سلام
داشتم تو وبلاگها گشت میزدم. انگار روی همهشون یه گرد افسردهای ریخته باشن ... کسانی که طنز مینوشتن دیگه نمینویسن. یا هر از گاهی زهرخندی بالا میآرن. سیاهنویسی پره. سیاهنویسی خوب. از اون سیاههایی که از ته تهات بیاد. اینطور نیست که مد شده باشه ... نه، واقعی سیاه مینویسیم.
جالبه. اغلب خارجان. دیگه خارج رفتن شده قانون. هر کسی به هر بهونهای که شده میزنه بیرون. نمیدونم اون تو چه خبره. به جز گرونی و فقدان آزادی و ... نمیدونم. فکر میکنم که خیلی از این سیاهنویسیها مال غربت باشن. غربت اون چیزی نیست که فکر میکنی. درست اون چیزیه که فکرش رو نمیکنی! ولی سخته. دردناکه!
فکر میکنم که برای من خیلی بهتر از برخی دیگه است. با بچهها که حرف میزنم، میبینم هنوز که هنوزه مشکل دارن. من هم دارم. ولی افتاده رو روال. شاید چون من به چیزی مثل غربت آشنا بودم. شاید چون ناخواسته تمرین کرده بودم.
تا بحال چند بار سعی کردم غربت رو توضیح بدم. ولی نتونستم. شاید این بار بشه:
اینطوریه که وارد یه جمعی میشی که یه جور دیگه فکر میکنن. یه جور دیگه رفتار میکنن. در مورد یه چیزای دیگه صحبت میکنن. یه جور دیگه دوستی میکنن. یه جور دیگه حرف میزنن. یه جور دیگه به حرفهات گوش میدن ... همه چیزشون یه جور دیگه است ... احساس میکنی که غریبهای باهاشون. یه مقدار سعی میکنی که شبیههشون بشی ولی نمیتونی. هیچ وقت نمیتونی اون جور دیگه رو درونی کنی. شاید بتونی چند وقتی نقش بازی کنی. ولی از درونت ناراحتی. ناراحتی که داری نقش بازی میکنی.
بر میگردی به دوران بلوغت. اون موقعها که اگر کسی ازت سوال میکرد انقدر درگیر اینکه چجور جواب بدم که خوشش بیاد یا باحال باشه میشدی که یا جواب نمیدادی یا به طرف بد و بیراه میگفتی. تو خیابون که راه میری احساس امنیت نمیکنی. اینکه چجوری راه بری رو بلد نیستی. از اینکه ملت چیزی ازت بپرسن میترسی. میترسی که نتونی جوابشون رو بدی و یا اشتباه جوابشون رو بدی. همه چیز بر میگرده به دوران نوجوانی. نمیدونی که چجور باید لباس بپوشی. رسمی باشی یا باحال. نمیدونی که موهات رو باید چکار کنی. ریشات رو باید چکار کنی. به قیافهات شک میکنی. هزار بار دماغت رو تو آینه بالا و پایین میکنی. همهاش تردید داری. تردید داری که تو از همه بدتر باشی. وقتی وارد جمع میشی اول میگردی ببینی که کی از تو بدتره. فقط میخوای که بدترین نباشی. کافیه طرف یه نموره خفن بیاد که در کل نابود بشی که ای وای باز من بدترینم.
غربت یعنی این. یعنی اینکه ملت تو رو به دید یه گاگول نگاه کنن. اینکه وقتی باهات حرف میزنن لحنشون بچگانه بشه. اینکه وقتی نظر میدی، انگار نه انگار که حرفت رو شنیده باشن. حتی خودت شک میکنی که چیزی گفته باشی. غربت یعنی اینکه نفهمی ملت چی به هم میگن و مدام در توهم این باشی که دارن در مورد تو حرف میزنن. غربت یعنی این. یعنی اینکه برای ملت یه کنجکاوی باشی در این حد که چرا اومدی اینجا و اونجا چطور بود. باقیاش دیگه براشون مهم نباشه. مکالماتت از چیزهای اولیه فراتر نره و هیچ وقت نتونی باهاشون گرم بگیری.
غربت یعنی اینکه سعی کنی مثل بقیه رفتار کنی. یعنی اینکه سعی کنی که هر کاری که اونا میکنن رو انجام بدی که توی چشم نخوره. غربت یعنی اینکه همیشه در سوتفاهم زندگی کنی. یه همچین چیزیه غربت ... غربت یعنی اینکه همه چیز برات ناآشنا باشه ... حتی خودت!
فکر کنم حق مطلب رو ادا کرده باشم. یکی بیاد این رو برداره کپی کنه تو ویکیپدیای فارسی ذیل واژه غربت.