۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

رسالت شکلاتی

وارد ایستگاه که شدم، برخوردم به صورت گریانش. شاید ده یا دوازده ساله بود. گریه اش یه جورای مضحکی مصنوعی بود. لبخند زدم و چشم تو چشم شدیم. همینطور که راه می رفتم به هم خیره شدیم و چند قدمی با من اومد. ازم پرسید که «تو چرا انقدر خوشحالی؟» گفتم که چرا نباشم. تو چرا نیستی؟ گفت: هنوز هیچی نفروختم. باید روزی پنجاه تومن بفروشم وگرنه بابام کتکم می زنه. از تو جیبم یه شکلات درآوردم و بهش دادم. خب شکلات بخور که خوشحال شی. چشماش برقی زدن و خیره شد به جلد طلایی شکلات. گرفتش و رفت تو بحرش. گفتم: خب بازار کساده، بهش بگو که بازار کساده. گفت: آره، خودش تابحال نیومده تو مترو دستمال بفروشه که ببینه کسی نمی خره. گفتم: آره، خب بهش بگو خودش هم یه بار بیاد بفروشه ببینه چقدر در می آره. قطار رسید. گفتم: بهش بگو اگه کتکم نزنی، یه شکلات می دم بخوری. دستش رو دراز کرد و با هم دست دادیم. دوید به سمت واگن بانوان و با خنده گفت: می رم، شاید باز هم فروختم. خوشحال بود. نمی دونم از یه شکلات یک یورویی یا یه مکالمه آبرومند!
سوار که شدم راه افتادم به سمت دیگه قطار. نمی تونستم دوباره باهاش روبرو شم. اون هم نمی خواست. خیلی مردونه با هم دست داده بودیم و خداحافظی کرده بودیم. نشستم روی یک صندلی خالی. یه پسر شاید سیزده ساله با یه بسته آدامس اومد. خیلی تند و بی احساس می گفت «آدامس فرش هزار تومن». مثل یه نوار جمله رو تکرار می کرد و موقع راه رفتن پاهاش رو روی زمین می کشید. به جلو خم شدم که رفتنش رو تماشا کنم. توی جاده قطار پیش می رفت و تو پیچ و خم مسیر تلو تلو می خورد. همونطور که به امتداد بی انتهای قطار نگاه می کردم، چهره های سیاه خوردن تو صورتم. چهره های ناامید، ناراحت، هراسناک و تهی ... چهره هایی که از ناامیدی سیاه شده بودن ... یه بچه دیگه، شاید هفت ساله، با یه بسته آدامس فرش اومد و از جلوم رد شد ... سرم رو تو دستام گرفتم و چشمانم رو بستم! ... هیچ وقت نمی تونستم از یه شکلات یک یورویی انقدر لذت ببرم.

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

آزادی سوخته

سلام

با لیشت رفتیم سینما آزادی. یادمه که اولین فیلم کلاه قرمزی رو تو همین سینما آزادی دیده بودم. خاله کوچیکه و رضا از صبحش رفته بودن صف ایستاده بودن تا بلیط بگیرن. بچه بودم، ولی خیلی حالی داد. بعد اینکه سینما سوخت و یکی جدید جاش ساختن، نرفته بودم. تابلوها می گفتن که ده طبقه است. ما رفتیم تا طبقه سه، شهر فرنگ. همینطور که منتظر باز شدن در سالن بودیم توی فکر گذشته ها بودم و از لیشت پرسیدم که کلاه قرمزی رو می بینه یا نه. عدل همون لحظه یه دختری از بغلمون رد شد که جای روسری یه کلاه قرمز گذاشته بود. برگشت و یه نگاه بدی بهم کرد که بیشعور چرا تیکه می اندازی. تا وقتی که لیشت نشونش نداد، متوجه اش نشدم. به این فکر کردم که چقدر راحت سوتفاهم می شه.
یه چیپس و ماست گرفتیم و رفتیم تو سالن. فروشنده یه کیسه بهمون داد که آشغالش رو بریزیم اون تو. جالب بود. فیلم بدی نبود. ولی خب خیلی زیادی تبلیغاتی بود. تبلیغات محیط زیست که البته خوب هم هست. ولی تبلیغات رو جلفش کرده بود. یعنی از همون اول به تماشاچی القا می کرد که حفظ محیط زیست زیادی سخته و کار آدم های عادی نیست. گروس قهرمان می خواد و بدبختی فراوان. یجورایی قهرمان سازی و بزرگ کردن حفظ محیط زیست. از اون مدلش که مردم می گن من که گروس نیستم، بیخیال. به هر حال به عنوان یک فیلم تبلیغاتی خوب بود. بخصوص لهجه کرمونی که فیلم رو شیرین می کرد. ولی در کل خسته کننده بود.
بعدش رفتیم بیگ بوی شام. من نمی شناختمش، ولی برای لیشت پر از خاطرات کودکی بود. خیلی شلوغ بود، ولی تونستیم بشینیم و پیتزا مخلوط و همبرگرمون رو بخوریم. نمی دونم من حرف رو کشیدم وسط یا لیشت. فکر کنم لیشت بود. درباره رابطه مون صحبت کردیم. اینکه لیشت نمی خواد توی یک رابطه باشه و می خواد مستقل باشه. اول گفتم که آخه مگه می شه. هیچ کس نیست که نخواد تو رابطه باشه. این گذرا است. ولی یه چرا کافی بود که متقاعد بشم که نه، ممکنه به واقع کسی باشه که نخواد تو زندگی اش یه رابطه داشته باشه. نخواد که ملت هر وقت بهش فکر می کنن و یا درباره اش چیزی می گن، یکی دیگه رو هم به عنوان دوست یا شریک بهش بچسبونن. شاید کسی باشه که بخواد فقط خود خودش باشه. و شاید هم لیشت اینطور آدمی باشه!
بهش گفتم که بریم مشاوره. بذاریم اون هم نظرش رو بگه. شاید همینطور باشه که اون می گه. ولی من و لیشت تجربه ای نداریم که بخواهیم از روی اون تجربه تصمیمی بگیریم. یه بار فکر کرده بودیم که شش ماهی از هم جدا باشیم تا هر کسی ببینه که چی می خواد. ولی فقط حرف بود. جدا یعنی چی؟ به چی می خوایم برسیم؟ چطوری می خوایم مرزها رو مشخص کنیم و یه عالمه چطور دیگه ... هر بار که حرف ها بهمون سخت می اومد، یه برش پیتزا می خوردیم و موضوع رو عوض می کردیم. ولی به حرف زدن ادامه دادیم.
تو راه برگشت بهش گفتم که نمی خوام برای اینکه من ضربه نبینم جلوی چیزی رو بگیره و یا حسی رو سرکوب کنه. گفت که اگر مهم نباشه، اینکار رو می کنه تا من کمتر ضربه بخورم ... گفتم که فایده ای نداره ... به هر حال تو شرایطی هستیم که اگر همینطور پیش بره آخرش هر دو مون ضربه می خوریم. غیر این نمی شه. گفتم که باید حرف بزنیم. یا این حس درسته و زودتر تصمیمی می گیریم. و یا این حس غلطه و راه چاره ای براش پیدا می کنیم. اگر رابطه مون به سمتی بره که فقط با هم هستیم چون نمی خوایم که طرف دیگه از جدایی ضربه ای بخوره، بیخود عمر و وقتمون رو تلف کردیم. هم اون زجر می کشه و هم منی که به هر حال می فهمم که این رابطه از ته قلب نیست. همونطور که از چند ماه پیش این رو حس کردم. فقط ازش خواستم که قبل از اینکه تصمیمش رو بگیره، بریم پیش مشاور. اگر این تصمیم قطعی اش باشه می پذیرم و بهش احترام می ذارم. ولی نمی تونم بپذیرم که الان تصمیم اشتباهی بگیره و بعدتر پشیمون بشه. بعدتری که خیلی دیره. گفتم که این خیلی سوز داره. خیلی ...

۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

بدبیاری

سلام

می خوام یه چیزی بنویسم و غر بزنم به جون ملت؛ ملت هم بیان بخونن و دعا بکنن به جون من، ولی پیدا نمی کنم. درست مثل ضبط صوت حداقل چهاربانده و با تفکیک صدای عالی و جنس اصلی که می خوام به قیمت حداکثر یک و نیم بخرم و پیدا نمی شه. در کل افتادم رو دور بدبیاری، چیزایی که می خوام رو پیدا نمی کنم.

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

پایان سریع

سلام


گاهی اوقات از تخیلات خودم و افکاری که تو ذهنم می گذره وحشت می کنم. فکر می کنم که بارها تا مرز خودکشی رفته باشم. لحظه ای و بی اساسه، ولی انقدر قویه که به راحتی می تونم تصور کنم که در یک آن کار رو تموم کنم. از همه ممکن تر اینه که یه لحظه از یه جای بلند بپرم پایین. یه بار سوم دبیرستان که بودم نزدیک بود این کار رو بکنم. خیلی نزدیک ... همه چی خیلی مسخره شروع شده بود، ولی خیلی جدی شد و تقریبن هیچ بود که جلوم رو گرفت.
لیشت بهم می گه لوسی. شاید هستم که انقدر به پایان دادن به همه چی فکر می کنم. شاید هم یه مشکل روانی باشه. می خوام با روانشناس دانشگاه صحبت کنم. دیدم که توی موضوعاتشون، در کنار اعتیاد به اینترنت و فیسبوک (!)، افکار خودکشی هم بود.

ببخشید، اشتباه شد!

سلام

رفتیم کله پاچه خوردیم. آخرش می گم چقدر تقدیم کنم آقا؟ بعد کلی تعارف که قابل نداره و مهمون ما باشین و ... می گه هفتاد و هفت تومن. پول رو حساب کردم و یه تومن هم انداختم تو جعبه عیدی شون (خسیسم باباجون، چه کار داری؟). بعد می شینم هر جور که حساب می کنم تا نزدیکای هفتاد هم نمی رسه. طرف دید من هی به تابلو قیمت ها نگاه می کنم، نگرانی پرید تو چهره اش. ازش پرسیدم آقا چجوری حساب کردی؟ دوباره با هم حساب می کنیم، می بینم نه تومن اضافه گرفته. آخرش هم عذرخواهی که ببخشید من فکر کردم پاچه و چشم هم داشتی و ... آخه بار اول هم نیست که بگیم اشتباه شده. اون دفعه ای تو کافه نادری هم همین بساط بود. جالبه که اونم زده بود هفتاد و هفت. انگاری دو تا هفت براشون شگون داره.
بعدش رفتیم یه پایگاه نوروزی شهرداری. از همین ها که دفترچه و نقشه می دن برای تهرانگردی. خانومه توضیح داد که اینا توش کارت مترو هم داره و نقشه تهرانگردی هم داره و ... چهار تومن. یه کم همدیگه رو نگاه کردیم. به لیشت گفتم چهارتومن زیاده، خانومه گفت چهارتومن نیست که یه تومنه. لیشت پولش رو داد و اومدیم تو ماشین. نقشه رو باز کردم می بینم نوشته هدیه روزنامه همشهری. روی کارت ها هم نوشته مهمان طهران. به لیشت می گم، طرف سرمون شیره مالیده مجانی بود.
یکی دو تومن چیزی نیست، ولی این دزدی ای که به عنوان فرهنگ زرنگی جا افتاده بدجوری رو اعصابه. شاید چون براشون هزینه ای نداره. فوقش می گن، ببخشید اشتباه شد! یعنی همینطوری هم به شکل مفعولی می گن که اشتباه هم خودش شد، نه اینکه اونا اشتباهی کرده باشن.

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

غریب آشنا

سلام

هر بار که می آم، باید چندین بار تنها و بی هدف برم قدم بزنم تا شهر رو زیر پاهام حس کنم. تا پیاده نرم تا شهر کتاب و برنگردم، ایران اومدن حالی ام نمی شه ... یکی از ترس های بزرگم اینه که با خیابون های شهرم غریبه بشم. دوست ندارم ایران بهم حس غریب و ناآشنا بده. شاید برای همینه که تا اتوبوس سوار نشم و شهر رو بالا و پایین نکنم، اعصابم ناراحته. همینکه چند بار رفتم تو خیابون و مطمئن شدم که مردم بهم چپ چپ نگاه نمی کنن، خیالم راحت می شه ... امروز که یکی بهم گفت «آقا من سواد ندارم، این کوچه مشکاته؟» خیالم راحت شد! باور نمی کنی که چقدر از این سوال خوشحال شدم.

اسب سوار

سلام

پدر و مادرم دو آدم کاملا متفاوتن، حتی متضاد. یکی ساده و بی سیاست و آرومه، دیگری با سیاست و فعال و کمی هم عجول. در تمام سال هایی که با هم زندگی کردن، هر کسی راه خودش رو رفته و هیچ کدومشون هم نتونستن و شاید هم نخواستن که خودشون رو تغییر بدن. هر از گاهی بینشون اختلافی می افته که تو چقدر تنبلی یا تو چقدر عجولی و ...
من بنظرم هر دو جنبه رو دارم. هم عجولم و هم صبور. به سیاست فکر می کنم و سبک سنگین می کنم که چی بگم و چطور رفتار کنم، ولی بعضی وقت ها حوصله ام سر می ره و همینطوری می زنم تو پر و بال ملت. بعد از مهاجرت تو شرایطی قرار گرفتم که نمی تونستم سیاستمدار باشم. نه فرهنگ ملت رو می شناختم و نه از طرز فکرشون سر در می آوردم. زبونم هم در حدی نبود که بتونم دوپهلو حرف بزنم و یا یطوری بگم که نه سیخ بسوزه و نه کباب. این بود که چند سال پیش تصمیم گرفتم که راه دیگری رو برم و بزنم به سیم سادگی و ...
حالا فکر می کنم که نمی شه. الان دیگه می تونم اونطور که می خواستم باشم. باید تمرین کنم. باید بیشتر حواسم به گفته هام باشه و همینطوری بیخودی چیزی نگم. انرژی می بره و بار روانی داره، ولی در نهایت نتیجه اش از بار روانی آدم کم می کنه.

۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

گره

سلام

یه وقت هایی هست که دو طرف دو نظر مخالف دارن. هیچ کدومشون هم نمی تونه اون یکی رو قانع کنه. کسی هم حاضر نیست از نظرش کوتاه بیاد. بنظرم بیخود نباید سعی کرد که دیگری رو قانع کرد. باید صبر کرد. باید یاد گرفت که با نظر مخالف زندگی کرد و براش احترام قایل شد. حتی اگه نمی پذیریمش. هیچ وقت نمی شه اطمینان داشت که نظرمون درسته ... این رو باید یاد بگیرم!

باد

سلام

چند روزیه که پای چپم درد می کنه. یادمه بابابزرگ خدابیامرزم هم چند روز قبل فوتش پای چپش درد گرفته بود.
حالا خدای نکرده فوت که کردم می خواین بیاین اینجا گریه و زاری راه بندازین و حتمی چند تا جایزه ادبی هم می گیریم. والله بخدا ... رفته بودم موزه موسیقی تو تهران. یه جای پرتی بین شریعتی و ولیعصر. توی وسایل این هنرمندان فقید یه یادداشتی بود که «کاش جماعت مرده پرست، هنرمند را در زمان حیاتش مرده می پنداشتند». حالا من هنوز هنرمند نشدم، ولی شاید بعد مرگم شدم. اگر زمانی کارشناسی شد و من هنرمندی استادی چیزی از آب دراومدم، ازتون خواهش می کنم که این جمله کاش جماعت مرده پرست رو با توجه به نظرات کارشناسی تغییر بدین (مثلا بجای هنرمند بذارین استاد، نویسنده یا هر چی که  جناب کارشناس گفت) و بزنین روی در خونه ام که قراره بشه موزه. آهان، این جسد صابمرده رو هم بسوزونین، خاکسترش رو بدین به دست باد. لطفا هم دم طلوع خورشید باشه که تا شب نشده بتونم خودم رو به یه جایی برسونم. از شب می ترسم!

پی نوشت: از خانواده و دوستان تقاضا دارم که دم اون کارشناس رو ببینن. والله اگه فردوسی هم تو این دوره و زمونه می مرد بدون زیرمیزی و شیرینی، شاعر کارشناسی نمی شد. فوق فوقش در حد شعارنویس درجه متوسط. دم این کارشناس رو اگه ببینین بعد به خودتون هم یه چیزی می ماسه. هر چی سرمایه بذارین، فردا پس فردا از صدقه سر ارتباطی که با ما داشتین دو برابرش رو درو می کنین.

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

ملاحظه

سلام

به عنوان یک وبلاگ نویس (انتصابی از طرف خودم) همیشه معتقد بودم که کسی که بجای زندگی واقعی و مکالمات واقعی می آد وبلاگ می خونه، حتما روانیه. حداقل دچار یه افسردگی خفیفه. البته بیشتر باید حاد باشه، چون خفیفش رو با کتاب خوندن می شه درمون کرد.
حالا من به عنوان همون وبلاگ نویس انتصابی وظیفه دارم که مراعات حال خواننده رو بکنم. اگه بیام اینجا و از موفقیت ها و زندگی خوب و درست و حسابی ام بنویسم، خیانت کردم در حق خواننده. باید بیشتر از بدبختی هام و افسردگی هام بنویسم که نمک نپاشم به زخم خواننده مادر مرده. روی صحبتم با این همکاران بی ملاحظه است. یه عمر سیاه نوشتی و از بدبختی هات نوشتی. یه سری خواننده هم پیدا کردی که در شرایط سخت زندگی ات اومدن و حظش رو بردن که ایول این یارو از ما هم بدبخت تره. یهو می زنی از شادی و سرور می نویسی که چی؟ بعد این خواننده بدبخت که از یه جا و حتی دو سه جا خورده تو سر و باسنش می آد وبلاگ همیشگی رو بخونه، بلکه کمی تسکین بگیره. یهو می بینه، ای بابا این بدبخت ترین آدم عالم هم خوشبخت شده و سر ما مونده بی کلاه. خب می زنه خودش رو می کشه! وبلاگخون هم که هست. به جای اینکه با بیل بزنه تو سرش، می ره ده تا قرص می اندازه بالا و اسهال می شه. بعد نفرین اون کاسه توالت، خر توی وبلاگ نویس رو می گیره! ببین کی گفتم.

۱۳۹۴ فروردین ۱, شنبه

سوهان

سلام

وبلاگنویسی من مثل خوردن سوهان می مونه. وقتی می ذاری تو دهنت شیرینی اش مسرورت می کنه. همینکه آب شد، متوجه تیکه هاش می شی که لای دندونات گیر کردن. کلی با ناخن و خلال دندون می افتی به جونشون و با کلی زحمت می کشی شون بیرون. ولی همینکه خلال دندون رو می ذاری تو بشقاب، همون دست رو یه فرمون می ری تا ظرف سوهان و یکی دیگه می ذاری دهنت.

سال نو همه مبارک

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

نوروز

سلام

قراره چند ساعت دیگه بریم رستوران و همه فامیل هم بیان اونجا. یه شامی بخوریم و بعدش هم بریم خونه مامانجون، باباجون شب نشینی تا سال تحویل شه. این اولین سالیه که هیچ کدومشون نیستن. ولی عید هست!
از وقتی که رضا رفت، هیچ نوروزی برای من عید نشد. برای دیگران هم. این رو از سکونشون می فهمم. کسی چیزی نمی گه، ولی کسی هم دست و دلش به چیدن سفره نمی ره. من پا می شم و از شور و شوق بچه ها استفاده می کنم که سفره رو بچینیم. مرگ چیز غریبیه. حقه، ولی غریبه. حالا می فهمم که چرا همه می خوان باز گردن به بچگی شون ... برای فرار از مرگ ... بچه چیزی از مرگ به دل نمی گیره. فراموشش می کنه و از کنارش می گذره ... ولی ماها نمی تونیم. الان ده سالی هست که از اون روز گذشته. همه به زندگی هامون برگشتیم و شکایتی هم نیست. ولی برای ما یک چیز به مرگ رضا گره خورده، عید نوروز!

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

درخت سبز من

سلام

فکر کن که هفت سال پیش نهالی کاشتی. از نهالت مراقبت کردی. بهش آب دادی، کود دادی. شاخه های زایدش رو هرس کردی. برگ هاش رو نوازش کردی. میوه های کرم خورده اش رو چیدی و بعد هفت سال نهالت تبدیل شده به یک درخت. یک درخت تنومند و استوار با ریشه هایی در عمق خاک.
خب ... حالا فکر کن که در طی چند ماه این درخت بیمار می شه. کم کم برگ هاش می ریزه. شاخه هاش خشک می شن. ریشه هاش شکننده و ترد می شن و تنه اش پر از حفره می شه ... هر کاری می کنی نمی تونی جلوش رو بگیری و حتی نمی دونی چرا چنین شده ... هیچ اشتباه خاصی، بی فکری ای و یا هیچ حرکت اشتباهی به ذهنت نمی رسه. هر چی فکر می کنی می بینی که آب و کود درخت رو دادی، شاخه هاش رو هرس کردی و میوه هاش رو چیدی ... ولی به یک باره آفتی به جان درختت افتاده که تو رو مات و مبهوت خودش کرده.
مثل باغبانی هستم که مات و مبهوت نشسته و خراب شدن درختش رو تماشا می کنه. نمی دونه که کدوم شاخه رو باید هرس کرد. دست به هر شاخه ای که می زنه، ندایی از درونش می گه که نه. این تنها شاخه سبز باقی مونده است. اگر هرسش کنی، درخت می میره. تمام امیدش به اینه که درخت از خودش دفاع کنه و خودش بتونه این آفت رو دفع کنه. تمام امیدش به اینه که این مراقبت هفت ساله، نتیجه ای داشته باشه و نذاره که درخت به چشم بر هم زدنی بیفته.
درخت عزیز، مقاومت کن.

عقاب باوقار

سلام

از وقتی که یادم می آد، هست. همیشه گوشه راهروی ورودی بوده، روی کمد کفش ها. یه چتر مشکی با دسته چوبی. دسته اش مثل این عصاهای قدیمی خمیده است و روش سر یه عقاب تراشیده شده. نوک چتر هم چنان تیزه که می شه ازش به عنوان سلاح سرد استفاده کرد. عینهو عصای شرلوک هلمز می مونه. فکر کنم هم مال همون زمان ها باشه. هیچ اثری از لاپوشانی توش نیست. فنرهای درشت و سیاهش رو چنان با افتخار انداخته بیرون که یعنی من به همین محکمی هستم که می بینی. خیلی اصیل و باوقار.
شاید بیشتر از سی سال باشه که این چتر رو داریم. تمام این مدت خیلی بی سر و صدا تو زندگیمون بوده. یعنی از لاهیجان پا شده با ما اومده تهران و تو محله های مختلف گشته و الان دوباره برگشته لاهیجان. خیلی بی ادعاست. در تمام این مدت صداش هم در نیومده. یعنی تا همین دیروز که بابام تو نونوایی جاش گذاشت و امروز رفتیم سر راه پسش گرفتیم، هیچ کس حواسش نبود که این چتر بیچاره دیگه جاش تو موزه است.
دیگه به چشم عضوی از خانواده بهش نگاه می کنم. احساس می کنم که تمام این مدت کارش رو بدون هیچ چشم داشتی کرده و حالا وقتشه که بهش برسیم. می خوام با خودم بردارم ببرمش یه لاکی به سر عقاب کچلش بزنم و فنرهاش رو هم روغنی بمالم و آویزونش کنم به دیوار. خیلی آبرومند!

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

ایران

سلام

ایران رو دوست دارم. همچنان می گم که می خوام برگردم.
خیلی چیزها هست که حالا می فهمم که چه خوب که اونطور بوده! منظورم تمام این محدودیت ها و به قولی ناهنجاری های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و حتی خانوادگی ایه که دچارش بودم. از چیزی که هستم راضی ام، اگرچه که این رضایت ربطی به هستی من نداره. شاید نیستی منه که انقدر قانعه.
فکر می کنم که وجدانم رو مدیون همون دین و مذهبی هستم که انقدر ازش می نالیم. به کسی برنخوره، می شه مذهبی نبود و باوجدان شد. ولی من این وجدانی که به مکان و زمان و قانون و جریمه و ترس و ... نیست رو از دین و مذهب گذشته ام دارم!
از اینکه در چنین حکومت و نظامی بزرگ شدم هم راضی ام. خیلی خوبه که آدم یاد بگیره که هر ادعای سیاسیون رو وزن کنه و نظر خودش رو هم داشته باشه. هیچ دوست ندارم که بچه هام در جامعه ای بزرگ بشن که به اش ایمان داشته باشن! اونم جامعه ای که صنعت رسانه و مغزشویی اش هم به اندازه دیگر شاخه های صنعتی اش پیشرفته است.
از اینکه مدتی متعصب بودم هم راضی ام. تعصبی که کمکم کرد که از نظر خودم دفاع کنم، حتی اگه در نظر اول اشتباه بنظر بیاد.

پی نوشت: لازم نیست کسی بهم یادآوری کنه که این رضایت بعد افسردگی ناشی از چیه. خودم عالمم.

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

كنج

سلام

خوشحالم كه آدرس اينجا رو كسى نداره.
بايد بنويسم وگرنه خفه مى شم. هيچ وقت انقدر به نوشتن محتاج نبودم. محتاج به نوشتن و خالى شدن و نديده شدن.
يه وقتايى يه احساساتى هست كه بايد بريزى بيرون. ولى انقدر مرز وهم و خيال و واقعيت در اين احساسات گمه كه نمى خواى كسى بخوندش و بر اساسش قضاوتى بكنه. نمى دونم، شايد هم واقعيتيه كه نمى خوام بپذيرم. فكر مى كنم كه اگر اتفاقى بيفته، من آخرين نفرى خواهم بود كه مى فهمه. شايد اولين نفر بودم كه پى بردم، حتى قبل از خودش. ولى آخرين نفرى هستم كه اين واقعيت رو مى پذيرم ... و شايد هم نپذيرم.

پى نوشت: شماره ها به ترتيبن. شماره هاى خالى، نوشته هايى هستن كه جرات انتشارشون در اين كنج رو هم ندارم. شايد جرات نيست، بيشتر ضرر بى پايه ايه كه ممكنه به ديگرى بزنه!

تمدن عقب مانده

سلام

خوبه، ولى دردناكه! آدم بايد هر چند وقت يك بار با اين اعتقادات به قولى متمدنانه اش روبرو بشه، تا بفهمه كه از شعار تا اعتقاد راهى است بى انتها.
يادمه چند وقت پيش، اون زمانى كه ملت با ما تيك مى زدن، خيلى متمدنانه برخورد مى كردم! يعنى جلوى دوست دخترم هم از خوبى هاى طرف و شخصيتش و ... مى گفتم. به اين كارى نداشتم كه شايد خوبى طرف، نقطه ضعفى باشه كه دوستم ازش در عذابه. با خودم مى گفتم كه خب واقعيته و نبايد ناراحت بشه.
اون بنده خدا هم چيزى نمى گفت، ولى به گمونم در عذاب بود. حالا كه خودم در همون وضعيت قرار گرفتم مى بينم كه چقدر وحشتناكه. آدم خودش رو با بقيه مى سنجه و مدام در هراسه كه نكنه عشقم از من دلسرد شده و به كس ديگرى دل بسته. اين هراس آدم رو ديوونه مى كنه. همين هراس جلوى خيلى از توانايى هاى آدم رو مى گيره و همين هراس باعث مى شه كه آدم روز به روز بدتر بشه و اون نقطه ضعفش بزرگتر.
اين چيزها احساساتن، ربطى به منطق ندارن كه بخواى با منطق جوابشون رو بدى. تنها منطق اينه كه وقتى از چيزى در عذابى، بيخود انكارش نكن. خب در عذابى! هزارى هم كه دليل منطقى بيارن كه اين حس مالكيت نسبت به عشق عقب مونده است و باعث خشونت و ... مى شه، بذار بگن. من براى اينكه دچار خشونت نشم، بايد به اين حسم توجه كنم.

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

باتلاق

سلام

انگار آدم ها نمى تونن رو راست باشن. شايد براى همين هم هست كه پناه مى برن به ادبيات و شعر و هنر ... چندپهلو و بى ثمر! اين هنر براى من پذيرفتنى نيست. هنرى كه از ضعف و دورويى باشه! هنرى كه از عدم اطمينان و ترس باشه، خودش فزاينده ترسه. حتى از روى استيصال هم نيست، كه از روى ترسه. ترس نبايد مادر هيچ هنرى باشه. هنر بايد روحى از اطمينان داشته باشه. عشق مردد، مستهجنه! اگر عاشقى، عاشق باش و با اطمينان بگو كه عاشقم. به ترديدت رنگ ادب مى زنى كه چه؟
بيزارم ... مدتيه كه از آدم ها بيزارم ... مدتيه كه از هنر بيزارم ... چند وقتيه كه فرو مى رم و از اين فرو رفتن خودم بيزارم!!!

۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

قضاوت

سلام

من اين اصرار آدم ها به قضاوت كردن رو نمى فهمم. باباجان وقتى قاطى يه موضوعى مى شى و اطلاعات كافى ندارى، مجبور نيستى با قوه تخيلت قطعات گم شده پازل رو تصور كنى و آخرش هم نتيجه گيرى كنى. ما آدما تو ٩٩٪ موارد نمى تونيم نتيجه درست بگيريم. ولى عادت كرديم كه در مورد ١٠٠٪ موارد تصميم گيرى كنيم. انگار اگه تو هر موضوعى تا خوب و بد رو از هم جدا نكنيم و طرف يكى رو نگيريم، روزمون شب نمى شه!
عزيز من ياد بگير كه خيلى از دعواها خوب و بد نداره، فقط جاهل و نادان و خل وچل داره. اين وسط هم دنبال آدم بهتره نگرد، كه اگه وجود داشت كار به اينجاها نمى كشيد.