۱۳۹۶ فروردین ۷, دوشنبه

نامه اول

ليشت عزيزم سلام،

من معصوم نيستم! راستش را بخواهى، هيچ وقت هم نخواهم شد. چند سالى است كه عطايش را به لقايش بخشيده ام. نمى توانم. ديده ام كه نمى توانم.
بگذار يك اعتراف ديگر هم بكنم. ديرفهم هستم. براى شناخت يك چيز به زمان نياز دارم. اگر چيزى در ذهنم حك شود، تغييرش زمانبر است. اين است كه فقط يك بار اشتباه نمى كنم. شايد يك اشتباه را بارها تكرار كنم. شايد بارها عذرخواهى كنم و دوباره همان اشتباه را تكرار كنم. باور كن اين به دليل عدم اهميتم به يك موضوع نيست. اين به معناى عذرخواهى هاى سرسرى و از دل برنيامده نيست. اين جزيى از فرايند يادگيرى من است. همانطور كه بارها زمين خوردم تا راه رفتن را ياد بگيرم. همانطور كه بارها واژه اى را اشتباه نوشتم. همانطور كه بارها به مادرم خشونت بيجا كردم. هر بار كه اشتباهى مرتكب شوم، بى اندازه ناراحت مى شوم. انگار كه هنوز باور نكرده ام آن عدم معصوميت را. و خودت بهتر مى دانى كه اين هم از خودبزرگ پندارى ام است. شايد هم همين خودبزرگ پندارى است كه فرايند تغييرم را كند مى كند.
مى دانم كه چه آشى است! فقط هم اينها نيست. آش پر ادويه و شورى است. شايد از دور خوش بو و خوش رايحه باشد، ولى تو كه چشيده اى مى دانى كه چيست. من هم مى دانم. چيز مزخرفى است. بايد بستش به آب. رقيقش كرد. صافش كرد. سنگ خورده هايش را جدا كرد و دوباره گذاشتش روى اجاق كه جا بيفتد. شايد از يك قابلمه آش درب و داغان، يك ديگ آش خوب در بيايد.
نمى دانم كه ارزشش را دارد يا نه!

دوستدار تو
...
تهران، ٧ فروردين ١٣٩٦

۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

مخ ايرانى

سلام

نمى دونم ما ايرانى ها چى سرمون اومده كه انقدر در حال زندگى مى كنيم. اغلب از برنامه ريزى و دورانديشى فرارى ايم. انگار اين شده فرهنگمون. تا يه هدفى بره تو كله مون، ديگه تا رسيدن به اون هدف به هيچ چيز ديگه اى فكر نمى كنيم. از همين رانندگى مون بگير تا برنامه ريزى روزانه و هدف گذارى براى زندگى آينده.
يعنى طرف كه نشست پشت فرمون، تمام هم و غمش اينه كه از ماشين جلوييش بزنه جلو. ديگه اينكه مى ره تو ميدون يا جوب و خاكى مهم نيست. هدف اينه كه از اين جلوييه بزنم جلو!
يا وقتى صبح از خواب بيدار مى شه، مى ره تو مخش كه من امروز بايد مرباى به درست كنم. پس بايد يه سر برم ميدون تره بار و سه كيلو پرتقال و چهار كيلو سيب بخرم و شيش كيلو هم به. بعدش هم بايد به ها رو پوست كنم. خورد كنم و مربا درست كنم. ساعت ١٢ كه شد به اين فكر مى كنه كه اى واى ساعت ١٢:٣٠ دعوتيم خونه عمو اينا براى ناهار. بدو بدو كه هنوز دوش هم نگرفتم و خونه شون هم اون ور شهره. تازه يه شيرينى هم بايد سر راه بگيرم. يعنى صبحش برنامه نمى ريزه كه خب سر راه ميدون تره بار شيرينى هم بگيرم. به ها رو مى ذارم بعدظهر كه برگشتم پوست و خورد مى كنم. نخير، حتما بايد اول اون كارى رو بكنه كه اول رفت تو مخش.
والله ديدم كه ملت براى زندگيشون هم همينطور برنامه مى ريزن. طرف مى گه مى خوام شركت بزنم براى پخش و توزيع كوفت. بعد انگار از ثبت شركت تا بازاريابى و حساب كتاب كارمند و حمل و نقل و پيدا كردن سرمايه گذار و باقى كارها رو حوصله نداره فكر كنه. مرحله بعدى كه بهش فكر مى كنه گرفتن بازار ايران و خاورميانه و صادرات كوفته. يعنى انگار مخمون گنجايش برنامه چند ساله رو نداره. يه جا داره براى استارت بيزينس. مرحله بعديش هم مى شه روياپردازى و نعشگى و عشق و حال با اون روياها. خودمم همينم. والله بخدا!

۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

برزخ

يعنى خود برزخ بود!
صبح زود راه افتاديم كه صبحانه رو بعد قزوين بخوريم. نيمرو و املت تو ظرف هاى رويى با عسل و سر شير و نون تازه. هنوز از فكر و خيال اون نيمروى برشته با زرده هاى عسلى دلم غش مى ره. يك ساعت مونده به عوارضى، كليه ام درد گرفت. اول خودم رو زدم به اون راه كه با يه دستشويى رفتن حل مى شه. نيم ساعت كه گذشت فهميدم كه ديگه انكار فايده نداره. سنگ لامذهب دوباره راه افتاده. الكى خودش رو لوس مى كنه. دو ماهه هى تا دم در مى آد، ولى بيرون بيا نيست. انگار بايد براش چراغونى كنيم و پارچه بزنيم. شايد هم لج كرده. آخه يك ماه نيم پيش كه مارو با آمبولانس بردن بيمارستان، دكتره پيشنهاد داده بود كه بيا برات دو تا ريل فابريك بندازم كه سنگ مثل ماهى سر بخوره بياد بيرون. همچين از رنگ بنفش ريل ها صحبت مى كرد كه انگار مى خواد ماشين بفروشه. منم هر چى حساب مى كردم كه اى خدا، ريل چجورى مى خواد تو آلت ما جا بشه به نتيجه اى نمى رسيدم. اين بود كه فلنگ رو بسته بودم و خودم رو بسته بودم به آب و چاى گزنه. فكر هم مى كردم كه قضيه حل شده تاامروز. ولى گويا اين سنگه رفته تو نخ اون ريل ها!
مى گن درد كليه مثل درد زايمان مى مونه! نمى دونم والله، من هنوز نزاييدم. ولى آدم همش يه حسى داره كه بايد بره زور بزنه تا يه چيزى بياد بيرون. ولى خبرى نيست. اگه خدا نصيبت كرد، بيخود ماتحتت رو پاره نكن. سنگ كليه ربطى به ماتحت نداره! اينطوريه كه درد خفيفى از كليه ات شروع مى شه و كم كم مى آد جلو. بعد كليه ات مثل سنگ سفت مى شه و انگار كه يكى انگشت شستش رو گذاشته روى سنگه و هى فشار مى ده. البته يارو رو بايد يه چيزى تو مايه هاى هركول تصور كنى. خوبيش هم اينه كه قطع نمى شه. همچين اساسى دهنت رو سرويس مى كنه.
خلاصه تو همچين وضعيتى بودم كه يه ظرف رويى با نيمروى برشته عسلى و يه ظرف سرشير و عسل و يه سينى نون تازه گذاشتن جلوم! نتونستم لب بزنم! خدا لعنتش كنه اين سنگه رو. مجبور شديم برگرديم قزوين سمت يه درمونگاهى. پرسون پرسون، آدرس يه درمونگاه رو پيدا كرديم، ولى خورديم به ترافيك. تو اون درد و فلاكت هر چى به خودم كش و قوس مى دادم فايده نداشت. داشتم مى مردم تو اون ترافيك كوفتى. بابام از يه راننده تاكسى پرسيد كه آقا تا درمونگاه چقدر مونده؟ ٣ تا چراغ قرمز! بيخيال شديم و پياده شدم كه بخزم تا درمونگاه. من نمى دونم چرا بدن من انقده خنگه! گاگول فكر كرده بود با استفراغ مى تونه سنگ كليه رو دفع كنه! خله بابا! بيخود سرعت ما رو مى گرفت. كشون كشون خودمون رو رسونديم به درمونگاه، بخش اورژانس. داداشم جلوتر رفته بود كه كارهاى اوليه رو بكنه. با كلى توضيح و توجيه، قبول كردن كه مسكن بزنن. رفتم تو اتاق تزريقات، ديدم خانوم آمپول زن داره با مادرم بحث مى كنه كه ما اينجا آقايون رو آمپول نمى زنيم. برين اون يكى درمونگاه. فهميدم كه عفت خانوم بهش اجازه نمى ده كه باسن ما رو سوزن بزنه. ديگه بحث با اينا تو اون وضعيت فايده اى نداشت. پا شدم اومدم بيرون كه ولشون كن، بريم اون يكى درمونگاه. شايد ١٠٠ متر بيشتر فاصله نبود، ولى يه سه قلو زاييدم. خدا حفظشون كنه.
درمونگاه دوم، خانوم دكتر پرسيد كه چته؟ داستان رو براش تعريف كردم، گفت بيا فشارت رو بگيرم. حالا ان شاالله كه اين فشار گرفتن يه ربطى داشته! گفت مخدر نداريم ها! من هاج و واج موندم كه چى مى گه اين. گفتم مسكن بزن. بالاخره آمپول رو زدن. من نمى دونم، ما بچه كه بوديم همش دعا مى كرديم كه تو رو خدا آمپول نه، راه به راه هم بهمون آمپول مى زدن. حالا بايد التماس كنيم كه تو رو خدا آمپول، طرف مى گه حالا اول بيا اين دمنوش رو بخور! تازه مخدر هم ندارن. والله!

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

باغ وحش

يعنى باغ وحش بود!
پشتمون يه بچه تخس خپل چهار پنج ساله نشسته بود كه از لوسى حرف هم نمى زد. فقط غر و داد. مامان و باباش هم همه اش قربون صدقه اش مى رفتن. بچه مى گفت "اى آن"، مامانش غش مى كرد كه قربون بچه ام كه مى گه ايران. بچه كل سه ساعت رو مى كوبيد به صندلى من و جيغ مى زد. يعنى مرض. مامانش مى گفت، قربونت برم. بيا ماساژت بدم، بخوابى! يه بار برگشتم به باباش گفتم، آقا يه كم كمتر به ما ضربه بزنه، ممنون مى شم. يارو سرخ و سفيد شد كه ببخشيد. من همش گرفتمش، شرمنده. يعنى عزيزنسين پخمه رو از روى اين نوشته بود. به قول ليشت، اين خانوم بغليمون روى سگش بيشتر كنترل داشت تا اين پدر و مادر روى بچه شون. سگ بدبخت ترسيده بود و پارس مى كرد، دختره يه بار سرش داد زد كه ساكت. تا ته سفر صداش در نيومد. يعنى از اين بچه صداى سگ در اومد، ولى سگه ديگه جيك هم نزد. توى دلم موند كه بهشون بگم بابا بچه بزرگ كردن بغير از ناز دادن، تربيت كردن هم هست! آدم بيشتر دلش براى بچه مى سوزه كه از فرط لوسى هنوز زبون باز نكرده! بچه خرس گنده هنوز جمله نمى تونست بگه و اد اودو مى كرد.
حالا فكر كن پرواز ساعت ١٢ شب تا ٤ صبحه و همه مى خوان بخوابن. بچه همش زر مى زنه و سگه واق مى كنه و يه بابايى هم با خانوم صاحب سگ بحث و جدل كه خانوم سگ رو بذار تو قفس. يهو مهماندارا چراغا رو روشن كردن كه سيگار و عطر و كوفت و زهر مار هم بفروشن.
تازه قيل و قال بازار مهموندارا خوابيده بود، كه خانوم مهماندار يه ساندويچ گرفت دستش، اومد بالاى سر ما كه شما آقاى انيس ساداتى؟ گفتم نه. ساندويچ رو برداشت برد و از پشت بلندگو داد و بيداد كه آقاى انيس سادات كجاست؟ ١٠ دقيقه بعد دوباره اومد بالاى سر من كه آقاى انيس سادات؟ مى گم نيستم خانوم. بخدا نيستم. به مولا نيستم. بذار بخوابيم بابا. شب بخير!