۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

اعتماد

سلام

در طول یک رابطه ممکنه بارها پیش بیاد که به یارت شک کنی. اینکه احساس کنی که داره با یکی دیگه تیک می زنه. از بین این هم حدس و گمان و شک و تردید ممکنه چند باری هم پیش بیاد که برای حست دلیل و مدرکی داشته باشی. از اینجاش دو حالته:
- یا می ری دنبال دلیل و مدرک که به خودت و به خودش ثابت کنی که داشته با کسی تیک می زده و سعی کنی از اون یک گرگ و از خودت یک قربانی بسازی.
- یا سعی می کنی چشمانت رو بشوری و جور دیگری ببینی. سعی کنی که بهش اثبات کنی که دوستش داری و منتظر باشی که اون هم عشقش رو بهت ثابت کنه.

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

لاهیجان، شهری که تمام شد!

سلام

و آخرین حلقه نیز پاره شد! گویی همگی در هوا معلقیم و بی وزن از سویی به سویی می وزیم! سر و تهی نداریم و بافته هایمان سرگردان در هوای سرد پاییزی، یخ زده و کرخت، بی وزن، بی حرکت، در شوک و ناآگاه از حواشی، با نسیمی به تلاطم یک موج، افتان و خیزان ... در سوگ تنهایی خویش می گرییم!

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

شکر خورده ها

سلام

این جناب رامبد جوان در برنامه (...) خندوانه حرفی زد که بنده رسما آتش گرفتم. ایشان پس از تفکر فراوان درباره «با هم بخندیم به هم نخندیم» به این نتیجه رسیده بودند که این شعاری بیش نیست و باید ظرفیتمان را بالا ببریم. من فکر می کنم که ایشان شکر خورده اند. بنابراین من هم نتیجه تفکرات خودم را در قالب یک بیانیه اعلام می دارم.
۱- بطور معمول در جمع ها اینگونه است که در ابتدای امر هر کدام از افراد جمع شده به یک بررسی اولیه می پردازند که چه کسی از من بهتر است و چه کسی بدتر. از ما بهتران جدا شده و از ما بدتران بیشتر مورد کنکاش قرار می گیرند که کدامشان خوش دست ترند (به عبارت دیگر شوخی خورشان ملس تر است). پس از شناسایی فرد مورد نظر، نقاط ضعف طرف مورد بررسی قرار می گیرند! و دست انداختن ها آغاز می گردند. بعد از این، بسته به دلرحمی و ظرفیت جمع، طرف در وضعیتی بین له تا خورد قرار می گیرد و بساط شور و نشاط جمع برقرار می شود.
جالب اینجاست که خنده و شوخی و به عبارتی مسخره کردن تا جایی که جا داشته باشد پیش می رود. یعنی ظرفیت داشتن طرف (بنا بر نظر آقای رامبد جوان) به هیچ وجه جلوی ناراحتی و دلخوری کسی را نمی گیرد، بلکه به فضاحت امر می افزاید.
 من فکر می کنم که این یک رفتار تدافعی است! یعنی اینکه هر کس بنابر تجربه اش می داند که آدم ها دو دسته اند. یا مسخره می کنند و یا مسخره می شوند. چون کسی دوست ندارد که جزو دسته دوم باشد، همگی در طی یک رفتار تدافعی به دنبال شخصی می گردند که باید مسخره شود.
در کل امری است مفتضح و به غایت شنیع! خدا قسمت نکند.
بنده پیشنهاد می کنم که اگر کسی فکر می کند که جمعش بدون چنین تفریح شنیعی مزه ندارد، در درجه اول کسی را مسخره کند که بتواند از خود دفاع کند! برای مثال اگر شما زمانی، جایی به هر حال در یک وضعیتی قرار گرفتید که همه فارسی زبان بودند و یک خارجی بیچاره ای کمی فارسی بلد بود، به آن بنده خدا حمله نکنید و مسخره اش نکنید!
۲- برای به هم خندیدن بطور معمول نقطه ضعفی انتخاب می شود که طرف از وجود آن رنجور است. بسیار وحشیانه است! عزیز من اگر می خواهید با هم بخندین، چیزی را مضحکه کنید که نقطه ضعف طرف نیست و خود طرف هم از به یاد آوردنش به خنده می افتد! اگر چنین چیزی وجود ندارد و دغدغه دارید که ای وای جمعمان چه خشک و بی نمک شد و به فنا رفتیم، از خودتان مایه بگذارید. یه خاطره خنده داری از خود تعریف کنید و ... والله به خدا.
۳- پس از نوشتن ۱ و ۲ انقدر یاد عمل های شنیع خود افتادم که از ادامه نگارش منصرف شدم. باشد که مثل آدمیزاد با هم بخندیم و به هم نخندیم

پی نوشت: اگر از من بپرسند که فلانی چگونه آدمی است و چیزی به ذهنم نرسد، می گویم آدم باحالی است!

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

جنگل

سلام

از دیشب این صحنه جلوی چشمامه: طناب رو حلقه کرده و گرفته دستش. با کفش های خاکستری و شلوار جین. فقط از زانو به پایینش رو می بینم که به سمت جنگل می ره. حلقه طناب به همراه هر قدمی تاب می خوره. چندان مصمم نیست، ولی مردد هم نیست. مسیر رو می ره. بدون اینکه اصراری به رفتن داشته باشه و یا حتی تردیدی. شاید کمی ترس در قدم هاش هست. هوا ابریه. انگار که تازه باران بند اومده و می خواد که دوباره بباره. ولی مردده. انگار که آسمان داره نگاه می کندش که چطور و به کجا می ره ...
وارد جنگل می شه. کمی که پیش می ره می ایسته. با گردن برافراشته اطراف رو نگاه می کنه. درخت رو از قبل انتخاب کرده. یک سر طناب رو به شاخه ای می بنده و سر دیگرش رو حلقه می کنه و گره می زنه به خود طناب. طناب رو دور خودش می بنده و از درخت بالا می ره. متحیره از اینکه انقدر راحت این کار رو می کنه. شاید چون لباس و کفش هاش دیگه اهمیتی ندارن. لازم نیست زیاد بالا بره. تا اولین شاخه. طناب کوتاهه و نمی تونه زیاد بالا بره. دو پاش رو باز می کنه و می شینه روی شاخه. طناب رو از دور خودش باز می کنه و حلقه رو می اندازه به دور گردنش. عینکش رو در می آره و پرت می کنه پایین. نگاهی به اطراف می کنه و به سمتی کج می شه. از همون سمت می افته به پایین و ...
اولین بار در اعتصاب غذا دیدمش. بعد از شور روشنایی در تاریکی نشسته بودیم و بحث می کردیم. من اعتراض می کردم به کارهایی که برخلاف قول و قرارهامون انجام شده بود. عده ای سکوت کرده بودن و با سکوتشون من رو همراهی می کردن. عده ای مخالفت می کردن و بحث به ناکجا می رفت. اون ولی چند کلمه ای گفت و به قولی همراهیم کرد. بعد از اینکه بحث در ناکجاآباد فرود اومد بلند شدم و رفتم.
بار دوم و سوم و ... در شب های یلدا بود. کوتاه گفت و گو کردیم و چقدر برام آشنا بود. از همون هایی که فقط یکی دو بار می بینشون ولی  انگار که سال ها می شناسیشون.
دیروز لیشت گفت که شاید اتفاقی براش افتاده. تکه های پازل فیس بوکی رو گذاشته بود کنار هم و به این نتیجه رسیده بود که مرده! حدس زدیم از سرطان و یا یک بیماری. دیشب به میتی کمون زنگ زدم. تیر آخر رو همون اول زد. در جنگل خودش رو به دار آویخته!
از دیشب این صحنه ها جلوی چشمامن. همش دارم فکر می کنم، اگر که قراره بعد از یک لحظه، دیگه تاثیری روی دیگران نداشته باشی. اگر قراره که اون لحظه پایان همه چیز باشه، چرا باید مرگ باشه. نمی شه آدم از اون لحظه برای خودش زندگی کنه. درست به همون نحو. بدون اینکه به دیگران فکر کنه و یا تاثیری ازشون بگیره؟ شاید نمی خواست که قضاوت بشه. پس نباید قضاوت کرد.

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

بازرسی بدنی!

سلام

یا تروریست ها خیلی شوتن، یا دست آقا امام زمان بر سر این مملکته.
یعنی من یه بار نشده تو وطن از یه پست بازرسی بدنی رد بشم و احساس بازرسی شدن بهم دست بده! البته نمی دونم. شاید تاکیدش روی بدنی باشه و طرف مردانگی رو بازرسی می کنه. اگه اینه که خب درسته، هیچی.
با یه کیف گنده رفتم گذرنامه، طرف می گه کیفت رو ببر اونجا باز کن. رفتم میز بازرسی و گفتم: می گن این رو باز کنم. همونطور که حرف می زدم، زیپ کیف رو باز کردم. طرف همونطور دست زیر چونه یه خمیازه ای کشید و گفت: خب، باز شد. یه نگاه عاقل اندر سفیه هم داشت که خجالت کشیدم و کیف رو باز نکرده بستم. رفتم به یارو گفتم: باز کردم. طرف یه نوازشی به باسنم کرد و راهی ام کرد. دستگاهشون هم که در کل دکوره. یعنی من با موبایل و دسته کلید و یه قلک پول خورد هم ازش رد شدم، صدای جیرینگ جیرینگ از جیب من بلند شد ولی دستگاه صداش در نیومد.
شاید بگی: گذرنامه که دیگه بازرسی نداره. خب درست. فرودگاه چی؟
یعنی این حراست فرودگاه اونقدری که به چشم برزخی ایمان داره، به دستگاه های بازرسی اش اطمینان نداره. طرف وای می ایسته دم خروجی و یه جوری به چمدونت خیره می شه که انگار داره لای شورت و جورابای چمدونت دنبال جنس می گرده.
کنترل قبل تحویل بار که بهتره. اونجا دیگه چشم برزخی هم وجود نداره. ملت بغل تو بغل رد می شدن و دستگاه بنده خدا هم یه سره سوت می زد. بعد ماموره یه دستی به باسن ملت می کشید و می گفت برو. من در کل یه نصیحتی به تروریست ها و قاچاقچی ها بکنم. اونم اینه که چیزی تو شورتشون قایم نکنن. اگه شده دستشون بگیرن ولی توی محدوده لباس زیر جاسازی نکنن. والله بخدا ...
چند وقت پیش یه سری مصاحبه خوندم با ایرانی هایی که تو مالزی به جرم قاچاق مواد دستگیر شده بودن. اغلب هم طعمه قاچاقچی ها شده بودن و فکر می کردن که دارن داروی کمیاب رد می کنن و ته ته اش پول گمرک رو می پیچونن. آخر مقاله نظر یه کارشناس رو پرسیده بود که خب دولت ایران چکار می تونه برای اینا بکنه. طرف یه حرف خوبی می زد. می گفت اگه دولت بازرسی فرودگاه رو یه مقدار سفت و سخت تر بگیره، این بنده های خدا تو یه مملکت غریب به جرم داشتن چند گرم مواد گیر نمی افتن!

آقای مامور برادر، یه مقدار سفت تر بگیر. اونجا رو نه ها! بازرسی ات رو.

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

فصل سوم

سلام

نمی دونم چی شد که چند روزیه به وبلاگم فکر می کنم. به زندگی گذشته ام که حالا بیشتر دوستش دارم. یه جورایی از اون گذشته ای که بودم راضی ام ... در کل متوجه شدم که آدم راضی ای هستم. از حال و آینده هم راضی ام. آدم خرافاتی ای هم هستم. ربطش انگشتمه که دو ضربه به میز می زنه و یه خارش هم به باسن!
آهان. داشتم می گفتم که تو فکر وبلاگم بودم که امروز با استاد بحث وبلاگ و فیس بوک شد. یادداشت خرس هم تیر آخر رو زد و اینگونه شد که قلم به دست می گیرم و فصل سوم زندگی ام را می نگارم. باور کن! خودم هم باور نمی کنم. در واقع اینکه من موسیقی رعنا رو می سازم و بعدش هم در دل مونیخ می نوازمش رو بیشتر از این قلم و فصل سه باور می کنم.

۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

روابط ریاضی

بنده حقیر پس از مطالعات فراوان و تاملاتی که در این دنیا و آن دنیا و برزخ بینابینشان انجام داده ام، به این نتیجه رسیده ام که تمامی مشکلات ما از ریاضیات است. باور بفرمایید، حتی اگر نثرم در این ابتدا به ترجمه های توقیفی عزیزنسین بماند، هیچ قصد شوخی و طنازی ندارم. مشکل ما از نظام آموزشی ریاضیات است!
ابتدای این مطالعات گرانبها باز می گردد به روزی بهاری که سر کلاس ریاضیات به اصوات نامفهوم آموزگارمان گوش سپرده بودیم. من و دوستان جمیعا با چشمانی گشاد و مدادی در دست منتظر نکات امتحانی بودیم که از استاد گرامی تراوش می کرد یا انتظار می رفت که تراوش کند. اما هیچ کلمه ای مفهوم نبود. هر گاه که کلمه ای آشنا مانند سینوس و کسینوس ابراز می شده، قلم ها به جنب و جوش می افتادند و یادداشت هایی برداشته می شد. در باقی موارد قادر نبودیم که فرق نکات امتحانی را از نکات غیرامتحانی تشخیص دهیم. به یاد می آورم که در موردی به اختلاف افتاده بودیم که «الهی افقی شین» را در جزوه معارف بنوسیم یا جزو فرمول های هندسه طبقه بندی کنیم. البته حق بدهید که تا حدی هم آموزگار ریاضی مقصر بود که چنین نکته ای را بدون پاره ای توضیحات بیشتر سر کلاس ریاضی بیان نموده بود. باری، پس از بحث و جدول فراوان و پچ پچ های سر کلاس بغل دستی مان به این فکر افتاد که این مشکل را با آموزگار درمیان بگذارد. دست خود را بالا برد و گلویش را صاف کرد. آموزگار محترم که تا این لحظه یکه تاز میدان بود از انگشت دراز بغل دستی جا خورد. ابتدا به سر انگشتش نگاهی کرد و امتدادش را گرفت که شاید ترکی یا ترکیدگی لوله ای در سقف مد نظر باشد. ما هم به تبعیت از آموزگار به سقف خیره شدیم و بغل دستی نیز به سقف خیره شد. از قضا در آن نقطه از سقف اثر کفشی بجا مانده بود که بسیار به آج های کفش بنده حقیر می مانست. بغل دستی گرامی به یکباره به یاد آورد که این اثرهنری از اوست و او ناخواسته توجه آموزگار را به این مساله جلب نموده است. من بالشخصه صدای تقی از چشمانش شنیدم که گمان می کنم از گشادی بیش از اندازه پلک ها بود. رنگ دوستمان پرید و آموزگار رنگ گرفت. در یک لحظه چشمان همگی مان از سقف پایین آمد و چشم در چشم آموزگار شدیم. نمی دانم چه شد که آموزگار به یک باره به دادمان رسید و نکته امتحانی مورد بحث را تکرار کرد «الهی افقی شین» بغل دستی ما هم ذکاوت به خرج داد و به سرعت نکته را در هوا گرفت:
- آقا اجازه، همین که گفتین یعنی چی؟ این شین که می گین همون آلفاست؟
بعد از گذشت این همه سال هنوز نمی دانم که چه بلایی بر سر استاد آمد. به همان سرعتی که رنگ گرفته بود، رنگ باخت. لب و لوچه اش آویزان شد و سوی چشمانش رفت. تمام اجزای صورتش از ابروان گرفته تا پیشانی و گونه حالت افتادگی گرفتند و دست هایش سقوط کردند و بسان پاندولی از دو طرفش آویزان شدند. مدتی در همان حال ماند و به بغل دستی گرامی خیره شد. نگاهی به صورت دیگر دانش آموزان کرد. انگار با چشمانش چیزی طلب می کرد. ولی ما همه گوش بودیم و منتظر که استاد تکلیف این سوال را مشخص کند. استاد با همان حال نذار، سلانه سلانه به پشت میزش خزید و مدتی سر در گریبان فرو برد. هنوز که هنوز است پشیمانم که چرا خود چنان سوال مهم و نکته داری را مطرح نکردم. چه بسا که توجه استاد به من جلب می شد و در نمراتم ارفاقی می کرد. سرنوشت است دیگر. گاهی آدمی زبان را به موقع نمی گشاید و در جایی که نباید، سکوت می کند. فکر می کنم بغل دستی گرامی از همان روز مراحل ترقی را به سرعت طی نمود و اگر من آن روز جسارت به خرج داده بودم و سوال نکته دار را خودم پرسیده بودم، چه بسا که امروز پست وزارت یا ریاست فلان سازمان را بر عهده داشتم.
آموزگار پس از درنگی طولانی از جایش بلند شد و از بغل دستی خواست که بنشیند. صدایش نرم شده بود و دیگر تحکمی در آن نبود. بسیار مهربانانه و تا حدی پدرانه. گویی که پدری با نوزادش صحبت می کند و او را می نوازد. به آرامی به سمت تخته رفت و تخته پاک کن را برداشت. با هر حرکت دستش، گرده های گچ به روی تخته می لغزیدند و اصول ریاضیات فرو می ریخت. تمامی تخته را که پاک کرد به سمت ما برگشت و با حالتی پدرانه گفت:
- بچه ها. هر چی که تابحال گفتم رو فراموش کنین. هیچ کدومش بدردتون نمی خوره. اینایی رو که می نویسم، یاد بگیرین. هر جا تو امتحان اومد، عینش رو بنویسین.
استاد روابط به نسبت مفهومی را بر تخته نگاشتند و قلم ها برای یادداشت برداشتن به جنب و جوش افتادند. تنها پروردگار دو عالم و عالم مابینش می داند که چه نکته ای در آن سوال نهفته بود که استاد را زیر و رو کرد. پس از آن بیشتر سخنان استاد مفهوم بود و حرفی از معارف و هندسه و فیزیک نبود. هر چه بود ریاضیات بود و نکات امتحانی. تا انتهای سال استاد لیستی از نکات امتحانی تهیه کرد که به شعر می مانست. ما دانش آموزان نیز با جهد و کوشش فراوان به حفظ کردن این نکات ارزشمند پرداختیم و بار ریاضیاتمان را بستیم. در امتحانات نیز از تمام صورت مسئله های نامفهوم می گذشتیم و هر جا که کلمه آشنایی می دیدیم، چند بیت از غرلیات استاد را تحویل می دادیم. خدا را شاکرم که آن سال ریاضیات را با نمره قبولی پشت سر گذاشتم.
از آن روز در این فکرم که اشتباه کار در کجا بود. چرا دیگر آموزگاران این نکته را نگرفتند و به آموزش های نامفهوم خود اصرار داشتند. من بالشخصه بارها و بارها در سر دروس دیگر سعی کردم که سوال نکته داری از اساتید گرامی بپرسم، که شاید جبران عفلت زنگ ریاضی را کرده باشم. خدا شاهد است که سوال هایی چه بسا بهتر از سوال بغل دستی پرسیدم و هیچ آموزگاری نکته آن را نگرفت. البته در چند مورد، نکته سوال به قدری سنگین بود که استاد گرامی ما را مرخص نمودند. اینگونه شد که ما در ریاضیات پیشرفت حاصل کردیم و در دیگر دروس درجا زدیم. ادعا نمی کنم که ریاضی دان برجسته ای هستم. ولی آنقدر از ریاضیات می دانم که در زندگی به کارم می آید. حتی کمی هم بیشتر. بگونه ای که سعی کرده ام اصل استاد ریاضیات را سرلوحه کار قرار دهم و در دیگر امور نیز از این اصل ارزنده پیروی کنم. این است که هر دستوری که از بالادست می گیرم را بصورت فرمولی در می آورم. هر بار که نکات کلیدی فرمول را مشاهده می کنم، می دانم که وقت استفاده از آن فرا رسیده است. برای مثال چندی پیش دستور رسید که گروهی از جوانان لات و غربی را دستگیر کنیم، زیرا در پشت بام ها رقصیده بودند و از خود فیلمی منتشر نموده بودند که کشور را مضحکه خاص و عام کرده بود. پس از پایان عملیات، با همکاران گرامی فرمولی در آوردیم که تابحال بسیار به دردمان خورده است. با استفاده از این فرمول تابحال چند خرابکار که در لباس عروس و داماد به خرابکاری مشغول بوده اند را شناسایی و دستگیر کرده ایم. حتی این فرمول به داد یکی از همکاران خودمان رسید. از قرار معلوم پسر ایشان به امر مقدس نکاح کوشش ورزیده بودند و در این بین، عکاس از خدا بی خبرشان خواسته بودند که عکسی از ایشان بر روی پشت بام بیندازند. پروردگار دو عالم و عالم مابینشان رحم کرد که بنده به موقع رسیدم و جلوی این جرم را گرفتم. باری با ذکاوت بنده حقیر عکس ها در حیاط گرفته شدند و چه عروسی خوبی هم بود. خدا به سفره شان برکت بدهد.
مدت هاست که فکرم مشغول است که اگر نظیر آموزگار ریاضی ما بیشتر بود و ریاضیات در تمامی مدارس بدین گونه آموزش داده می شد، قطعا مردم به خطا نمی افتادند. چه بسا که بسیاری از این مجرمین، از جرم بودن کار خود اطلاعی ندارند. باری، تقصیر خودشان نیست. این روش استفاده از فرمول را نمی دانند. آموزش ندیده اند. چه بسا نمی دانند که برای هر چیزی فرمولی وجود دارد که به سرعت مشخص می کند که آیا این کار جرم است یا خیر. مدتی است به این فکر افتاده ام که در کنار کار پاسبانی از اصول الهی، به کار تدریس ریاضیات نیز مشغول شوم. چه بسا که با حل این ضعف ریاضیات یا بهتر بگویم ضعف نظام آموزشی ریاضیات، همه ملت ها به این اصل گوهربار استفاده از فرمول پی ببرند. آن موقع است که می توانیم فرمول هایی تهیه کنیم و در اختیار مردم عزیزمان قرار دهیم که خدای نکرده ناخودآگاه به ورطه خطا و گناه نیفتند.

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

وحی

پس تفاوت روشنفکر و پیامبر در اینه که پیامبر به هر قیمتی حرف خوداش رو دنبال می کنه و روشنفکر اهدافش رو متناسب با جامعه انتخاب می کنه!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

لودگی

چگونه باید نوشت که بخوانند همه آن اهل حالانی که چیزی جز لودگی نمی دانند!
اگه یه سرشماری ترتیب بدن که هر کسی بین دوستانش با چه صفتی شناخته می شه، مطمئنم صفت «آدم باحالیه» با اختلاف در صدر قرار می گیره. حالا چی هست این باحال؟ آدم باید چطور باشه که بهش بگن باحال؟ هیچی. آدم باید دقیقا هیچی باشه و دوستانش هر چی که درباره اش فکر می کنن، خصوصیت خاصی به ذهنشون نرسه. اون وقته که می گن آدم باحالیه!
در کل وقتی آدم هیچی باشه، خودبخود به همین سمت می ره. وقتی هیچی باشه، با خودش می گه حداقل باحال باشم. لااقل اینو که می تونم باشه. کاری هم نداره. کافیه هر چیزی که ازش سر در نمی آره رو به سخره بگیره. هر حرف جدی ای رو با پوزخند جواب بده و حماقت و نادونی اش رو پشت یه نقاب باحال بپوشونه!
آهای آدم باحال. این نقاب دیگه رنگی نداره. این صفتی که انقدر با جدیت دنبالشین و کلی آدم رو بخاطرش مسخره می کنین و دل ملت رو بخاطر رسیدن بهش می لرزونین، خیلی بی اعتبارتر از هیچه.