۱۳۹۵ بهمن ۱۱, دوشنبه

تقليدى از تقليد

سلام

خيلى با هم حرف زديم. خيلى چيزها رو گفتيم. شايد من بيشتر گفتم و اون بيشتر گوش كرد. از فكرهام گفتم، از احساساتم، از ترس هام، از حسدهام، از عشقم ... اون هم گفت، بيشتر از قبل. سوال هام رو جواب داد، شايد همه رو نه. ولى اونهايى كه مى تونست رو جواب داد. نه براى اينكه پاسخگو باشه. دلش خواست.
دوست دارم رازى بينمون نباشه. تحمل راز رو ندارم. راز برام معادل بى اعتماديه. چيزى كه نمى تونم تحمل كنم. دوست دارم هر كدوممون اعتقادات و باور و بينش خودمون رو داشته باشيم. ولى چيزى رو از هم پنهان نكنيم. لازم نيست كه همديگر رو متقاعد كنيم. لازم نيست كه همه چيز رو به هم بگيم. ولى دوست دارم كه چيزى رو از هم پنهان نكنيم. دوست دارم مثل زمين باشيم، مثل خاك. ساده و طرح دار. صاف و عميق. يك رنگ و رنگين!
نمى دونم كه اين راه به كجا مى ره. دوستش دارم و دوستم داره. ولى نمى دونم كه تا چه حد تحمل من هاى واقعى هم رو داريم. تحمل انسان هاى واقعى با تمام ضعف ها و كاستى ها، اون هم در دنيايى كه انسان واقعى پيدا نمى شه. در دنيايى كه هر كسى از من بودنش خجالت مى كشه. در دنيايى كه الگوهاى سينمايى جاى شخصيت هاى واقعى رو گرفتن. ديدى آدم هايى رو كه شبيه فيلم هان؟ شايد تو هم فكر كردى كه فيلم ها بر اساس واقعيتن! اما نه، اين واقعيته كه از فيلم ها تقليد مى كنه. تقليدى از تقليد!

۱۳۹۵ بهمن ۹, شنبه

خرما، کیلویی خداتومن!

سلام

چند وقتی هست که از جریان ساختمان پلاسکو می گذره. با دوستان ایرانی که صحبت می شه، خواه ناخواه موضوع رو می برن به اون سمت و دوست دارند در موردش نظر بدن و نظر من رو هم بدونن. من ولی هیچ علاقه ای به اینکه این موضوع رو تحلیل کنم و یه سری رو محکوم، ندارم.
همه چیز برام خیلی آشنا می آد. یاد زمانی می افتم که اصرار داشتم یادداشت های عامه پسند بنویسم و حسرت وبلاگ های پرخواننده رو می خوردم. یاد وبلاگ نویس هایی که تک تک وقایع و آدم های زندگی شون رو به شکل موضوعات وبلاگی می دیدند و همش تو نخ این بودن که چطور یک یادداشت پرخواننده بنویسند. یاد کسانی می افتم که بازیچه یا به عبارتی قربانی این یادداشت ها می شدند و غیره و غیره ...
از یادآوری این خاطرات چندشم می شه. حالم بهم می خوره. فکر می کنم که جماعتی به خودشون فشار آوردن و کلی رو خودشون کار کردن که از حادثه ای ناراحت بشن. تا بتونن یک یادداشت پرسوز و گداز بنویسن و بفرستن توی شبکه های اجتماعی. نمی دونم چطور می تونن بین اون احساسات پرسوز و گداز و احساس شعف از دست به دست شدن نوشته هاشون، تعادل برقرار کنن.
انگار که لباس سیاه تنمون کنیم و گریان بریم تو مراسم عزاداری ملت خرما بفروشیم. گرون هم بفروشیم، که پول خوبی زده باشیم به جیب.