۱۳۹۶ شهریور ۸, چهارشنبه

خاكسترى روشن

راننده گفت: كجاى يوسف آباد مى رى؟ با ٨٠٠٠ تومن مى برمت دقيقا همونجا.
گفتم: جاى خاصى نمى رم. مى خوام پياده برم.
گفت: بابا مى دونم ورزشكارى. حالا يه امروز رو پياده نرو.
خنده ام گرفت: باشه، بريم با هم كنار مى آيم.
سر كوچه ٢٨ پياده شدم. خونه مون همونجا بود. ساختمونش هنوز هست. درست مثل بيست سال پيش. بيست سال! خاطراتم همسن يه آدم درسته ان. لاى پنجره آشپزخونه بازه. يادمه قفس مرغ عشق ها رو مى ذاشتم دم پنجره كه هوا بخورن. آخرش هم سر يكى از اون تعطيلات آلودگى هوا مردن. آبيه افتاده بود كف قفس. با پاهاى كشيده خشك شده بود. سبزه روى ميله نشسته بود و سرش توى پرهاش بود. بچه بودم. نمى فهميدم كه آلودگى هوا يعنى چى.
كوچه تغيير زيادى نكرده. ساختمون نخراشيده جهاد هنوز همونجاست. يه قوطى بلند، پر از شيشه هاى كثيف. آدم هاش هيچ سنخيتى با محله نداشتن. آدم هاش برام غريبه بودن. انگار كه يك مسجد بزرگ بزنن توى يه محله آروم كه مذهب براى مردمانش آبى آسمان بود. اون روزى كه طوفان شد رو يادمه. اول كلاغ هاى سياه اومدن نشستن روى سيم هاى برق و پشت بام ها. شروع كردن به قار قار كردن. بعد آسمون قرمز شد و باد وزيد. نشسته بودم روى مبل و منتظر بودم كه باد خونه مون رو از جا بكنه. مثل كارتون جادوگر شهر اُز. با صداى گرمپ گرمپ دويدم توى آشپزخانه و ديدم كه چطور شيشه هاى جهاد شكست. تا مدت ها شيشه هاى شكسته همونطور بودن و قوطى نخراشيده و كثيف، مثل پنير سوراخ سوراخ بود. 
بقالى ته كوچه هنوز هست. سر نبش دو تا پله مى خورد و مى رفتيم تو. يه بار با كلى ترس و هيجان ازش سيگارت خواستم. نداشت. سال بعدش داشت. يه بسته سيگارت سياه گرفته بودم و نمى دونستم بايد چكارش كنم. روم نمى شد از بچه هاى محله بپرسم. مى ترسيدم مسخره ام كنن. با قوطى سيگارت رفتم اكباتان پيش پسرخاله ام. اوستاى آتش و ترقه بود. خونه نبود. تا بياد چند تا سيگارت رو مثل شمع آتش زدم و سريع انداختم پايين. هيچيش نشد. وقتى اومد يادم داد كه بايد مثل كبريت كشيد تا جرقه بزنه. اولين سيگارت هاى عمرم رو زدم. اونطور كه فكر مى كردم، حال نداد. صداى ترقه هاى تفنگ كه مى ذاشتيم روى آجر و با سنگ مى زديم روش باحال تر بود. 
نون سنگكى هم هنوز هست. از توى تاكسى ديدمش. هيچ چيز به اندازه خريد نون برام سخت نبود. با داداشم قرار گذاشته بوديم كه يكى در ميون بريم خريد. اصلا دوست نداشتم برم بيرون. از مدرسه كه مى اومدم خونه، انگار كه آزاد شده باشم. آزاد از ديد مردم و قضاوت هاشون. هيچ وقت نفهميدم كه چرا انقدر از قضاوت ديگران مى ترسم. ياد گرفته بودم يا فكر خودم بود رو نمى دونم، ولى قضاوت مردم برام مهم بود. قضاوت همه كس. از بچه خردسال بگير تا پيرمرد ٨٠ ساله. دوست داشتم كه دوستم داشته باشن. در عين حال تحمل تمجيد و تعريفشون رو نداشتم. در همه حال عذاب بود. و هست؟! دوست داشتم كه با تحسين بهم نگاه كنن. دوست داشتم كه تعريفى اگر مى كنن، غيرمستقيم باشه. انقدر غيرمستقيم كه فقط خودم بفهمم. معجون خُلى بودم از تضادها و آرزوهايى كه نمى دانم چه بود. و هستم؟! 
از سر كوچه بيست و سوم تا درمانگاه فاطمه الزهرا رو نمى شناسم. درمانگاه شلوغ شده. اون موقع ها پرنده پر نمى زد. خونه پيام رو كردن ساختمان ادارى يا پزشكان يا هر چيزى كه برام مهم نيست. پيام اولين كسى بود كه منتظرش مى ايستادم تا با هم بريم مدرسه. اون هم گاهى منتظرم مى موند. دوستى خارج از مدرسه رو نمى شناختم. هراسناك بود! اينكه دوستى اى بعد از مدرسه ادامه داشته باشه برام هراسناك بود! بيمار بودم؟! از چى فرار مى كردم؟! پيام رو سال بعدش از دست دادم. چون در كلاس ديگرى بود و خجالت مى كشيدم كه بعد از كلاس منتظرش بمونم. جرأت نداشتم كه اظهار دوستى كنم و از اينكه با كس ديگرى مى رفت خونه، غبطه مى خوردم. بيمار بودم؟! 
 مجسمه هاى پارك شفق هنوز هم هستن. مرد ايستاده و مرد نشسته. خاك روشون گرفته و جاهايى كه مردم دستمالى مى كنن، درخشانه. يه بار قرار بود سمندون بياد پارك شفق. از يك هفته قبلش دل تو دلمون نبود كه سمندون مى آد. ستاره مون بود! روز موعود رفتيم پارك و منتظرش نشستيم. خبرى نشد. شايعه بود يا برنامه عوض شده بود رو نمى دونم. بعد از اون ديگه هيچ ستاره اى برام مهم نبوده. هيچ اشتياقى براى گرفتن عكس و امضا ندارم. اگرچه كه چند بارى عكس هم گرفتم، به اتفاق ديگران! اون پايين پارك هنوز هم همون شكليه. بجاى تاب و سرسره چند تا وسيله بازى شيك گذاشتن. فوتبال دستى با آدم! ولى هنوز بچه ها اينجا فوتبال بازى مى كنن. اولين بارى كه به بازى دعوت شدم رو يادم هست. سهيل و پيام برنامه گذاشتن و با هم اومديم همينجا فوتبال. چه تجربه غريب و جذابى بود. ناآشنا بود براى منى كه دوستى هام بعد مدرسه تموم مى شدن. نمى دونم چرا، ولى دوست نداشتم كه دوستام بدونن من چطور زندگى مى كنم. خجالت مطلق! و شايد هم بيشتر؟! 
از درب جنوبى پارك مى شه برگشت به خيابون اصلى. اون دروازه طاق دار هنوز هم هست. اين ساختمان خرابه بغل خيابان هم هنوز هست. هنوز هم خرابه است. روش نقاشى كشيدن، ولى هنوز هم چندش آوره. اولين بار همينجا وحشت رو تجربه كردم. اول دبيرستان بودم. شب بود و تاريك. با كلى شوق و ذوق رفته بودم براى شام شنيسل بگيرم. موقع برگشت، درست دم همين خرابه چشم تو چشم يه جوونكى شدم. خودش ايستاد و بهم زل زد. دوستش رفت كمى جلوتر و منتظر شد.
  • به چى نگاه مى كنى؟
  • هيچى!
  • مى خواى چاقو در بيارم و تيغت بزنم؟!
  • ببخشيد! 
يه دستش مچ من رو گرفته بود و دست ديگه اش توى جيبش بود. چاقو داشت يا نه رو نمى دونم. ولى ترسيده بودم. نه، وحشت كرده بودم.
  • چقدر پول دارى؟
  • زياد ندارم.
  • بده ببينم
هر چى داشتم دادم بهش. دو تا دختر جوون از كنارمون رد شدن. بهشون نگاه كردم، ولى انقدرى ترسيده بودم كه چيزى نگفتم. غريب نگاهمون كردن و رفتن.
  • كاپشنت رو در بيار.
كاپشنم رو خيلى دوست داشتم. سفيد و سياه با يه عكس عقاب. باحال ترين كاپشنى كه در تمام عمرم داشتم. كاپشن رو كه گرفت دويد و در رفت. من بهت زده بهش نگاه مى كردم. از خودم خجالت مى كشيدم. چرا انقدر بى دست و پا بودم؟! 
اتوبوسى نديدم. اميدوارم ديگه نباشن. اول راهنمايى كه بودم، با اتوبوس بر مى گشتم خونه. بعضى وقت ها با مجيد، بعضى وقت ها تنها. نمى دونم چند بار، شايد سه، شايد چهار يا بيشتر. خيلى هاشون رو از ذهنم پاك كردم. نوشتن درباره اش بيهوده است. نمى تونم. نمى خوام. ولى بايد بشه. بعد از بيست سال بايد بشه. اغلبشون ظاهر خاصى نداشتن. يك كارمند متشخص بازنشسته. يك راننده و حتى يك معلم. ظاهرشون انقدر متشخص بود كه روم نمى شد بهشون بگم: آقا چكار مى كنى؟! روم نمى شد بگم كه به من دست نزن. روم نمى شد بهشون بگم كه دول كثيفت رو به من نمالون! بى زبان بودم و خجل. كسى نمى ديد؟! يعنى هيچ كس متوجه نمى شد؟! به هر حال كسى چيزى نمى گفت. كسى اعتراضى نمى كرد. سال هاست كه اتوبوس سوار مى شم كه شايد يكيشون رو ببينم. چكار خواهم كرد رو نمى دونم. بايد يك بار ديگه، يكيشون رو هم كه شده ببينم. چند بار به مادرم گفتم. گفت كه اعتراض كن، داد بزن. بلد نبودم! نمى تونستم! شرم مى كردم. يك بار شلوارم رو كه شست، اسپرى زد. كه مثلا كثيفه و بايد ضدعفونى بشه. نمى فهميد كه شرم و خجالتم رو بيشتر مى كنه. كمكى نمى كرد. ديگه بهش نگفتم. با گفتنش هم خجالت زده مى شدم. شرم، شرم، شرم!

يوسف آباد محله غريبى بود. بدترين دوران كودكى ام رو اونجا سپرى كردم. از يك بچه شلوغ و پرحرف تبديل شدم به يك بچه خجالتى و كم رو. بى رو؟! از اون شب جام جهانى كه نصفه شب پلك هام رو باز كردم و آنچه نبايد مى شنيدم رو شنيدم، تا غيبت پدر و غيبت مادر و هجوم و طلب كارها و .... تا خشم و هياهو. همگى و همگى در يوسف آباد بود. اگرچه يوسف آباد رو با تلخى هاش بخاطر دارم، ولى دوستش دارم. زندگى اگرچه خاكسترى، اما شيرين بود!

هیچ نظری موجود نیست: