۱۳۹۵ مرداد ۳۰, شنبه

گذرنامه

سلام

دو سالی هست که می تونم درخواست پاس آلمانی بدم و فرنگی بشم. از مادرم اصرار، که تا قوانین عوض نشده برو پات رو محکم کن. این پاس آلمانی براش مثل یه سند منگوله داره که من رو به یه کشور باثبات وصل می کنه. مثل چرا، خب هست. الان اقامت دایم دارم. تنها فرقش اینه که رای نمی تونم بدم، حزب و بنگاه و شرکت نمی تونم تاسیس کنم و برای رفتن به کشورهای غیراروپایی هم ویزا می خوام. همچین تنها هم نشد. ولی من رو قانع نمی کنه.
نمی دونم. الان که اومدم این یادداشت رو بنویسم تازه به اسم فارسی اش دقت کردم. گذرنامه. یعنی یه کاغذ که باهاش بتونی از مرزها عبور کنی. ولی برای من بیشتر از این چیزاست. هیچ دلیل منطقی ای ندارم. فقط نمی تونم خودم رو آلمانی بدونم و نمی تونم هم خودم رو قانع کنم که روی کاغذ آلمانی بشم. با خودم می گم، خب فوقش بیشتر تو صف سفارت ها می ایستم و زودتر برای مسافرت هام برنامه ریزی می کنم. ولی تو کتم نمی ره که برم بگم من می خوام آلمانی بشم. نمی خوام. وقتی نمی خوام هم نمی تونم بگم. این شاید تنها بازمانده غرور دوران نوجوانی ام باشه. ولی هنوز، حداقل در این مورد، کله خرم!
دوستام یکی یکی می رن پاس آلمانی می گیرن و می شن دو ملیته. هر چند وقت یک بار هم بحث می شه که چرا تو نمی شی. منم یه جواب مزخرفی پیدا کردم که می خوام تو ایران پست حساس بگیرم و برای همین هم نمی خوام. لیشت می گه که ایران به تو پست حساس نمی ده. خودم هم می دونم. اصلا شک دارم که لیاقت و توانایی اش رو داشته باشم. ولی خب. یه جوابه که بحث ها رو کوتاه می کنه. آدم وقتی دلیل منطقی نداره، علاقه ای هم به بحث نداره.


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

مرگ

سلام

تا دیروز تمام ترسم از مردن، ترس از ابد بود. اینکه هیچ پایانی وجود نداشته باشه، برام هراسناکه. برای همین هم برای مردنم برنامه ریزی کرده بودم. با خودم قرار گذاشته بودم که بعد از مردن در زمان سفر کنم و تاریخ رو ببینم. یک سینمای سه بعدی با فیلم های واقعی. بنظرم خیلی جذابه. حتی فکر کرده بودم که اگر زمان زیاد آوردم به سیاره های دیگه هم برم و تمدن های دیگر رو هم ببینم.
ولی دیشب یکهو از مردن ترسیدم. از نبودن ترسیدم. حالا نمی دونم چی می خوام. هم از جاودانگى روح می ترسم و هم از پایان!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

قول

سلام

بهش قول دادم كه پشتش رو خالى نمى كنم!
سر حرفم مى مونم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

دوراهی

سلام

آرند سه سال پیش بهم گفت که جدایی جرات می خواد. جرات دل کندن و شروعی دوباره. اون زمان بهش گفتم که این تفسیر توست. این موندنه که جرات می خواد. جرات روبرویی با مشکلات و ساختن زندگی. ولی حالا نمی دونم که حق با کی بود!

۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

دروغ آپريل

سلام


با همكار ايرانيم بدون هيچ برنامه ريزى قبلى اى ريختيم رو هم و يه دروغ آپريلى سرهم كرديم كه كل موسسه رفته سر كار. يكى از همكاراى ساده لوحمون همينطورى اومده بود تو اتاق سوال فنى بپرسه و بره كه چشمش افتاد به سوييچ ماشين تستمون كه روى ميز بود و خواست يه اسمال تالكى راه بندازه. از همكارم پرسيد ماشين دارى؟ اونم گفت آره يه Audi Q7 دارم. منم ديدم طرف باور كرده، گفتم اينا پول دارن بابا. خانوادگى يه چاه نفت دارن. همكارم هم يه مقدار براش توضيحات بازرگانى داد و چاه نفتشون رو روى نقشه نشونشون داد. الان ديگه ملت باور كردن كه همكارمون و خانواده اش يه چاه نفت و يه پالايشگاه خانوادگى دارن.
حالا من موندم كه ما اينا رو خوب فيلم كرديم، يا اينا تعطيلن!

خفن

سلام

با واژه خفن مشكل دارم. حالم از خفن بهم مى خوره. يجورايى بوى نادانى مى ده. انگار كه نسبت به يه آدمى احساس تحقير بهت دست بده، ولى در عين حال دليلش رو ندونى. دقيقا همين موقع است كه دست مى كنى توى هوا و يه دليل مجازى در مى آرى: طرف خيلى خفنه! همين دليل هوايى رو هم بسط مى دى به همه چى و اون آدم رو تبديلش مى كنى به خدا. ولم كنين بابا.

۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

سفرنامه نصفه نيمه قشم

سلام

زياد اهل سفر در سفر نيستم. براى همين هم از قبلش به مامان و بابا گفتم كه برنامه سفر طولانى نذارين. حداكثر سه روزه. ولى از باشه و حالا صحبت مى كنيم رسيديم به يه سفر پنج شب و شش روزه به قشم. البته مادرم اعتقاد داره كه چهار روزه است، انگار كه فقط روزهاى مفيدش حسابن. به هر حال انقدر با ذوق و شوق برنامه ريزى كردن كه منم ديگه نه نياوردم.
من و بابام و خواهرم اضطراب سفر مى گيريم. يعنى از يك روز قبل حركت تا وقتيكه توى وسيله نقليه نشسته باشيم عصبى هستيم و پاچه مى گيريم. اين وسط مادرم مثل گربه اى كه بچه اش رو دندون گرفته باشه، حس خونه رو گرفته بود دستش و تمام سعيش اين بود كه با روحيه خوب سفر رو شروع كنيم.
با يه آژانسى راهى راه آهن شديم كه اتفاقا اينكاره بود و مسير رو مى دونست. ٤٥ دقيقه بيشتر طول نكشيد و انگار كه پرواز داشته باشيم، دو ساعت قبل حركت ايستگاه بوديم. ديگه وقتى مسيرت ٢٠ ساعت باشه، يكى دو ساعت چندان تاثيرى به حال آدم نمى كنه. اينه كه در كل پى اينكه چه زود رسيديم يا پس كى مى رسيم و اينا نبودم. مى دونستم يه بار كه بخوابيم با داد و هوار بيدارمون مى كنن كه نماز و دو تا غلت نزده دوباره داد و هوار كه زود باشين بايد پياده شين.
كوپه قطار خوب بود. همش كوپه هاى شش نفره سيمرغ تو ذهنم بود كه نوك دماغ آدم مى گيره به طبقه بالايى. ولى اين يه كوپه جادار چهارنفره بود با نفرى دو سرى آب ميوه و كيك و آب. بى اختيار ياد دستشويى قطار افتادم. البته تو اين زمينه يه استعدادى دارم كه شتر نداره. يعنى همون كارى كه شتر در ورود غذا مى كنه رو من در خروج قادرم. خدا رو بابت اين استعداد هزار مرتبه شاكرم و در كل تنها دلگرمى من در مسافرت ها هم همينه.
قطار با ٥ دقيقه تاخير به سمت، بندرعباس راه افتاد كه با احتساب ٢٠ ساعت مسير در حد يكصدم هم تاخير نداشت. آدم هميشه قبل سفر كلى برنامه مى ذاره كه تو راه اين كار رو مى كنم و اون كار رو مى كنم و ... ولى پنج دقيقه بعد حركت به خودش مى گه، اى بابا حالا چكار كنم. تنها راه چاره تلويزيون قطار بود با فيلم هاى به قول خودشون درجه ب. يعنى اگه سخنرانى آسدعلى هم مى ذاشتن، گوش مى كردم.
يه فيلم گذاشتن به نام در امتداد شهر. من فكر كنم گلزار يه پولى هم داده بود كه تو اين فيلم بازى كنه. بجاش برداشته بودن تاريخ رو براش عوض كرده بودن كه شون پن رفيق فابريك گلزار بوده و براى همين هم اومده بوده ايران. خلاصه كه درجه ى همه زيادش بود. ولى خب به زور تخمه هم كه شده ديديمش و دو ساعت از ٢٠ ساعت گذشت.
خدا رو شكر عقل كردم و تمام بحث هاى ممكن رو قبل سفر بستم. هيچ تحملش رو ندارم كه تو يه كوپه دو در دو سر مسايل زندگى بحث كنم. خواهر بيچاره ام ولى بى تجربگى كرد و يه چند ساعتى به بحث درباره برنامه زندگى اون گذشت. البته كه اين به قول گفتنى يه مشكل لوكسه كه با پدر و مادرم بحث و گفتگو مى كنيم. ولى خب آستانه تحمل هر كسى در حد مشكلاتشه، مثل ساحل كه هميشه خيسه ولى تا جايى كه موج بزنه.
شام كه خورديم، متوجه تفاوتم با شتر شدم. درواقع اون استعدادى كه حرفش رفت انقدرى قابل اعتماد نيست كه بشه به هواش دستشويى نرفته خوابيد. يعنى يه بار سوم راهنمايى كه بودم اين غلط رو مرتكب شدم و از نتيجه اش راضى نبودم. اين شد كه راهى مستراح قطار شدم. خدا رو شكر راه آهن در اين زمينه خيلى پيشرفت كرده. يادمه با قطار كه مى رفتيم شورمست، دستشويى اش رسما يه سوراخ بود كه  از توش ريل رو مى ديدى. من هميشه اضطراب مى گرفتم كه الان يه دونه از اين جانكى ها كه تو فيلما نشون مى دن مى آد مى خواب رو ريل كه قطار از روش رد شه و همونطور كه داره از لذت قهقهه مى زنه مى رسه به سوراخ دستشويى و اتفاقا من هم همون لحظه موفق مى شم و دهن جانكى بدبخت سرويس مى شه. خلاصه اينكه دستشويى هاى قطار درجه يك ديگه اونطورى نيست. يه چيزيه تو مايه هاى هواپيما، دو درجه كثيفتر. دكمه فلاش تانكش هم كار نمى كنه، بيخودى انگشت خودت رو كثيف نكن.
اول شب مهماندار قطار يه سرى ملحفه بسته بندى شده پخش كرد كه من رو رسما در كفش گذاشت. البته هول برتون نداره، هنوز اون ساك هاى كوچولو با بالش پرمو و پتوى چرك موجوده. ولى خب يه ملافه تميزى هم هست كه مى تونى بكشى روش و اميدوار باشى كه موهاى بر جا مانده از مسافر قبلى انقدرى تيز نبوده باشه كه از ملافه رد شه و بره تو كله ات. خدا رو شكر هم نبود. يكى از مزاياى جامعه مون اينه كه مردها تقريبا كچلن و زن ها هم نرم كننده مى زنن. به هر حال با خيال آسوده سر بر بالين گذاشتم و فيلم هاليوودى ام رو هم انداختم رو تبلت و گوشى در گوش آماده خواب شدم. نمى دونم از اثرات فيلم بود يا تكون ها و صداهاى قطار كه تمام شب خواب نامربوط ديدم. مدام هم استرس داشتم كه الان مى رسيم بايد در عرض سه دقيقه پياده شيم. سفر مشهد يه همچين تجربه اى داشتيم كه صبح زود رسيده بوديم و يه چشم باز و يه چشم ديگه بسته بايد در عرض چند دقيقه لباس عوض مى كرديم و پياده مى شديم. با خودم فكر كردم كه اگه يه بار ديگه اينطور بشه، با پيژامه مى رم تو خيابون.

روز دوم: قشم
صبح با يك ساعت تاخير رسيديم بندرعباس و وقت كافى داشتيم. با يه تاكسى رفتيم اسكله و چمدون به دست راه افتاديم تو خيابون پى صبحانه محلى. البته من همش تو فكرم بود كه اى بابا اين همه دنبال مى گردين، آخه نون و پنير و مربا هم محلى مى شه مگه. نمى دونم خدا مى خواست قدرتش رو ثابت كنه يا حقانيت مادر رو كه رسيديم به يه مغازه كه تخصصش صبحانه و عصرانه بود! يعنى من تابحال همچين سيستمى نديده بودم. صاحب مغازه يه خانومى بود كه دو تا خانوم ديگه هم كمكش مى كردن. يه منو گذاشت جلومون از غذاها و نون هاى محلى براى صبحانه كه اسمشون هم به گوشم نخورده بود. من بلالوط سفارش دادم كه رشته شيرين شده بود با هل و روش هم يه نيمرو زده بودن. بهترين صبحانه اى بود كه تابحال خورده بودم. قيمتش هم مفت بود. اگه گذرتون به بندرعباس و اسكله اش افتاد حتمى يه سرى به سبوس بزنين.
بعد صبحانه چمدون ها رو كشون كشون برديم تا اسكله و سوار شناور شديم كه بريم قشم. حدود ٤٠ دقيقه راه بود كه من ٣٠ دقيقه اش رو خواب بودم. قبل رسيدن مادرم زنگ زد به يه راننده آشنا كه بياد دنبالمون. طرف مسافر داشت و ما رو پيچوند. همون اسكله قشم يه تاكسى گرفتيم و رفتيم به سمت هتل. راننده بنده خدا انگار چند ساعتى منتظر مسافر بود و با يه آهى به دوستاش گفت من مى رم شهر، اينجا ديگه فايده نداره. وقتى رسيديم كارتش رو داد بهمون كه اگه جايى خواستين برين در خدمتم. مادرم همينطورى بهش گفت كه اگه تخفيف بدين ما راننده مى خوايم و اينا كه طرف يهو سى درصد كرايه اش رو برگردوند كه بيا آبجى اينم تخفيف. ما هم آچمز شديم و جيرفتى شد راننده دربستى مون براى دو روز.
بعد يه دوش و استراحت زنگ زديم جيرفتى كه بياد دنبالمون. برنامه مسيرها رو مادرم ريخته بود و به ما مى گفت اول بريم اينجا و بعدش اونجا و ما هم مى گفتيم باشه. هيچ يادم نبود كه مادرم با جغرافيا و نقشه ميانه چندانى نداره. همين شد كه برنامه سفر بر اساس جاى محل هاى ديدنى نبود و در كل زياد تو راه بوديم. ولى خب جيرفتى هم چند تا پيشنهاد داد كه باعث شد خيلى پرت نباشيم.
اولين جايى كه رفتيم دره ستاره ها بود. ملت اعتقاد داشتن كه ستاره ها خوردن تو اين دره و خاك ها رو زدن به هم و شده دره ستاره ها. اگه بخوام تو يك جمله توضيحش بدم، شبيه مريخ بود. انگار كه خدا سطل سطل ماسه ريخته باشه اونجا و بعدش هم با يه چوبى ماسه ها رو تراش داده باشه. بيشتر از اينكه زيبا باشه، عجيب و غريب بود كه چطور كوه ها به همچين شكل هايى دراومدن. در طول دره مسيرهايى رو با سنگ چين مشخص كرده بودن كه راه رو نشون مى داد. اين سنگ چين ها تنها بخش معمولى دره بودن. ديواره ها انگار كاهگل شده باشن، صاف و صيقل خورده و سطح سنگ ها همه به نحوى برش خورده. عينهو مناظرى كه تو فيلم ها نشون مى دن كه يه تخته سنگى روى يه پايه سنگى باريك به هيچى بنده و هر لحظه ممكنه كه بيفته.  نمى دونم اين دره با اين احجام ظريف و شكننده چند وقت زير لگدهاى مسافران و عكاس هاى سمج دوام مى آره. قشنگترين سنگى كه ديدم شبيه موج دريا بود. انگار كه خاك باد رو هوا كرده باشه و قبل از اينكه به زمين فرو بريزه زمان رو متوقف كردن. موجى از خاك. 
زياد اهل عكس گرفتن نيستم. بيشتر دوست دارم يه دل سير نگاه كنم تا عكس بگيرم. بنظرم با هر منظره اى عكس گرفتن، يجور مدرن شده از يادگارى نوشتن روى در و ديواره.  يجور اصرار بر اينكه من مى خوام مالك هر منظره زيبايى كه مى بينم باشم. بنظر من زيبايى طبيعت به آزاد بودنشه. دلم مى خواد نگاه كنم و لذت ببرم. هيچ اصرارى ندارم كه مدرك و سند جور كنم از جاهايى كه بودم يا مناظرى كه ديدم. اصلا كشف كردم كه صورتم توى همه عكس ها يه شكله؟ فقط پس زمينه اش فرق مى كنه. همون طرز نگاه، همون زاويه دهان، همون لبخند و ... همه چيز به طرز مسخره اى تكراريه. فقط پس زمينه جديده كه اغلب پشت هيكل قناصم پنهانه. همينه كه كمتر عكس مى گيرم. هر چند كه به وفور عكسبردارى مى شم. خلاصه اينكه با اينكه از اين موج خاك عكس دارم، خودتون برين ببينين!
ادامه ندارد ...

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

يك زندگى

سلام

شايد از هر آدمى بايد نوشت. جدا از اينكه چقدر بهش نزديك بودى يا دور، مى شه از هر آدمى نوشت. خوبى ها و بدى ها، هر چه كه هست روايت يك زندگيه كه ارزش نقل كردن داره.

خاطره ١
بچه كه بوديم زياد مى رفتيم خونه عمه ام و با دخترعمه ها بازى مى كرديم. همه از من بزرگتر بودن و اغلب من مى شدم عروسك، بد هم نمى گذشت. خونه شون دو طبقه بود و اتاق دخترعمه هاى بزرگ طبقه بالا بود. يه سوئيت مستقل كه براى من يه خونه باحال بود. هر بار كه اجازه ورود پيدا مى كردم، عشق دنيا رو مى كردم. يك بار كه خونه نبودن، با دخترعمه كوچيكا رفتيم بالا و شروع كرديم تلفن بازى. با تلفن زنگ مى زديم خونه مردم و مزاحمت ايجاد مى كرديم. بقيه كه عقلشون مى رسيد چيزهاى بامزه مى گفتن و مى خنديديم. منم كه كوچيك بودم و خلاقيتش رو نداشتم زنگ مى زدم و فحش مى دادم. يه بار كه نوبت به من رسيد گوشى رو برداشتم و شماره گرفتم. ٥ تا صفر. زنگ زدم و طرف گوشى رو برنداشته شروع كردم هر چى فحش بلد بودم بارش كردم. فحشا كه تموم شد گوشى رو گذاشتم و خنديديم. بچه ها ازم پرسيدن شماره كى رو گرفتى و منم گفتم ٥ تا صفر. يهو همه شون سرخ شدن و آب دهنشون رو قورت دادن. ٥ تا صفر مى شد طبقه پايين و كسى كه گوشى رو برداشته بود شوهر عمه ام بود. اون موقع ها خيلى ازش مى ترسيدم. قد بلندى داشت و خيلى جدى بود. صداش هم خشدار بود با يه ته لهجه شمالى. هميشه فكر مى كردم كه دست بزن داره. يك دقيقه نشد كه اومد بالا. هيچى نگفت. تلفن رو از پريز كشيد، جمع كرد و رفت. ماها همه ميخكوب شده بوديم. در رو كه بست از ترس يا خوشحالى كتك نخوردن همه زديم زير خنده. اين قديمى ترين خاطره ايه كه ازش دارم.

خاطره ٢
يه بار تولد دخترهاى پسردايى بابام دعوت بوديم. البته اون موقع ها تو بند نسبت فاميلى نبوديم. همه خاله بودن و عمو، بچه هاشون هم كه همبازى. وارد كه شديم ديديم دو تا بادكنك سفيد گنده زدن دو طرف پرده هاى سالن. تا اون موقع بادكنك به اين بزرگى نديده بودم. شايد تا شونه هام مى رسيد. فاميلاشون از امريكا براشون آورده بودن. ماها همه حسوديمون در اومده بود و مدام تو نخ بادكنك هاى غول پيكرى بوديم كه حتى نمى تونستيم باهاشون بازى كنيم. فقط مى شد تماشاشون كرد. تولد خيلى طول كشيد و من كه از همه كوچيكتر بودم همونجا روى مبل هاى سالن خوابم برد. يه بار از خواب پريدم و دختر عمه كوچيكم رو ديدم كه با بادكنك ها ور مى رفت. بهم گفت بخواب و منم خوابيدم.
اون شب گذشت و دفعه بعد كه رفتيم خونه عمه ام با يكى از بادكنك بزرگ ها مواجه شديم كه روش با ماژيك خارجى نوشته بودن. گويا دختر عمه ام بادكنكه رو كش رفته بود. من خوشحال بودم چون اين بار مى شد با بادكنك غول پيكر بازى كرد. يه مقدار كه بازى كرديم، بادكنك سوراخ شد و بادش در رفت. خيلى ناراحت شدم. دخترعمه ها گفتن عيبى نداره، مى ديمش بابامون بدوزدش. من دوباره خشكم زد كه مگه مى شه بادكنك رو دوخت. بادكنك رو بردن پيش باباشون و گفتن بدوزش. اونم گفت يه ناخن گير بيارين. از من خواست كه يه طرفش رو نگه دارم و بعدش بادكنك رو با ناخنگير دوخت. بادش كرديم و شد مثل اولش. هنوز كه هنوزه نمى دونم چطورى مى تونست بادكنك رو بدوزه.

خاطره ٣
فكر كنم كلاس دوم بودم. يادمه يه كلاژ نقاشى آماده كرده بوديم و قرار بود فرداش ببرم مدرسه. نصفه شب ما رو از خواب بيدار كردن و راهى شمال شديم. درست نفهميدم چرا، ولى بابام خيلى عصبانى بود و مدام مى گفت مى كشمش. تمام راه رو خوابيدم و صبح تو رشت از خواب بيدار شدم. محله برام ناآشنا بود. داداشم مى گفت كه خونه قديمى عمه ام اينا تو رشته. رفتيم خونه همسايه شون و اونجا از لابلاى حرفاى اين و اون دستگيرم شد كه عمه ام از شوهرش كتك خورده. يادم نيست كه از كى از هم جدا زندگى مى كردن. من و داداشم خونه همسايه مونديم و مامان و بابام رفتن بيرون دنبال كارها. پسر همسايه يه جوونكى بود كه برامون فيلم بزن بزن گذاشت. خيلى فيلم قشنگى بود. از اين رينگ خونى ها كه با هم مسابقه مى دن و انقدر هم رو مى زنن تا يكى بميره. بهمون شربت هم دادن. قاشقش همزنى اش نى هم داشت. خيلى خوش گذشت.

خاطره ٤
مامان بزرگ هميشه مريض بود. آسم و قند و هر چيزى كه بگى رو اين بنده خدا داشت. به قول بابام هر وقت ازش مى پرسيدن، مامان خوب ايسى؟ (حالت خوبه) جواب مى داد كه نه جون، خوب نيم. فكر كنم اول دبيرستان بودم كه يه روز زنگ زدن كه مامان بزرگ حالش بد شده و دارن مى آرنش تهران. بنده خدا تو راه تموم كرد. بابابزرگم مى گفت كه راننده آمبولانس، تهران كه رسيدن، ازش پول اضافه خواسته. مردك بيشعور عقلش هم نرسيده بود گفته بود شيرينى ما يادتون نره. با دخترعمه كوچيك ها رفتيم شمال و لاهيجان خاكسپاريش بود. شوهرعمه ام رو بعد سال ها تو مراسم ديدم. تا اون موقع فكر مى كردم كه بابام چشم ديدنش رو نداره. ولى گويا ديگه مشكلى با هم نداشتن و اون تسليت گفت و بابام هم تشكر كرد. خاطرات جوونى و رفاقتشون، كينه و ناراحتى ها رو خاك كرده بود. بعد مراسم دخترعمه كوچيكم اومد با ذوق گفت كه ما با بابا مى آيم خونه. ما هم سوار ماشينش شديم و همه با هم رفتيم خونه. دخترعمه ام خيلى خوشحال بود.

خاطرات ٥ و ٦ و ...
بعد اون ماجرا ديگه شوهرعمه ام رو نديدم. . چند بارى كه از فرنگ برگشتم، چيزهايى از طرف دختر عمه هام براش آوردم و اون هم روغن زيتون داد كه ببرم براشون. موهاش يكدست سفيد شده بود. ولى هنوز سرحال و قبراق بود. جبروتش رو حفظ كرده بود و هنوز هم ابهت داشت. ولى خب. چند ساعت پيش دختر عمه بزرگم زنگ زد. گويا سكته كرد و به رحمت ايزدى رفت. خدايش بيامرزد.