۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

هفت سال

سلام

خوابش رو دیدم ... ناراحت بود. اضطراب و هراسی رو که از مرگ داشت، هنوز هم همراهش بود. شکسته بود. همون چشم ها، همون لب و دهن، حتی همون موها ... ولی شکسته بود. انگار که این هفت سال بهش سخت گذشته باشه. مگه روح هم پیر می شه؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. رفتم پیشش نشستم. داشت با یکی حرف می زد. یه کسی مثل یه پدر. فهمید که من می خوام باهاش صحبت کنم. تنهامون گذاشت ... با هم شوخی کردیم. حالم خیلی بهتر شد. فکر کنم اون هم. ازش پرسیدم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بیشتر از هفت ساله که این سوال با منه. هر وقت که به یادش می افتم، انگار که یه کسی با ناخن روی قلبم بکشه ... دلیل نگاهش رو پرسیدم. اون نگاه های آخر ... نگاه هایی که من رو فلج کرد. ازش پرسیدم که چرا؟ مگه من چه کرده بودم؟! ... گفت که تقصیر من نبوده. گفت که بخاطر خودش بوده ... جوابش رو نفهمیدم. ولی آروم شدم. همون چشمانی که من رو نگران کرده بود، حالا من رو آروم کرده ... دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم ... تو یکی از الگوهای من در زندگیم بودی ... نمی دونم چطور، ولی دوست دارم آرومت کنم ... می تونم بفهمم که از چه در عذابی. ولی راهی براش نمی شناسم. اگر تو می دونی، کمکم کن ... دلم برات تنگ شده پسر ...
.
.
.
پی نوشت: خیلی ممنون که به خوابم اومدی.

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

پیت کایرن

سلام

می خوام برم جزیره پیت کایرن. یه جای دور افتاده ای طرفای هاییتی. یه کشوره با 67 نفر جمعیت و 47 کیلومتر مربع مساحت. باید با یه هواپیما بری هاییتی. بعد هر سه شنبه یه هواپیمایی هست که می ره به جزیره مانگاروا. از اونجا هر چند هفته یک بار یه کشتی باری هست که مایحتاج مردم جزیره و بازدیدکننده ها رو می بره به جزیره پیت کایرن. سیصد مایل یا به عبارتی سه روز دریانوردیه ... اگر زیر چهارده روز بمونی ویزا نمی خواد. البته زودتر از چهارده روز هم نمی تونی در بری. چون کشتی همون دو هفته یه بار می آد و می ره.
می خوام برم اونجا پناهنده بشم. وقتی رفتم می گم دیگه پول ندارم و نمی تونم پول کشتی رو بدم. بذارین اینجا بمونم. کار می کنم، پول در می آرم و پول کشتی که جور شد می رم.
می خوام برم یه مدت اونجا زندگی کنم. برای هر نفر حدود یک کیلومتر مربع فضا هست. من ولی فقط صد متر مربع می خوام. یه خونه کوچولو می سازم. فکر کن تو این کشور به تعداد شغل ها آدم نیست. یعنی هیچ کس بیکار نمی مونه. به هر حال یه کاری هست که کس دیگری نکرده. یعنی هر کاری که بکنی می شی اولین نفری که تو اون کشور اون کار رو کرده. هر چیزی که درست بکنی می شه بهترینی که در اون کشور درست شده.
برنامه کشورشون از همه بهتره. دوم جولای ملاقات ملت. سوم جولای تولد لی براون. ششم جولای پایان ترم دوم مدرسه. سیزده جولای تست قهوه. شانزده جولای ملاقات شورای کشور و ...
به احتمال تولد من هم وارد برنامه کشور خواهد شد. حتی فکر کنم در تاریخ کشور هم ثبت بشم ... می خوام برم پیت کایرن. باید برم پیت کایرن.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

من هم!

سلام

همه چیز رو می‌ذارم روی دور آروم ... بدون اینکه احساس بطالت بکنم، از زندگی‌ام لذت می‌برم. همه چیز رو دوباره می‌سازم ... چیزی خراب نشده ... این‌ها همش تصورات منه. همه چیز مثل سابقه ... من هم!

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

راز کاغذ

سلام

یه مدتی سعی کردم اینجا یه نشریه راه بندازم. موضوع مال چند سال پیشه. چون نمی‌خواستم اسیر حرف‌ها و بحث‌های ایرانی بشم، کار رو شروع کردم و از باقی دعوت کردم که بیان کمک کنن. ۱۴ یا ۱۵ شماره بطور هفتگی دادم بیرون ولی دریغ از یه کمک. حرف و حدیث زیاد بود ولی خبری از کمک نبود! انتشار مخفیانه بود تا کسی محذوریتی نداشته باشه ... بگذریم از مشکلات و اشتباهات ... به چند نفر که می‌دونستم پایه هستن، خبر دادم و ازشون خواستم که کمک کنن ... چند تاشون گفتن که قلمی ندارن ... میتی‌کمون گفت که دوره نشریه کاغذی به سر اومده و حالا دیگه باید در دنیای مجازی نوشت. در فیس‌بوک و وبلاگ و ...
به نشریه‌های مجازی و وبلاگ‌نویسی اعتقادی ندارم. خودم وبلاگ می‌نویسم ولی اعتقاد ندارم که این راه درستش باشه. اینجا می‌شه برای خود نوشت، نه برای دیگران ... اون‌هایی که در وبلاگ‌هاشون برای دیگران می‌نویسن خودشون رو زندانی می‌کنن ... بعد از یه مدتی تنها طرفدارانشون می‌خوننشون و فقط تایید می‌شن. نوشته‌هات فقط در بین یک قشر خاص پخش می‌شن و خیلی‌ها حرف‌هات رو نمی‌خونن. اوج فاجعه وقتیه که خودت هم باورت می‌شه و فکر می‌کنی که این خواننده‌ها نماینده مردم هستن. متاسفانه اینطور نیست. خواننده‌های مجازی بطور خودبخود دسته بندی می‌شن و مخاطبان تو در بیشتر مواقع مردم مشابهی هستن! ولی نشریه کاغذی اینطور نیست. اینطور نیست که تعداد خوانندگان بالقوه انقدر زیاد باشه که هر چیز و هر نظری که بنویسی بالاخره به دل یه نفر بنشینه. تعداد خواننده‌ها محدودن ولی از همه جوری هستن. نشریه در زندگی مردم پخش می‌شه و به دست هر کسی می‌رسه. توی سالن‌غذاخوری، تو کتابخونه، تو مغازه و ... نشریه کاغذی برای یه قشر خاص نیست. فقط هم برای طرفدارانت نیست. برای همه است. همه ناخودآگاه چند سطری ازش می‌خونن. حتی اگر قبولت نداشته باشن. اگر یه نشریه کاغذی موفق بشه، این موفقیت واقعیه ... در نشریه کاغذی می‌شه نوشت، بدون اینکه زندانی شد!

اعتماد

سلام

چند وقت پیش که داشتم خسته و مونده از سر کار بر می‌گشتم، یه بابایی جلوم رو گرفت و خواست که بهش کمک کنم. ترک بود و معلوم بود که مهاجره. اول شروع کرد ترکی حرف زدن. بعد که بهش گفتم ترک نیستم خدا رو قسم خورد که گیر افتاده و احتیاج به کمک داره. چهره و صداش چنان درمانده بود که باورش کردم. می‌گفت که ماشینش بنزین تموم کرده و کیف پولش رو هم سر کار جا گذاشته. ۲۰ یورو می‌خواست که بنزین بزنه و بره خونه‌اش ... می‌دونم، می‌دونم. خیلی راه‌های دیگه هم بود. که براش بلیط قطار بگیرم تا سر کارش و ... ولی خب باورش کردم. بهش بیست یورو دادم و گفتم که من هم دانشجو‌ام. این برای من خیلی پوله و بهت اعتماد کردم. خدا رو قسم خورد که اعتمادم رو نابود نمی‌کنه و شماره حسابم رو گرفت که مبلغ رو برام واریز کنه!
به تقریب یه هفته‌ای گذشته و خبری نشده. امیدوارم خبری بشه. نه بخاطر حسابم که منفی‌ایه. نه بخاطر اینکه اون بیست یورو پول چند ساعت عرق ریختن من بود. حتی نه بخاطر اینکه به خداش قسم خورد ... نمی‌خوام این دو مثقال اعتمادی که به ملت داشتم هم نابود بشه!

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

پس‌کله

سلام

بچه که بودم یه وقتایی هوس می‌کردم که بزنم پس کله رفقیم و در رم. می‌زدم و در هم می‌رفتم. رفیق بنده‌خدا هم که لابد روی رفاقت ما حساب کرده بود کلی طول می‌کشید که دو‌زاری‌اش بیفته که از کجا خورده. این بود که کلی عقب می‌افتاد و هر چی می‌دوید دیگه به من نمی‌رسید. شروع می‌کرد به داد و بیداد کردن و زمین و زمان رو فحش دادن ... حس پیروزی خیلی شیرین بود!
تنها مشکل اینجا بود که این یه هوس بود. من سالی یه بار این هوس رو می‌کردم و نمی‌خواستم که همیشه این بازی پس‌کله رو ادامه بدم. ولی نمی‌شد این رو حالی رفیق عزیز کرد. اون می‌خواست تا وقتی که خودش پیروز نشده این بازی رو ادامه بده ... نتیجه‌اش می‌شد دویدن‌ها و پس‌کله زدن‌های پی در پی ... دوستی ما در طی تمام سال تحصیلی در پس‌کله خلاصه می‌شد!
این بازی هنوز هم با رفقام ادامه داره ... تنها فرقش اینه که وارد گفتمان شدیم!

قبولی از چنده؟!

سلام

نمی‌دونم من خنگ شدم یا جریان چیه! چند روزه ملت می‌آن یه سری اطلاعات به من می‌دن درمورد کارها و زندگی‌شون و ... منم هی منتظر می‌مونم که برسن به علامت سوالش، ولی خبری از علامت سوال نیست!
شاید هم مشکل منه. انقدری که مسئله دادن حل کردیم دیگه شرطی شدیم. طرف وقتی می‌آد پیشمون انتظار داریم که یه مشکلی یا سوالی چیزی داشته باشه ... نه بابا خبری نیست. همه چی آرومه. اون یه چیزی می‌گه. تو هم یه چیز بی‌ربطی می‌گی و بی‌ربط همدیگه رو تایید می‌کنین و خوشحال و شاد و خندان و همه هم راضی ... پس از کجاش نمره بگیریم؟!

مبارزه سیاسی در دنیای مجازی

سلام

خبرهای سوریه از یه طرف، خبر بازداشت‌های شوش از طرف دیگه، وتوی چین و روسیه و ... همه با هم جمع شدن که من رو دوباره هل بدن تو فیس‌بوک! بدجوری نیاز شدم که برم اونجا چند تا فحش آب‌نکشیده نثار این جماعت ظالم کنم. بعدش هم ملت لایک بزنن و ما ارضا بشیم که خب رسالت انجام شد!
 
 
 
پی‌نوشت: یعنی من که شرم می‌کنم روی این نوشته برچسب سیاسی بزنم. ولی زدم!

کُنج

سلام

مدتیه که از خودم خوشم نمی‌آد! کومپل می‌گه که welcome to the club!
فیس‌بوکم رو بستم. حوصله کسی رو ندارم. یه همچین جایی می‌خوام. دنج. آروم. بدون هیاهو ...
اسم وبلاگ رو هم دوست ندارم. همون نظرآباد بهتر بود ... شاید هم کافه نظرات. یه ترکیب فرانسوی و عربی. نه، چنگی به دل نمی‌زنه. شاید هم گوشه نظرات ... نه همون گوشه خالی بهتره. گوشه من! نه. کنج من! کمی وسوسه‌انگیزه ... تو این دوره نباید چیزی رو به خود ربط داد! ... کنج خوبه ...
بــیزارم از پیاله وز ارغوان و لالـه
ما و خروش ناله کنجی گرفته تنها

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

کودکی یعنی سنجیدن همه کس با خود و این همه کس یعنی خانواده ...

سلام

مدتیه که عاشق شدم. عاشق خانواده ام! برای خودم خیلی عجیبه. خیلی. خیلی. بسیار ... خواهرم رو دوست دارم. مادرم رو و حتی پدرم رو. برادرم رو هم دوست دارم ... چرا تابحال اینطور نبوده؟! ... نمی دونم. شاید بخاطر اون تصور آرمانی من ... من هیچ وقت آدم های دیگه رو نفهمیدم. هیچ وقت هم نخواستم که بفهمم ... بیست و اندی سال مقاومت کردم. تا بالاخره شکستم. من مجبور شدم که آدم های دیگه رو هم بفهمم. هنوز مقاومت می کنم. ولی دارم کم کم می فهممشون. هنوز مشکل دارم باهاشون. ولی کم کم می فهممشون ... از اون روزی که فهم در من بیشتر شد خانواده ام رو بیشتر دوست دارم ... نمی فهمی چی می گم؟! مهم نیست. مدت هاست که دیگه علاقه ای به توضیح دادن ندارم. هر چی بیشتر توضیح بدی بیشتر سوال مطرح می شه. پس بذار بمونیم تو همون سطحی که هنوز می تونیم همدیگه رو تحمل کنیم.

مهندس هم شد شغل آخه؟!

سلام

همه چیز خیلی یهویی شد. از اون موقعی که تصمیم گرفتم برم کلاس تا اون موقعی که ساز رو سفارش دادم و تا اون موقعی که گفتم خب حالا پولش رو از کجا بیارم. تا اون موقعی که مامان زنگ زد که امی‌ یه نمایشگاه اونجا داره و خودش نمی‌تونه بیاد و تو جاش برو!
بهمین سرعت. گفتم می‌رم چهار روز تو نمایشگاه کار می‌کنم و پول ساز رو در می‌آرم. قرار هم بود که قبلش فقط برم یه باری رو از فرودگاه تحویل بگیرم و غرفه رو بچینم. قرار بود همه و همه یکی دو ساعت بشه. ولی اون روزی که رفتم و دیدم که جای غرفه خالیه، فهمیدم! فهمیدم که دوباره قاطی یه بی‌برنامگی شدم که از دوباره باید خودم جمعش کنم. من نمی‌فهمم ملت چطور انقدر بی‌برنامه زندگی و حتی کار می‌کنن! یعنی اگه بخوام فضاحت اوضاع رو برات شرح بدم این زبان فارسی از توضیحش قاصره! فرض کن که ظهر بری نمایشگاه که غرفه رو ببینی. اول که می‌ری بهت می‌گن پول غرفه هنوز پرداخت نشده و باید تا همین امروز حساب یکسره بشه. حدود ۳۰۰۰ یورو! تو هم که پولی نداری! بعد طرف بهت می‌گه که پول تو راهه و فقط حواست باشه که اگه امروز وسایل رو از فرودگاه نگیری کار تمومه. حالا فرودگاه کجاست؟ اون ور شهر. بعد که می‌ری غرفه رو می‌بینی که یه زمین خالیه و کسی سفارش ساختش رو نداده! بهت می‌گن که می‌تونی سفارش بدی ولی باید پولش رو همین حالا پرداخت کنی و می‌شه ۱۲۰۰ یورو! از اون طرف هم گمرک داره می‌بنده و تا یک ربع دیگه باید فرودگاه باشی. از طرف دیگه پولی که داره می‌رسه به دلاره و بانک‌ها هم تا ۱ ساعت دیگه می‌بندن و تو باید زنگ بزنی و طرف رو پیدا کنی و پول رو ازش بگیری. تمام پولی هم که داری ۴۰۰ یورو است و باید بیشتر از ۴۰۰۰ یورو پول پرداخت کنی! حتی اگه پول رو از طرف بگیری و به موقع بری بانک تبدیلش کنی هم جور نمی‌شه! خب حالا چکار می‌کنی؟!
مقدمات نمایشگاه با یه سری بدبرنامگی دیگه قاطی شد و یه پیهی از تن ما در آورد که نگو. خود نمایشگاه ولی تجربه جالبی بود. منی که تا چند روز قبلش نمی‌دونستم این شرکت چی تولید می‌کنه باید به مشتری‌ها توضیح می‌دادم و سوال‌های فنی‌اشون رو جواب می‌دادم … از همه رو اعصاب‌تر عرب‌هایی بودن که از نظرشون احمدی‌نژاد پوز امریکا رو زده. یعنی با هر تعریف و تشویقی که می‌کردن یه موج عصبی‌ای من رو فرا می‌گرفت که نزدیک بود بزنم تو گوششون. هر ملتی یه جوری بامزه بودن. این روس‌ها هم موجودات جالبی هستن. به غایت نژادپرست! یعنی حاضر نیستن از بیگانه چیزی بخرن و باید حتمی یه دلال روس این وسط باشه. زبون هم که بلد نیستن! ایرانی‌ها ولی معرکه بودن. دوستشون می‌دارم خیلی. خودشون سوال می‌کردن و قبل از اینکه من جواب بدم خودشون هم جواب می‌دادن ... فکر کن ... شما از ایران اومدی؟ بله آقا از ایران اومدن. شما پستت در شرکت چیه؟ ایشون مدیر فروش هستن ... یعنی من حتی فرصت اهن و اوهون هم نداشتم ... در کل تجربه جالبی بود.
راستش به این فکر افتادم که باید بجای درس خوندن می‌رفتم تو کار بازار. وقتی طرف با این سطح از برنامه‌ریزی و مدیریت می‌تونه یه کارخونه رو بگردونه خب معلومه که من هم می‌تونم. از همه نظر کارش بهتره. خدمتش به اجتماع بیشتر. پول هم که بیشتر در می‌آره و از طرفی اجر و منزلتش هم که بیشتره. این مهندس‌ها هستن که باید جلوش سر خم کنن و قانعش کنن که جنسشون رو بخره. فکر کن. این همه درس بخونی. بعد با کلی زحمت یه چیزی بسازی. آخرش هم کلی منت بکشی که آقا تو رو بخدا این رو بخر!! مهندسی هم شد شغل آخه؟!

پیر شدیم رفت ...

سلام

مدت‌هاست که دیگه حوصله بحث کردن رو ندارم. حس می‌کنم که خیلی از دیگران دورم. اعتراف می‌کنم که این دوری برای من بیشتر در ارتفاع خلاصه می‌شه. ولی حس می‌کنم که انگار پیر شدم و اون انگیزه بحث کردن گذشته‌ها رو ندارم. خیلی اوقات احساس می‌کنم که دیگرانی هستند که برای اثبات خودشون بحث می‌کنن. یاد خودم می‌افتم. زمانی که برای اثبات خودم به دیگران می‌جنگیدم. افسوس که این عطش هیچگاه با توانایی همراه نمی‌شه. با آمدن یکی، دیگری از راه بدر می‌شه. خیلی زود پیر شدم. در این شهر پیر شدم. خیلی از چیزها برام مهم نیستن. دوست دارم که همه چیز درست پیش بره. همیشه دوست داشتم. ولی این‌بار باید که درست پیش بره. فرقش رو نمی‌فهمی؟ … همیشه دوست داشتم که درست پیش بره و حالا دوست دارم که درست پیش بره! گویا زبان فارسی از توضیح منظورم قاصره! ولی تو می‌فهمی.