۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

باغ وحش

يعنى باغ وحش بود!
پشتمون يه بچه تخس خپل چهار پنج ساله نشسته بود كه از لوسى حرف هم نمى زد. فقط غر و داد. مامان و باباش هم همه اش قربون صدقه اش مى رفتن. بچه مى گفت "اى آن"، مامانش غش مى كرد كه قربون بچه ام كه مى گه ايران. بچه كل سه ساعت رو مى كوبيد به صندلى من و جيغ مى زد. يعنى مرض. مامانش مى گفت، قربونت برم. بيا ماساژت بدم، بخوابى! يه بار برگشتم به باباش گفتم، آقا يه كم كمتر به ما ضربه بزنه، ممنون مى شم. يارو سرخ و سفيد شد كه ببخشيد. من همش گرفتمش، شرمنده. يعنى عزيزنسين پخمه رو از روى اين نوشته بود. به قول ليشت، اين خانوم بغليمون روى سگش بيشتر كنترل داشت تا اين پدر و مادر روى بچه شون. سگ بدبخت ترسيده بود و پارس مى كرد، دختره يه بار سرش داد زد كه ساكت. تا ته سفر صداش در نيومد. يعنى از اين بچه صداى سگ در اومد، ولى سگه ديگه جيك هم نزد. توى دلم موند كه بهشون بگم بابا بچه بزرگ كردن بغير از ناز دادن، تربيت كردن هم هست! آدم بيشتر دلش براى بچه مى سوزه كه از فرط لوسى هنوز زبون باز نكرده! بچه خرس گنده هنوز جمله نمى تونست بگه و اد اودو مى كرد.
حالا فكر كن پرواز ساعت ١٢ شب تا ٤ صبحه و همه مى خوان بخوابن. بچه همش زر مى زنه و سگه واق مى كنه و يه بابايى هم با خانوم صاحب سگ بحث و جدل كه خانوم سگ رو بذار تو قفس. يهو مهماندارا چراغا رو روشن كردن كه سيگار و عطر و كوفت و زهر مار هم بفروشن.
تازه قيل و قال بازار مهموندارا خوابيده بود، كه خانوم مهماندار يه ساندويچ گرفت دستش، اومد بالاى سر ما كه شما آقاى انيس ساداتى؟ گفتم نه. ساندويچ رو برداشت برد و از پشت بلندگو داد و بيداد كه آقاى انيس سادات كجاست؟ ١٠ دقيقه بعد دوباره اومد بالاى سر من كه آقاى انيس سادات؟ مى گم نيستم خانوم. بخدا نيستم. به مولا نيستم. بذار بخوابيم بابا. شب بخير!

هیچ نظری موجود نیست: