساعت جلوترن، خب اونا به هر حال اول می‌رن. به خرجش نمی‌ره و می‌گه که نه، دروغ می‌گن که اونا اول برن.
زنگ زد به خاله‌ام که دیروز راه افتاده بود و تو راه مونده بود. راه بازه. دروغ گفته بودن که اونا اول برن!!!
اگر رئیس مملکت شدم مادرم رو می‌کنم مشاور اولم!

نوروزنامه ۱ - شنبه ۲۷ اسفند - بزرگ می‌شویم

سلام

دیشب رسیدم ایران. خیلی خوشحالم. هیچ وقت انقدر از اومدن به ایران شوق نداشتم. در کل خوش‌اخلاقم. از خودم راضی‌ام. گوش هام با حوصله شدن. زبونم هم گرم شده. مادرم کلی سرحال اومده. البته بنده خدا همیشه سرحال بود. ولی این بار دیگه توی ذوقش نزدم. فکر می‌کنم که از مزایای پیر شدن باشه. شخصیتم ثبات بیشتری گرفته و زود از کوره در نمی‌رم. شاید هم بخاطر اینه که چند وقته روی این موضوع تمرکز کردم. حسودیم شده بود به باقی بچه‌ها که انقدر با پدر و مادرهاشون باحوصله حرف می‌زنن. یهویی به خودم اومدم که ای بابا من چرا انقدر درکم از پدر و مادرم کمه! تابحال که خوب بوده. امیدوارم که باقیش هم خوب پیش بره. یه موضوع اساسی در راهه!!! چند وقت پیش به لیشت می‌گفتم. انگار کم‌کم داره جاهامون با پدر و مادرهامون عوض می‌شه. یه موقعی من با دادشم دعوام می‌شد و اونا جدامون می‌کردن حالا ما باید جداشون کنیم. مشکل اینجاست که اونا مثل بچه‌ها نیستن که بشه گولشون زد. کار سخت تره!