۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

لاهیجان، آنطور که من می شناختم

سلام

از ایران تلفن داشتم. مامان و بابا دارن دوباره می رن لاهیجان. گویا باباجون رو دوباره بردن بیمارستان و حالا دوباره خونه است. درواقع جوابش کردن ... مامان می گه اگه دوست داشتی زنگ بزن لاهیجان. همه هستن ... نمی دونم ... برای مامان زنگ زدم ... چندان حالی نداشت ... تصویرم رو هم نمی تونست ببینه. ولی حس کرد. همونطور با چشم ها و دهان بسته صدایی در آورد که من رو شنیده. سعی کرد جواب بده ... نمی خواد اذیتش کنین ... باشه ... ایشالله خوب بشین. دعا می کنیم براتون ... دیگه غیر دروغ چه می شه گفت؟ شاید تو این لحظات آخر ... مامان جون هم نشسته بود روبروش. تصویرش رو که دیدم سلام کردم ... نمی دونم شناخت یا نه. بعضی اوقات بچه هاش رو هم نمی شناسه. توی دنیای خودش سیر می کنه ... همونطور بهت زده نشسته بود و باباجون رو نگاه می کرد. یه جوری ناآشنا و غریب ... موفقیت و سلامتی ام رو آرزو کرد ... احوال برادرم رو پرسید ... فهمیدم که شناخته ... منم سلامتی اش رو آرزو کردم ... گفتم که لاغر شدی. لپ هات آب رفتن ... خندید. بیشتر شناخت ... از درسم پرسید ... تموم شده. می رم سر کار ... باز هم موفقیتم رو آرزو کرد و اینکه بعد کارم برم لاهیجان ... آره. حتما ... بعد کار! ... شاید بعد کار دیگه لاهیجانی وجود نداشته باشه. اونطوری که من می شناختم ... لاهیجان برای من همون یه کوچه است. کوچه ای که وسطش خونه باباجونه. از در حیاط که بری تو می تونی یه گل یاس بچینی و شهدش رو بمکی ... زمین رو نگاه کن ... کاشی ها هنوز هم رد ذغال دارن ... انگار که همین دیروز بچه ها روش لی لی می کردن ... از ورودی حیاط که بگذری می رسی به باغچه. سیکاس ها همیشه همون اندازه ان. انگار که همیشه اینطور بزرگ و استوار بودن ... برگ هاشون رو پهن کردن ... زیر برگ هاشون بنفشه کاشته ان. دایی جون بنفشه ها رو از رشت آورده. قرمز، زرد ... این حوض آبی رو می بینی؟ با نیلوفرهای آبی؟ ... بچه که بودیم توش شنا می کردیم. چقدر با سطل دنبال ماهی ها کردیم ... چقدر خندیدیم و داد زدیم ... بالا بلندی ... تنها بلندی حیاط ایوانشه ... پایین که بیای باید دور باغچه بزنی. از روی چاه رد بشی و دوباره بری بالای ایوان ... ایوان خونه همیشه پر شمعدونی بوده. با گل ها قرمز و صورتی ... اون نارنج گندیده رو می بینی اون گوشه؟ مامان جون باهاش گربه ها رو می زنه ... از پنجاه متری می تونه یه گربه رو بالای دیوار نشونه بگیره. می گه که خاک رو بهم می زنن و گل ها رو خراب می کنن ... گربه ها همیشه از روی این دیوار سربه زیر رد می شن ... دمشون رو می گیرن پایین و بدو می رن باغ پشتی ... از روی لونه مرغ ها می پرن و به همسایه پناه می برن ... مرغ ها ... مامان جون همیشه دنبالشون بود که پدر سگ معلوم نیست کجا تخم گذاشته ... یه جدال همیشگی بر سر تخم مرغ ... ما هم کمک می کردیم. مرغ ها رو کیش می دادیم گوشه باغ تا مامانجون کورچ هاشون رو بگیره ... مرغ کورچ باید یه هفته تو انباری زندانی باشه تا سرعقل بیاد ... کار گرفتن مرغ ها که تموم شد می ریم باغ پشتی ... ساعت ها توی این باغ بازی می کردم ... یه چوب بلند شمشیرم بود و علف های هرز دشمن ... غذام هم گوجه سبز ... تا اینکه می اومدن دنبالم. عماد پاشو بیا ناهار ... قراره بعد کار برم لاهیجان.