۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

تيرول جنوبى

سلام

آخر هفته تمديد شده يا بقولى بين التعطيلين رو اومديم تيرول جنوبى. يه منطقه كوهستانى توى اتريشه كه بعد جنگ جهانى افتاده دست ايتاليايى ها. مى شه پاچه چكمه شون!
يه خونه ارزون گرفتيم تو يه دهات دور افتاده بين دره هاى صعب العبور. يك ساعت و نيم آخر مسير رو از توى جنگل و كوهستان و گردنه هاى حيران اومديم. يه بارون سيل آسايى هم گرفته بود. همش تو ذهنم بود كه الان سيل مى آد. از اين سيل ها كه گاوهاى چند تنى توش دست و پا مى زنن و آب خيلى راحت اونا رو با خودش مى بره. البته سيل نيومد و از فرداى اون روز هم هوا آفتابى شد.
دهاتى كه توش هستيم، هنوز دهاته. يعنى يه خيابون داره با چند تا مغازه بى ربط كه از كله سحر بازن تا ظهر. بعدش هم دو سه ساعتى دم غروب باز مى كنن و دوباره مى رن خونه هاشون. بغير از سوپرماركت به نسبت بزرگى كه داره، باقى مغازه ها دكورى ان. يعنى معلومه كه طرف سال هاست اين مغازه رو داره ولى از جاى ديگه اى پول در مى آره. از كفش فروشى با كفش هاى تك سايزى كه به پاى هيچ كس نمى خوره بگير تا كتابفروشى اى كه دو تا گيتار برقى خاك خورده و كلى اسباب بازى عتيقه تو ويترينش داره و آرميچرسازى. بنظر مى آد كه صنعت تابستونى شون چوب برى و شراب سازى باشه. زمستون ها هم كه از اسكى و توريست كسب درآمد مى كنن. ولى ده با اصالتيه. يعنى خونه هاى جديدشون رو هم هماهنگ با بافت قديمى اش ساختن و اينطور نيست كه چند تا آپارتمان نخراشيده شهرى ساز اين ور و اون ور ده پيدا كنى. شهرى سازهاش هم سقف و در و پنجره چوبى دارن و در نظر اول تو ذوق نمى زنن. نمى دونم چرا تو ايران حتما بايد زور بالاى سر مردم باشه كه نيان وسط يه دهات شمال، يه آپارتمان چهارطبقه مكعبى شكل بسازن. انگار كه وقت ساخت و ساز كه مى شه، طرف در كل فراموش مى كنه كه چرا از اينجا خوشش اومده و چرا مى خواسته اينجا يه خونه بسازه. مى گيره همون آپارتمان بى شكل و قواره شهرى اش رو كه ازش به روستا فرار كرده، بدون هيچ كم و كاستى، كپى مى كنه و يه ديوار بلند و بد شكلى هم دورش مى كشه كه يعنى هيچ كس به ما نزديك نشه. توى خونه اش هم بدون شك تكراريه از توى خونه شهرى اش. من درك نمى كنم كه چه اصراريه به اين توليد مثل انبوه!
اين دهات ولى هنوز دهاته. با اينكه خونه هاى چهارطبقه هم داره، ولى هنوز مرزهاشون چپرهاى نصفه و نيمه است و كسى نمى ترسه كه همسايه زمينش رو بدزده. همه خونه ها سبك دهات رو حفظ كردن و هر ساختمونى پر از گل و گلدونه. يعنى از هر سوراخى يه دسته گل دراومده و از هر تير چوبى يه گلدون آويزونه. خيلى زيباست. همه خونه ها رنگ و وارنگن و هيچ خونه اى شبيه ديگرى نيست. لازم نيست كه ستون هاى رومى هوا كنن كه متمايز باشن. همينكه يه گلدون مى ذارن پاى پنجره شون كافيه، چون هيچ گلى شبيه ديگرى نيست. زرد، آبى، قرمز، صورتى، سفيد ... اصلا هر خونه اى انقدر رنگ و وارنگه كه دلت مى خواهد ساعت ها نگاهش كنى.
روز اول با ماشين رفتيم توى جنگل. يه جايى ماشين رو گذاشتيم و پياده از توى يه جاده خاكى رفتيم تو دل جنگل. همون اولش كه بوى تازه جنگل و چوب خيس و علف رفت توى شش هام فهميدم كه خيلى دلم براى جنگل تنگ شده. يه طعمى داره كه هر چقدر هم كه بشنوى اش باز سير نمى شى. درخت هاى كاج خيلى صاف و مرتب رفته بودن بالا و از لابلاشون علف هاى سبز و گل هاى جنگلى سرك كشيده بودن بيرون. گل هاى ريز و كوچولويى كه همين كوچك بودنشون وادارت مى كنه كه با دقت بيشترى نگاهشون كنى و از زيبايى شون لذت ببرى ...

اين چند خط بالا رو توى همون داهات نوشتم. بعد يه چرت بعدظهر دلم هواى نوشتن كرد و همينطور مطلب اومد. اون موقع به خودم گفتم كه باقيش رو بعد تكميل مى كنم. ولى وقتى برگشتيم، كرختى شهر گرفتتم و ديگه نتونستم بنويسم. زندگى ماشينى و سريع، تمام مغز آدم رو مى گيره. عين يه گيره مى چسبه به مخت و نمى ذاره به هيچ چيز ديگه اى فكر كنى.
مدت هاست كه مى خوام بنويسم و سه تار بزنم و كتاب بخونم و هزار جور آرزو دارم. ولى نمى شه. يجورايى غرق شدم توى باتلاق كار و هر چى دست و پا مى زنم كه بيام بيرون، بيشتر فرو مى رم. زندگى ماشينى داره مى بلعدم!

هیچ نظری موجود نیست: