۱۳۹۶ شهریور ۶, دوشنبه

سياهِ سياهِ سياه

طبقه زيرزمين، در آسانسور باز شد. آقاى سفيدپوش با چرخ پر از جعبه هاى ساقه طلايى و قوطى هاى چايى رفت بيرون. دوباره برگشتيم همكف و طبقه اول، آسانسور ايستاد. در باز شد و يه مرد و زن جوون تخت يه بچه رو هل دادن تو. دنبالشون هم يه پيرمردى اومد تو. موهاى بچه ريخته بود. ابروهاش كم پشت و مژه هاش تنك بودن. چشم هاى پدرش خالى و چشم هاى مادرش پر از اشك ... پيرمرد سرگردان و بچه هم بى تاب. اونطورى كه بچه زل زده بود به چشم هاى مادرش، يكى بايد با بچه حرف مى زد. هر چى فكر كردم، چيزى به ذهنم نرسيد. مادرم گفت چه توپ هاى قشنگى دارى. من هم تو فكر توپ هاى بنفش و صورتى روى تختش بودم. رسيديم به طبقه چهار. همه پياده شديم. ما رفتيم سمت اتاق عمل ٧ و اون ها اتاق عمل ٦!
تخت بچه كه رفت تو، مادرش خودش رو رها كرد. اشك مى ريخت و داد مى زد. مادرم خواست دلداريش بده. گفت نگران نباش، ان شالله خوب مى شه ... يا يه همچين چيزى ... گفت مى خوان پاش رو قطع كنن. مادرم يكه خورد. گفت براش آب بيارين. اومد عقب. هيچ كس نمى دونست چى بايد بگه.

هیچ نظری موجود نیست: