۱۳۸۵ فروردین ۲۸, دوشنبه

۳

سلام
میدونم که از اينجور شروع کردن خسته شدی ولی جور ديگه ای بلد نيستم (شايد بد نباشه بين سلام و به نام خدا يه نظرسنجی بذارم). داشتم يه وبلاگ سوزناک میخوندم که هوايی شدم اينو بنويسم:
نمیدونم چرا هر کاری خواستم بکنم برعکس شد ٬ انکار نمیکنم که هيچ وقت نتونستم از پل شک بگذرم و شايد يه دليلش همين تنبلی باشه که فقط تا وسط پل رفتم و انقدر اونجا پا کوبيدم که افتادم ته دره (البته نه اونقدر ته ٬ تا حدودی ته) يه موقعی میخواستم يکی رو قانع کنم که اسلام و خدا و ... درسته ٬ حرفهاش رو گوش کردم و درموردشون فکر کردم ولی برای پيدا کردن جواب کار خاصی نکردم اين شد که اونی که اعتقاد داشتم هم کمرنگ شد.
میخواستم دليلی برای زندگی پيدا کنم و هدفی که بشه بهش تکيه کرد يا (بذار راستش رو بگم ٬ عينا اون چيزی که تو ذهنم میگذره ٬ خودش گفت بگو) بشه يه ..(کلمه ی مناسب رو پيدا نکردم خودت جاش بذار).. رو اميدوار کرد ٬ ولی الآن مدتيه که احساس میکنم خودم هم هدفی ندارم..... البته نه ٬ دارم راستش انقدر هدف و رويا تو کلم موجوده که نمیدونم به کدومشون برسم ولی نمیدونم از تنبليه يا چيه که نايی ندارم. به قول معروف حسش نيست. واقعا چرا حسش نيست؟؟؟
فکر میکنم انقدر موقعيتها رو از دست دادم که احساس بطالت بهم دست داده. حالا من موندم و يه عالمه کار نصفه که نمیتونم تمومشون کنم ٬ الآن مدتيه که منتظرم اين همه ضرورت که برای اون نصفه ها پيش میآد تموم بشه يا وقتش بگذره (چجوريش مهم نيست حتی اگر دير بشه هم قبوله ٬ حداقل ديگه رو دوشم سنگينی نمیکنه) ولی حقيقت اينه که هيچوقت تموم نمیشه ٬ هميشه ضرورت پيش میآد ٬ اينا همه بهم وصلن و من رو ول نمیکنن. میدونی ٬ راه حل روياييش اينه که برگردم عقب ٬ برگردم به همون موقعی که اولين کار نصفه رو نصفه ول کردم. ولی اين روياييه (شايد برای همين آرزوی اکثر آدم بزرگا (ديگه خودم هم دارم جزو آدم بزرگا میشم) همينه). فکر میکردم راه حل واقعيش رو میدونم ولی اگه میدونستم که ..... شايد راه حل واقعيش رو هم نصفه ول
کردم ................................

یک سال پيش در چنان روزی: (تحت تاثير کيمياگر، اثر کوئليو!!!) افسانه های شخصی هر روز پيرتر میشوند و روزی خواهند مرد، ای کاش قبل از مرگشان آنها را درک کنيم.

هیچ نظری موجود نیست: