۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

ﺧﻮاﺑﻨﻤﺎ

ﺳﻼﻡ

ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﭘﻴﺶ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ و ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ اﻭﻣﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮاﺑﻢ. ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺩاﺷﺖ ﻭﺳﺎﻳﻠﺶ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ میﻛﺮﺩ. اﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎی ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﺷﺎﻝ و ﻛﻼﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ و ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ. نمیﺩﻭﻧﻢ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻦ ﻳﺎ اﺯ ﻛﺠﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻪ میﺧﻮاﻥ ﺑﺮﻥ ﻧﻴﺎﻭﺭاﻥ ... ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﻛﻪ ﻧﮕﺮاﻧﻢ!

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

یه چیزهایی هست که حتی نمی‌تونی در کنج تنهایی‌ات بگی ...

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

ممممم ...

سلام

استاد دفعه قبل گفته بود که به به، حالا دیگه مثل قطاری می‌مونه که افتاده رو ریل و باید بریم جلو. کلی ذوق کردم و گفتم که دیگه هنرمند شدم. ولی لامصب از اون موقع نمی‌دونم چی شده که جلو که نمی‌رم هیچ، عقب هم می‌رم.
در کل دیگه سیم دوم رو نمی‌تونم بزنم. همش زیر سر این مشتاقه. خیلی جادار و باز بود، برداشته سیم چهارم هم اضافه کرده. حالا دیگه یه انگشت که می‌زنی همه سیما با هم می‌لرزن ... الآن چند هفته است که برگشتم عقب و نمی‌دونم انگشتام رو کجا بذارم! خلاصه اینکه دفعه قبل که استاد مسیر قطار رو مشخص کرد هیچ فکر نمی‌کرد که ما دنده عقب بریم. از حالا دارم روی توضیحاتی که هفته بعد بهش می‌دم کار می‌کنم ... لامصب درست سر کنسرتش هم این استکبار و دوستاش چنان استرسی به ما دادن که نشستیم به کار و کنسرت استاد رو هم نرفتیم.
چند روزه دارم فکر می‌کنم که کلاس رو بپیچونم. ولی می‌ترسم که این پیچ شروعی بشه برای پایان. از ریحان شرم می‌کنم. بریم حداقل استاد کمی بزندش دلش وا شه!

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

۲۲ بهمن

سلام

قطعه ها رو که سفارش دادم، استکبار ایمیل زد که اینا چیه؟ با این قطعه ها عمراً نمی تونی به اون سطح نیرویی که می خواستیم برسی ... یعنی این عمراً رو عیناً ترجمه کرد و زد تو صورتم!
از اون موقع روزی دو سه بار به نتایجم شک می کنم. کلی با مدل ور رفتم و بالا و پایینش کردم ببینم مشکلش از کجاشه ولی چیزی پیدا نکردم. تا حالا دو سه بار به تنظیمات مدل شک کردم و هر بار هم یه سکته اساسی زدم که ای وای استکبار حق داره و غلطه. ولی غلط نیست. حداقل تا حالا که نبوده!
نمی دونم. یا استکبار که چند ساله تو این کار تجربه داره و داره تز دکتراش رو همین دور و برا می نویسه بیل تشریف داره یا من باعث می شم که کل پروژه سقوط کنه! ... خدا آخر عاقبت ما رو بخیر کنه ... این استکبار رو هم به راه راست هدایت کنه که بدجوری داره ما رو می زنه ... ایشالله ۲۲ بهمن می زنیم تو دهنش!