۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

راز مرگ

سلام

با ریزه از دانشگاه راه افتادیم به یه سمتی ... انگاری عجله داشتیم که بریم و برگردیم. ولی نمی دونستم برای چی می ریم و برای چی باید برگردیم. فقط می دونستم که دیرمون شده و نمی رسیم. اطمینان داشتم که خیلی دیر شده و به هیچ وجه نمی رسیم ... یه چیز دیگه رو هم می دونستم. حسش می کردم. اینکه از بودن باهاش لذت می برم.
نمی دونم کجا بود که وایستاد. یه جمعی بودن که هیچ کدوم رو نمی شناختم. چهره هاشون انقدر محو بودن که می تونستن مترسک یا یه تیکه چوب باشن. یه جوری تیره که انگار فقط پس زمینه ان. انگار که قرار نیست نقشی تو ماجرا داشته باشن. فقط بودن که باشن! یهو روح الله اومد. روح الله خمینی. خیلی پیر شده بود. همه موها و ریش هاش سفید شده بودن. حتی چشم هاش هم از پیری نقره ای بودن. یه درد و ناراحتی ای تو چهره اش بود. شکسته و خسته. انگاری که پشیمونه. نشستیم و با هم فوتبال دستی بازی کردیم. من یه طرف بودم و روح الله و یکی دیگه یه طرف. شاید ریزه بود یا یکی دیگه. نمی دونم. فوتبال دستی خیلی سفت بود. نمی شد آدمک هاش رو تکون داد. روح الله چند تا شوت زد و همه اش می رفت تو گل. نمی دونم پنج به یک بود یا پنچ به هیچ که به خودم گفتم نباید ببازم. تمام توانم رو به کار بردم و گل پشت سر گل. بردمشون. شش به پنج بردمشون!
بعد از اون دیگه ریزه همش بود، ولی محو بود. انگار که دیگه نقش خاصی نداشته باشه. با هم که می رفتیم صحنه های بیرون پررنگ تر بودن و ریزه محوتر. فکر می کنم بر می گشتیم. رسیدیم به یه ساختمون بلند و رفتیم تو. شاید دانشگاه بود، یا نمی دونم چی. به هر حال برگشتیم. رفتیم بالا و بالا تا طبقه آخر. از پنجره بیرون رو می دیدم که چقدر بالا رفتیم. هوا طوفانی بود. بیرون باد می اومد. یه برج رادیو تلویزیون بود که از باد خم می شد و می اومد طرف ما. چند بار چند ضربه به شیشه و سقف زد، ولی چیزی نشد. انگار که از پلاستیک باشه. ضربه هاش نرم بودن. مثل یه توپ ... داشتم به همراهم نشونش می دادم که یهو یه هواپیما اومد طرفمون و ... همه چی فرو ریخت، ولی به سمت بالا. تمام ذراتمون پاشید بالا ... می دونستم که مردیم. با باد همراه بودیم ... دور یه خونه ای می گشتیم که پر از اتاق بود. تو هر اتاقی یه سری مرده بودن. اتاق ها بد بودن. یه اتاق بود که با نور شمع روشن شده بود. مرده هاش ناراحت بودن و عذاب می کشیدن ... همش استرس داشتم که کدوم اتاق نصیب من می شه. می دونستم که اتاق بدی نخواهد بود. می دونستم که به اتاق شمع نمی رم. ولی اضطراب داشتم. همونطور که باد من رو بین اتاق ها می چرخوند با خودم فکر کردم که من باید برگردم. باد هنوز سرگردون بود و من باید بر می گشتم. نمی دونستم چطوری ولی باید بر می گشتم. برام مهم نبود که ساختمون ترکیده یا من ریزریز شدم، باید بر می گشتم. نمی خواستم بمیرم. به لیشت فکر کردم. به اینکه تنها می مونه ... باید بر می گشتم. مقاومت کردم. نمی دونم در برابر چی ولی مقاومت کردم. باد ولم نمی کرد ... شاید چون به راز مرگ پی برده بودم. ولی نمی شد. باور داشتم که باید برگردم. به هر قیمتی که باشه ... و برگشتم ... با تمام توانم مقاومت کردم و برگشتم ...
من مرگ رو دیدم ... اون دنیا رو هم دیدم ... این یکی از واقعی ترین رویاهایی بود که تابحال داشتم!

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

۱۷

سلام
چی بنويسم؟
- از سياست؟ غر و لندهای هميشگی يا شايد هم فحشهای مودبانه و اعتراض و گلايههايی که انقدر تکرار شده بیارزش شده.
- از عشق؟ چيزی رو که تجربه نکردم ... تجزيه و تحليل يه احساس با منطق.
- نصيحت؟ شرافت و عزت و خوبی و ... چه حرفهای قشنگی ولی ... کسی بايد نصيحت کنه که خودش ... بگذريم.
حرفی برای گفتن نيست مگر همون داستانهای بیربط که برای دل خودم مینويسم. لطفا هيچ استنباط ديگه ای ازشون نکنين.

یک سال پيش در چنان روزی: اگر برای دل خودم بود به اين مقدمه احتياج نداشت! ... حقيقت اينه که آدم هيچ وقت نمیتونه به نظری که ديگران در موردش میدن بی اعتنا باشه ... مدتيه به اين نتيجه رسيدم که درصد زيادی از شخصيت افراد وابسته به انتظاراتيه که ازشون میره.

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

لاهیجان، آنطور که من می شناختم

سلام

از ایران تلفن داشتم. مامان و بابا دارن دوباره می رن لاهیجان. گویا باباجون رو دوباره بردن بیمارستان و حالا دوباره خونه است. درواقع جوابش کردن ... مامان می گه اگه دوست داشتی زنگ بزن لاهیجان. همه هستن ... نمی دونم ... برای مامان زنگ زدم ... چندان حالی نداشت ... تصویرم رو هم نمی تونست ببینه. ولی حس کرد. همونطور با چشم ها و دهان بسته صدایی در آورد که من رو شنیده. سعی کرد جواب بده ... نمی خواد اذیتش کنین ... باشه ... ایشالله خوب بشین. دعا می کنیم براتون ... دیگه غیر دروغ چه می شه گفت؟ شاید تو این لحظات آخر ... مامان جون هم نشسته بود روبروش. تصویرش رو که دیدم سلام کردم ... نمی دونم شناخت یا نه. بعضی اوقات بچه هاش رو هم نمی شناسه. توی دنیای خودش سیر می کنه ... همونطور بهت زده نشسته بود و باباجون رو نگاه می کرد. یه جوری ناآشنا و غریب ... موفقیت و سلامتی ام رو آرزو کرد ... احوال برادرم رو پرسید ... فهمیدم که شناخته ... منم سلامتی اش رو آرزو کردم ... گفتم که لاغر شدی. لپ هات آب رفتن ... خندید. بیشتر شناخت ... از درسم پرسید ... تموم شده. می رم سر کار ... باز هم موفقیتم رو آرزو کرد و اینکه بعد کارم برم لاهیجان ... آره. حتما ... بعد کار! ... شاید بعد کار دیگه لاهیجانی وجود نداشته باشه. اونطوری که من می شناختم ... لاهیجان برای من همون یه کوچه است. کوچه ای که وسطش خونه باباجونه. از در حیاط که بری تو می تونی یه گل یاس بچینی و شهدش رو بمکی ... زمین رو نگاه کن ... کاشی ها هنوز هم رد ذغال دارن ... انگار که همین دیروز بچه ها روش لی لی می کردن ... از ورودی حیاط که بگذری می رسی به باغچه. سیکاس ها همیشه همون اندازه ان. انگار که همیشه اینطور بزرگ و استوار بودن ... برگ هاشون رو پهن کردن ... زیر برگ هاشون بنفشه کاشته ان. دایی جون بنفشه ها رو از رشت آورده. قرمز، زرد ... این حوض آبی رو می بینی؟ با نیلوفرهای آبی؟ ... بچه که بودیم توش شنا می کردیم. چقدر با سطل دنبال ماهی ها کردیم ... چقدر خندیدیم و داد زدیم ... بالا بلندی ... تنها بلندی حیاط ایوانشه ... پایین که بیای باید دور باغچه بزنی. از روی چاه رد بشی و دوباره بری بالای ایوان ... ایوان خونه همیشه پر شمعدونی بوده. با گل ها قرمز و صورتی ... اون نارنج گندیده رو می بینی اون گوشه؟ مامان جون باهاش گربه ها رو می زنه ... از پنجاه متری می تونه یه گربه رو بالای دیوار نشونه بگیره. می گه که خاک رو بهم می زنن و گل ها رو خراب می کنن ... گربه ها همیشه از روی این دیوار سربه زیر رد می شن ... دمشون رو می گیرن پایین و بدو می رن باغ پشتی ... از روی لونه مرغ ها می پرن و به همسایه پناه می برن ... مرغ ها ... مامان جون همیشه دنبالشون بود که پدر سگ معلوم نیست کجا تخم گذاشته ... یه جدال همیشگی بر سر تخم مرغ ... ما هم کمک می کردیم. مرغ ها رو کیش می دادیم گوشه باغ تا مامانجون کورچ هاشون رو بگیره ... مرغ کورچ باید یه هفته تو انباری زندانی باشه تا سرعقل بیاد ... کار گرفتن مرغ ها که تموم شد می ریم باغ پشتی ... ساعت ها توی این باغ بازی می کردم ... یه چوب بلند شمشیرم بود و علف های هرز دشمن ... غذام هم گوجه سبز ... تا اینکه می اومدن دنبالم. عماد پاشو بیا ناهار ... قراره بعد کار برم لاهیجان.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

آینده گذشته حال

سلام

چند وقتیه که بوی پیر شدن به مشامم می‌رسه ... حالا نه اینکه با موهای سفید روی نیمکت یه پارک نشسته باشم و به عصام تکیه داده باشم ... ولی دیگه جوون نیستم! دیگه حوصله رقابت کردن ندارم ... حوصله رشد و ترقی ندارم ... آرزوهای بزرگ و دست‌نیافتنی ندارم ... بیشتر دنبال آرامشم ... از شور و شوق جوونی‌ام خسته شدم ... می‌خوام آروم بگیرم ... نه می‌خوام به فردا فکر کنم و نه به خاطرات دیروز ... می‌خوام لم بدم روی مبل و به حال فکر کنم ... همین ... جالبه که تمایل خیالاتم یه مسیر برعکس رو طی می‌کنه ... از آینده شروع شد و به احتمال به گذشته ختم می‌شه!

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

حرومزاده‌های کراواتی

سلام

یه اضطراب بیمارگونه‌ای گرفتم که به زودی اخراجم می‌کنن ... پروفسور رو که می‌بینم تو چشماش می‌خونم که می‌خواد بندازدم بیرون ... همش تقصیر این عجوزه دایملریه و البته لوتز ... نمی‌دونم چرا انقدر وحشیانه بهم می‌تازن ... موهام رو بلند کردم و پشت مو گذاشتم. یه سیبیل هم زدم تنگش ... شاید که این دفعه حرمت سیبیل رو نگه دارن.
در کل از کار صنعت خوشم نیومد ... زیادی غیرانسانیه ... یعنی اینکه می‌دونستم غیرانسانیه ولی نه دیگه تا این حد ... برام سخته ... یعنی اگه حرومزاده نباشی برات سخته. باید مدام حواست باشه که سرت کلاه نذارن یا تو پاچه‌ات نکنن ... برای حرومزاده‌ها ولی خوبه. برای اونایی که بطور خودکار ملت رو می‌گان مناسبه.
خلاصه اینکه وضعیت اسفباره ... از اون طرف هم زندگی داره ما رو می‌گاد ... در کل دقت کردی که همه چی یهو می‌ریزه سرت ... من که نبودم ... نمی‌دونم کی ولی یه حرومزاده‌ای تو فرم نظرخواهی خلقت نوشته، همه چی عالیه فقط یه کم وقت گاییدنش رو بیشتر کنین.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

یه روز خوب

سلام

زندگی یعنی این. یعنی اینکه یه روز تعطیل از خواب پاشی. صبحونه مربای گل بخوری. دوچرخه‌ات رو برداری و به عشق کباب ۲۰ کیلومتر بری تا شهر. تو راه از مزرعه گل‌های زرد رد بشی و با خودت بخونی و پرنده‌ها بخونن و برگ‌ها برقصن و گل‌های قاصدک جامه بدرن و چقدر این کلمه را دوست دارم ... مزرعه ... مزرعه‌ی گل‌های زرد.
زندگی یعنی همین. یعنی اینکه بیست و چندی کیلومتر بری و رستوران بسته باشه و بری رستوران دوم و اون هم بسته باشه و همینطور سومی و ... بعد بری یه غذای آلمانی بخور و آبجو ... زندگی یعنی همین ... یعنی اینکه بعدش با پدرام بری باغ انگلیسی و از زندگی حرف بزنی و ازدواج و ... یعنی اینکه کنار دریاچه آبجو بخوری و به غازها غذا بدی و در مورد فرهنگ ایرانی و آلمانی حرف بزنی ...
بعدش سوار دوچرخه بشی و چند کیلومتر دور خودت بچرخی تا اثر آبجو بپره و راه خونه رو پیدا کنی و ... و چقدر این کلمه را دوست دارم. مزرعه. مزرعه گل‌های زرد ... و همینطور پا بزنی. از بین مزرعه گل‌های زرد. از توی مزرعه بلال‌های کوچک. از بین قاصدک‌های سفید و درخت‌های با گل سفید و دشت‌های سبز و خورشید ... و خورشید پهن بشه رو تو ... انگار که می‌خواد به همه بگه. ببینین. زندگی یعنی این ...

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

مرگ یک بار، شیون یک بار

سلام

باید یه جایی این طناب رو قطع کرد، وگرنه گریبان‌گیر عزیزترین‌هام می‌شه ... فکر نمی‌کنم راه حل بدون هزینه داشته باشه ... بنظرم حتی راه حل کم هزینه هم نداره! ... هزینه‌اش زیاده ولی هر چه دیرتر باشه بیشتر و بیشتر می‌شه ... شاید باید هزینه رو به یک طرف تحمیل کرد ... اینبار، طرفی که لایق دریافت این هزینه هست، نه طرفی که تحمل بار هزینه رو داره.

یافتم

سلام

مدتیه به این نتیجه رسیدم که منطق یک امر مستقل نیست و به خیلی از چیزها بستگی داره! اینکه یه حرفی به عنوان استدلالی منطقی پذیرفته بشه بسته به پیش‌فرض‌ها و دانش شنونده داره. یعنی اگر اون مواردی که تو به عنوان دلایل مطرح می‌کنی، برای طرف بیگانه باشه حرف تو منطقی نیست. ولی ممکنه همون دلایل برای شخص دیگری با پیش‌فرض‌های مشابه تو منطقی باشه.
بنظرم منطق در آلمان طور دیگری تعریف می‌شه. من هر چقدر هم که در جمع ایرانی پذیرفته بشم و در استدلال توانا باشم، نمی‌تونم به روش مشابه در یک جمع آلمانی شنونده‌ها رو قانع کنم. برای آلمانی‌ها جنبه خاصی از دلایل مطرحه که برای ما نیست.
بسیاری از مواردی که ما در فرهنگ خودمون به عنوان دلیل منطقی نمی‌شناسیم در اینجا اهمیت فوق‌العاده داره. برای مثال اینکه فلان مهندس این رو گفته بنابراین این کار اینطور درسته در یک جمع ایرانی پذیرفته نمی‌شه. فوری پرسیده می‌شه که فلانی کی هست و چه کاره هست و از کجا معلوم که درست گفته باشه و ... ولی در یک جمع آلمانی اینکه یک فرد متخصص چنین حرفی زده باشه حجته! لازم نیست که تو تخصص اون فرد رو آزمایش کنی و بعد حرفش رو قبول کنی. همینکه بدونی اون یک متخصصه برای پذیرفتن حرفش کافیه!
حالا فرض کن که من برای اثبات حرف‌هام ۳ دلیل دارم. ۱ آقای مهندس فلانی اینطور گفته. ۲ در پروژه‌ای مشابه، با فرض‌های مشابه اینطور گفته شده که اگر تفسیرش کنیم می‌شه همونی که من می‌گم. ۳ اگر قضیه رو ساده کنیم و بطور نظری حلش کنیم، به حرف من می‌رسیم. خب من با توجه به تجربه‌ای که در بحث کردن با ایرانی‌ها دارم از دلایل ۲ و ۳ استفاده می‌کنم. هر دو رد می‌شن و انقدر دلایل رد شدنشون مسخره است که شک می‌کنم که طرف سواد خوندن و نوشتن هم نداشته باشه! ... ولی نکته همینجاست. اون‌ها منطق آلمانی دارن و این دلایل در فرهنگ آلمانی منطقی نیستن. بنابراین رد می‌شن. دلایل ردشون هم در فرهنگ ایرانی منطقی نیستن، ولی برای تمام طرف‌های آلمانی قابل قبولن!
می‌دونم که زدم به در و دیوار و این یادداشت خیلی کسل‌کننده شد. ولی این کشف برای من خیلی بزرگه و فکر می‌کنم که خیلی از مشکلاتم رو حل کنه! من باید روش بحث و استدلال کردنم رو به فرهنگ آلمانی وفق بدم، وگرنه کلام پس معرکه‌ است.

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

ﺧﻮاﺑﻨﻤﺎ

ﺳﻼﻡ

ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﭘﻴﺶ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ و ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ اﻭﻣﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮاﺑﻢ. ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺩاﺷﺖ ﻭﺳﺎﻳﻠﺶ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ میﻛﺮﺩ. اﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎی ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﺷﺎﻝ و ﻛﻼﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ و ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ. نمیﺩﻭﻧﻢ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻦ ﻳﺎ اﺯ ﻛﺠﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻪ میﺧﻮاﻥ ﺑﺮﻥ ﻧﻴﺎﻭﺭاﻥ ... ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﻛﻪ ﻧﮕﺮاﻧﻢ!

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

یه چیزهایی هست که حتی نمی‌تونی در کنج تنهایی‌ات بگی ...

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

ممممم ...

سلام

استاد دفعه قبل گفته بود که به به، حالا دیگه مثل قطاری می‌مونه که افتاده رو ریل و باید بریم جلو. کلی ذوق کردم و گفتم که دیگه هنرمند شدم. ولی لامصب از اون موقع نمی‌دونم چی شده که جلو که نمی‌رم هیچ، عقب هم می‌رم.
در کل دیگه سیم دوم رو نمی‌تونم بزنم. همش زیر سر این مشتاقه. خیلی جادار و باز بود، برداشته سیم چهارم هم اضافه کرده. حالا دیگه یه انگشت که می‌زنی همه سیما با هم می‌لرزن ... الآن چند هفته است که برگشتم عقب و نمی‌دونم انگشتام رو کجا بذارم! خلاصه اینکه دفعه قبل که استاد مسیر قطار رو مشخص کرد هیچ فکر نمی‌کرد که ما دنده عقب بریم. از حالا دارم روی توضیحاتی که هفته بعد بهش می‌دم کار می‌کنم ... لامصب درست سر کنسرتش هم این استکبار و دوستاش چنان استرسی به ما دادن که نشستیم به کار و کنسرت استاد رو هم نرفتیم.
چند روزه دارم فکر می‌کنم که کلاس رو بپیچونم. ولی می‌ترسم که این پیچ شروعی بشه برای پایان. از ریحان شرم می‌کنم. بریم حداقل استاد کمی بزندش دلش وا شه!

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

۲۲ بهمن

سلام

قطعه ها رو که سفارش دادم، استکبار ایمیل زد که اینا چیه؟ با این قطعه ها عمراً نمی تونی به اون سطح نیرویی که می خواستیم برسی ... یعنی این عمراً رو عیناً ترجمه کرد و زد تو صورتم!
از اون موقع روزی دو سه بار به نتایجم شک می کنم. کلی با مدل ور رفتم و بالا و پایینش کردم ببینم مشکلش از کجاشه ولی چیزی پیدا نکردم. تا حالا دو سه بار به تنظیمات مدل شک کردم و هر بار هم یه سکته اساسی زدم که ای وای استکبار حق داره و غلطه. ولی غلط نیست. حداقل تا حالا که نبوده!
نمی دونم. یا استکبار که چند ساله تو این کار تجربه داره و داره تز دکتراش رو همین دور و برا می نویسه بیل تشریف داره یا من باعث می شم که کل پروژه سقوط کنه! ... خدا آخر عاقبت ما رو بخیر کنه ... این استکبار رو هم به راه راست هدایت کنه که بدجوری داره ما رو می زنه ... ایشالله ۲۲ بهمن می زنیم تو دهنش!

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

کار، کار، کار

سلام

چند ماهه که هی به خودم می‌گم اولش اینطوریه و درست می‌شه! ولی بهتر که نمی‌شه هیچ، بدتر هم می‌شه. دیگه رسیدم به جایی که بطور متوسط ۷۰ ساعت در هفته کار می‌کنم. این دو ماه اخیر رو روی مرزهام حرکت کردم. چندبار به این نتیجه رسیدم که باید مونیتور رو بکوبم تو سر همکارم! بنده خدا هیچ گناهی نداره. ولی این مونیتور باید تو سر یکی خورد بشه و نزدیک‌ترین هدف هم اونه!
نمی‌دونم. احساس می‌کنم که پروژه‌ام بیشتر از دانش و توانایی منه. بدیش اینه که باید جواب بدم و کل پروژه به هم مرتبطه. تا حالا دو بار مهلت تحویل رو عقب انداختم ولی فایده نداره. نمی‌تونم حلش کنم! سر جلسات هم این شرکای صنعتی مدام مسخره می‌کنن که اینکه کاری نداره ... حالا کار خودشون از مال من عقب‌تره ولی اونا شرکتن و من شخص. اینه که زورشون بیشتره ... بدیش اونجاییه که هر گریگوری‌ای یه افاضه‌ای از خودش در می‌کنه. شاید اگه این افاضات نبود تابحال به نتیجه رسیده بودم. ولی انقدر با اعتماد به نفس نظر می‌دن که آدم می‌گه اااا راست می‌گن باید اینکار رو بکنم. ولی یه چند روزی که تلف می‌شه می‌فهمی که چرت گفتن!
وضعیت خوبی نیست. این چیزی نیست که می‌خواستم. بالانس زندگی‌ام ریخته به هم. به ریحان نمی‌رسم. به خیلی از کارهای دیگه‌ام هم نمی‌رسم. این هفته باید تموم بشه. دیگه خوب و بدش فرقی نداره. این هفته تمومش می‌کنم و بر می‌گردم سر زندگی‌ام.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

دو روی سکه

سلام

مدتیه شروع کردم به منتقل کردن نوشته های قدیمی‌ام به اینجا.
فکر نمی‌کردم که انقدر عقایدم (بیشتر سیاسی) تغییر کرده باشن. به کلی فراموش کردم که که بودم و چطور فکر می‌کردم! ناخودآگاهم اما فراموش نکرده. برای همینه که انقدر به بحث کردن با بسیجی‌ها و طرفداران حکومت علاقه‌مندم ... خودم و گذشته خودم رو در کلمه کلمه حرف‌هاشون پیدا می‌کنم ... لمسشون می‌کنم. می‌فهممشون و سعی می‌کنم که تغییرشون بدم ... فکر می‌کنم اگر روزی گرفتار بشم و بازپرسم بخواد از لابلای نوشته‌هام مدرکی چیزی دربیاره، دودستی تو سرش بکوبه و بگه ببین ما چه کردیم که حتی این هم شده مخالف!!!
از خودم می‌پرسم که چند نفر مثل من این روند رو طی کردن؟

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

دور زدن ممنوع

سلام

لیشت می گه که برم دنبال یکی دیگه! عذاب وجدان داره که من رو تلف کنه!!!
می دونه که من دوست دارم ازدواج کنم و بچه دار بشم ولی خودش نمی خواد! یعنی نمی دونه که چی می خواد. ممکنه یهو بگه که هیچی نمی خوام و تموم. برای من نگرانه! این نگرانیش باعث شده که من هم به این موضوع فکر کنم. داره سی سالم می شه. شاید حق داره و داره برای تشکیل خانواده و بچه دار شدن دیر می شه. فکر می کنم پدر شدن هم یه سنی داره که اگر بگذره انگار که چند قسمت از سریال زندگی ات رو ندیده باشی. مثل داستان عشق که اگر دیر شروع بشه، خلاصه می شه.
طبیعیه که وقتی وارد یه رابطه شدی خیلی از درها رو به روی خودت می بندی. دور خیلی از رابطه های بالقوه رو خط می کشی و موقعیت های دیگه رو از دست می دی. موقعیت ها نمی مونن چون زندگی در جریانه! اینه که اگر دیر از یه رابطه بیای بیرون، از اینجا مونده و از اونجا رونده می شی. هر چی هم سنت می ره بالاتر سخت تر با آدم ها کنار می آی.
ولی همه خوبی یه رابطه طولانی در اینه که آدم در حین رابطه بزرگ می شه و شخصیتش صیقل می خوره! عین دو تکه چوبی که روی هم دیگه بسابی. حتی اگر کج هم بسابی، حتی اگه یکیشون یه فرم قناصی هم داشته باشه، بالاخره هر دو صیقل می خورن. بعد یه مدت این دو تا به همدیگه می آن، حالا با هر زاویه ای که باشه. ممکنه هیچ کدومشون به صاف ترین تخته دنیا هم جور نشن ولی به همدیگه می آن چون فرم همدیگه رو گرفتن! بنظرم این حالت فقط وقتی حاصل می شه که رابطه دوستی ات رو در دوران جوانی داشته باشی. نمی تونم تصور کنم که بعد از اینکه با کلی تخته جورواجور صیقل خوردی بتونی فرمت رو تغییر بدی و یه تکه هم فرم خودت پیدا کنی! یعنی ممکن هست ولی خیلی بعیده!
اینه که دوستیم با لیشت رو یه موقعیتی می بینم که نباید از دست بره. ما حالا خیلی همدیگه رو می فهمیم. همه حالت های هم رو می شناسیم و همدیگه رو دوست داریم. نمی خوام که به رابطه دیگری فکر کنم. لیشت رو دوست دارم. اینجور رابطه رو فقط یک بار می شه داشت. به هر حال دیگه نمی شه کسی رو به این صورت دوست داشته باشم. پس دیر شدن بی معناست ... نمی دونم. شاید لیشت خودش رو پیدا کرد. شاید هدفش رو پیدا کرد ... منتظر می مونم!