۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

راز مرگ

سلام

با ریزه از دانشگاه راه افتادیم به یه سمتی ... انگاری عجله داشتیم که بریم و برگردیم. ولی نمی دونستم برای چی می ریم و برای چی باید برگردیم. فقط می دونستم که دیرمون شده و نمی رسیم. اطمینان داشتم که خیلی دیر شده و به هیچ وجه نمی رسیم ... یه چیز دیگه رو هم می دونستم. حسش می کردم. اینکه از بودن باهاش لذت می برم.
نمی دونم کجا بود که وایستاد. یه جمعی بودن که هیچ کدوم رو نمی شناختم. چهره هاشون انقدر محو بودن که می تونستن مترسک یا یه تیکه چوب باشن. یه جوری تیره که انگار فقط پس زمینه ان. انگار که قرار نیست نقشی تو ماجرا داشته باشن. فقط بودن که باشن! یهو روح الله اومد. روح الله خمینی. خیلی پیر شده بود. همه موها و ریش هاش سفید شده بودن. حتی چشم هاش هم از پیری نقره ای بودن. یه درد و ناراحتی ای تو چهره اش بود. شکسته و خسته. انگاری که پشیمونه. نشستیم و با هم فوتبال دستی بازی کردیم. من یه طرف بودم و روح الله و یکی دیگه یه طرف. شاید ریزه بود یا یکی دیگه. نمی دونم. فوتبال دستی خیلی سفت بود. نمی شد آدمک هاش رو تکون داد. روح الله چند تا شوت زد و همه اش می رفت تو گل. نمی دونم پنج به یک بود یا پنچ به هیچ که به خودم گفتم نباید ببازم. تمام توانم رو به کار بردم و گل پشت سر گل. بردمشون. شش به پنج بردمشون!
بعد از اون دیگه ریزه همش بود، ولی محو بود. انگار که دیگه نقش خاصی نداشته باشه. با هم که می رفتیم صحنه های بیرون پررنگ تر بودن و ریزه محوتر. فکر می کنم بر می گشتیم. رسیدیم به یه ساختمون بلند و رفتیم تو. شاید دانشگاه بود، یا نمی دونم چی. به هر حال برگشتیم. رفتیم بالا و بالا تا طبقه آخر. از پنجره بیرون رو می دیدم که چقدر بالا رفتیم. هوا طوفانی بود. بیرون باد می اومد. یه برج رادیو تلویزیون بود که از باد خم می شد و می اومد طرف ما. چند بار چند ضربه به شیشه و سقف زد، ولی چیزی نشد. انگار که از پلاستیک باشه. ضربه هاش نرم بودن. مثل یه توپ ... داشتم به همراهم نشونش می دادم که یهو یه هواپیما اومد طرفمون و ... همه چی فرو ریخت، ولی به سمت بالا. تمام ذراتمون پاشید بالا ... می دونستم که مردیم. با باد همراه بودیم ... دور یه خونه ای می گشتیم که پر از اتاق بود. تو هر اتاقی یه سری مرده بودن. اتاق ها بد بودن. یه اتاق بود که با نور شمع روشن شده بود. مرده هاش ناراحت بودن و عذاب می کشیدن ... همش استرس داشتم که کدوم اتاق نصیب من می شه. می دونستم که اتاق بدی نخواهد بود. می دونستم که به اتاق شمع نمی رم. ولی اضطراب داشتم. همونطور که باد من رو بین اتاق ها می چرخوند با خودم فکر کردم که من باید برگردم. باد هنوز سرگردون بود و من باید بر می گشتم. نمی دونستم چطوری ولی باید بر می گشتم. برام مهم نبود که ساختمون ترکیده یا من ریزریز شدم، باید بر می گشتم. نمی خواستم بمیرم. به لیشت فکر کردم. به اینکه تنها می مونه ... باید بر می گشتم. مقاومت کردم. نمی دونم در برابر چی ولی مقاومت کردم. باد ولم نمی کرد ... شاید چون به راز مرگ پی برده بودم. ولی نمی شد. باور داشتم که باید برگردم. به هر قیمتی که باشه ... و برگشتم ... با تمام توانم مقاومت کردم و برگشتم ...
من مرگ رو دیدم ... اون دنیا رو هم دیدم ... این یکی از واقعی ترین رویاهایی بود که تابحال داشتم!