۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

برزخ

يعنى خود برزخ بود!
صبح زود راه افتاديم كه صبحانه رو بعد قزوين بخوريم. نيمرو و املت تو ظرف هاى رويى با عسل و سر شير و نون تازه. هنوز از فكر و خيال اون نيمروى برشته با زرده هاى عسلى دلم غش مى ره. يك ساعت مونده به عوارضى، كليه ام درد گرفت. اول خودم رو زدم به اون راه كه با يه دستشويى رفتن حل مى شه. نيم ساعت كه گذشت فهميدم كه ديگه انكار فايده نداره. سنگ لامذهب دوباره راه افتاده. الكى خودش رو لوس مى كنه. دو ماهه هى تا دم در مى آد، ولى بيرون بيا نيست. انگار بايد براش چراغونى كنيم و پارچه بزنيم. شايد هم لج كرده. آخه يك ماه نيم پيش كه مارو با آمبولانس بردن بيمارستان، دكتره پيشنهاد داده بود كه بيا برات دو تا ريل فابريك بندازم كه سنگ مثل ماهى سر بخوره بياد بيرون. همچين از رنگ بنفش ريل ها صحبت مى كرد كه انگار مى خواد ماشين بفروشه. منم هر چى حساب مى كردم كه اى خدا، ريل چجورى مى خواد تو آلت ما جا بشه به نتيجه اى نمى رسيدم. اين بود كه فلنگ رو بسته بودم و خودم رو بسته بودم به آب و چاى گزنه. فكر هم مى كردم كه قضيه حل شده تاامروز. ولى گويا اين سنگه رفته تو نخ اون ريل ها!
مى گن درد كليه مثل درد زايمان مى مونه! نمى دونم والله، من هنوز نزاييدم. ولى آدم همش يه حسى داره كه بايد بره زور بزنه تا يه چيزى بياد بيرون. ولى خبرى نيست. اگه خدا نصيبت كرد، بيخود ماتحتت رو پاره نكن. سنگ كليه ربطى به ماتحت نداره! اينطوريه كه درد خفيفى از كليه ات شروع مى شه و كم كم مى آد جلو. بعد كليه ات مثل سنگ سفت مى شه و انگار كه يكى انگشت شستش رو گذاشته روى سنگه و هى فشار مى ده. البته يارو رو بايد يه چيزى تو مايه هاى هركول تصور كنى. خوبيش هم اينه كه قطع نمى شه. همچين اساسى دهنت رو سرويس مى كنه.
خلاصه تو همچين وضعيتى بودم كه يه ظرف رويى با نيمروى برشته عسلى و يه ظرف سرشير و عسل و يه سينى نون تازه گذاشتن جلوم! نتونستم لب بزنم! خدا لعنتش كنه اين سنگه رو. مجبور شديم برگرديم قزوين سمت يه درمونگاهى. پرسون پرسون، آدرس يه درمونگاه رو پيدا كرديم، ولى خورديم به ترافيك. تو اون درد و فلاكت هر چى به خودم كش و قوس مى دادم فايده نداشت. داشتم مى مردم تو اون ترافيك كوفتى. بابام از يه راننده تاكسى پرسيد كه آقا تا درمونگاه چقدر مونده؟ ٣ تا چراغ قرمز! بيخيال شديم و پياده شدم كه بخزم تا درمونگاه. من نمى دونم چرا بدن من انقده خنگه! گاگول فكر كرده بود با استفراغ مى تونه سنگ كليه رو دفع كنه! خله بابا! بيخود سرعت ما رو مى گرفت. كشون كشون خودمون رو رسونديم به درمونگاه، بخش اورژانس. داداشم جلوتر رفته بود كه كارهاى اوليه رو بكنه. با كلى توضيح و توجيه، قبول كردن كه مسكن بزنن. رفتم تو اتاق تزريقات، ديدم خانوم آمپول زن داره با مادرم بحث مى كنه كه ما اينجا آقايون رو آمپول نمى زنيم. برين اون يكى درمونگاه. فهميدم كه عفت خانوم بهش اجازه نمى ده كه باسن ما رو سوزن بزنه. ديگه بحث با اينا تو اون وضعيت فايده اى نداشت. پا شدم اومدم بيرون كه ولشون كن، بريم اون يكى درمونگاه. شايد ١٠٠ متر بيشتر فاصله نبود، ولى يه سه قلو زاييدم. خدا حفظشون كنه.
درمونگاه دوم، خانوم دكتر پرسيد كه چته؟ داستان رو براش تعريف كردم، گفت بيا فشارت رو بگيرم. حالا ان شاالله كه اين فشار گرفتن يه ربطى داشته! گفت مخدر نداريم ها! من هاج و واج موندم كه چى مى گه اين. گفتم مسكن بزن. بالاخره آمپول رو زدن. من نمى دونم، ما بچه كه بوديم همش دعا مى كرديم كه تو رو خدا آمپول نه، راه به راه هم بهمون آمپول مى زدن. حالا بايد التماس كنيم كه تو رو خدا آمپول، طرف مى گه حالا اول بيا اين دمنوش رو بخور! تازه مخدر هم ندارن. والله!

هیچ نظری موجود نیست: