۱۳۹۶ آذر ۸, چهارشنبه

خروس

سلام
با خواندن داستان خروس ابراهيم گلستان افكارى از ذهنم گذشت كه نه به عنوان نقد يا تحليل كتاب، بلكه صرفا به عنوان يك خيالبافى در زمينه يك داستان مى نويسم.
بز برايم تداعى گر جريان روشنفكر و آگاه ايران قبل از انقلاب بود. جريانى متحرك و بازيگوش كه هر از چندگاهى شاخى به كدخدا مى زد. اين جريان اما با فشار زياد سركوب شد. از جريان فرهنگساز روشنفكرى ايران تنها جنازه اى ماند كه براى حفظ ظاهر تاكسيدرمى شد. وجود تاكسيدرمى شده بز بر روى درب ورودى، نشان از نياز كدخدا به فرهنگ است. كدخدا مى داند كه مملكت بدون فرهنگ بى ارزش است و بدون فرهنگ اجر و منزلتى ندارد. بنابراين پس از سركوب جريان فرهنگى، جنازه آن را به نمايش مى گذارد و مدام بر شاخ بى جان آن صيقل مى زند. محل نمايش هم نمادين است، سردر خانه براى مهمانان خارجى.
اما خروس همان خواست تغيير است كه بناچار در يك بدن ديگر متجلى مى شود.  خروس از پنهانكارى متولد مى شود و نتيجه مستقيم وضعيت موجود در طى زمان است. نشانه اى است از گذر زمان و نياز به تغيير كه اگر بز سركوب شود، در بدن خروس متجلى مى شود. زمانى كه فرهنگ نباشد، بناچار دين جاى آن را مى گيرد. خروس ذاتا موجود شرورى نيست، منتهى طبيعتش به سرنوشتش سازگار نيست. بى گاه اذان سر مى دهد، بر باقيمانده فرهنگ مى ريند و مردم را به ستوه مى آورد. و در انتها خود و ناخود را به نابودى مى كشاند.
همكار راوى يك رهگذر خارجى است كه كدخدا را به سخره مى گيرد و تنها به فكر خودش است. كدخدا اهتمام زيادى درجلب نظر او مى كند و مى پندارد كه اين رهگذر خارجى از رمز و راز گنجى باخبر است كه در اصل ريشه در تاريخ خود كدخدا دارد. درواقع كدخدا دچار يك سردرگمى درباره ريشه خود است و اميد دارد كه رهگذران خارجى راه را به او بنمايند.
كودكى كه مى ريند پيشبينى اى از وضعيت آينده خانه كدخدا است. منزلى كه بز ندارد و خروس بى محل نماد خواست تغيير آن است، آينده اى جز ريدمان ندارد!

۱۳۹۶ آبان ۱۱, پنجشنبه

ببخشيد، عذر مى خوام

مشكل ما از اونجايى شروع شد كه فكر كرديم بزرگ شديم! فكر كرديم ديگه هر چى ياد گرفتيم كافيه و وقتشه كه آموزش بديم. مشكل بزرگتر اما اونجا بود كه كسى بهمون نگفت كج ريدن آموزش نمى خواد!

۱۳۹۶ شهریور ۸, چهارشنبه

خاكسترى روشن

راننده گفت: كجاى يوسف آباد مى رى؟ با ٨٠٠٠ تومن مى برمت دقيقا همونجا.
گفتم: جاى خاصى نمى رم. مى خوام پياده برم.
گفت: بابا مى دونم ورزشكارى. حالا يه امروز رو پياده نرو.
خنده ام گرفت: باشه، بريم با هم كنار مى آيم.
سر كوچه ٢٨ پياده شدم. خونه مون همونجا بود. ساختمونش هنوز هست. درست مثل بيست سال پيش. بيست سال! خاطراتم همسن يه آدم درسته ان. لاى پنجره آشپزخونه بازه. يادمه قفس مرغ عشق ها رو مى ذاشتم دم پنجره كه هوا بخورن. آخرش هم سر يكى از اون تعطيلات آلودگى هوا مردن. آبيه افتاده بود كف قفس. با پاهاى كشيده خشك شده بود. سبزه روى ميله نشسته بود و سرش توى پرهاش بود. بچه بودم. نمى فهميدم كه آلودگى هوا يعنى چى.
كوچه تغيير زيادى نكرده. ساختمون نخراشيده جهاد هنوز همونجاست. يه قوطى بلند، پر از شيشه هاى كثيف. آدم هاش هيچ سنخيتى با محله نداشتن. آدم هاش برام غريبه بودن. انگار كه يك مسجد بزرگ بزنن توى يه محله آروم كه مذهب براى مردمانش آبى آسمان بود. اون روزى كه طوفان شد رو يادمه. اول كلاغ هاى سياه اومدن نشستن روى سيم هاى برق و پشت بام ها. شروع كردن به قار قار كردن. بعد آسمون قرمز شد و باد وزيد. نشسته بودم روى مبل و منتظر بودم كه باد خونه مون رو از جا بكنه. مثل كارتون جادوگر شهر اُز. با صداى گرمپ گرمپ دويدم توى آشپزخانه و ديدم كه چطور شيشه هاى جهاد شكست. تا مدت ها شيشه هاى شكسته همونطور بودن و قوطى نخراشيده و كثيف، مثل پنير سوراخ سوراخ بود. 
بقالى ته كوچه هنوز هست. سر نبش دو تا پله مى خورد و مى رفتيم تو. يه بار با كلى ترس و هيجان ازش سيگارت خواستم. نداشت. سال بعدش داشت. يه بسته سيگارت سياه گرفته بودم و نمى دونستم بايد چكارش كنم. روم نمى شد از بچه هاى محله بپرسم. مى ترسيدم مسخره ام كنن. با قوطى سيگارت رفتم اكباتان پيش پسرخاله ام. اوستاى آتش و ترقه بود. خونه نبود. تا بياد چند تا سيگارت رو مثل شمع آتش زدم و سريع انداختم پايين. هيچيش نشد. وقتى اومد يادم داد كه بايد مثل كبريت كشيد تا جرقه بزنه. اولين سيگارت هاى عمرم رو زدم. اونطور كه فكر مى كردم، حال نداد. صداى ترقه هاى تفنگ كه مى ذاشتيم روى آجر و با سنگ مى زديم روش باحال تر بود. 
نون سنگكى هم هنوز هست. از توى تاكسى ديدمش. هيچ چيز به اندازه خريد نون برام سخت نبود. با داداشم قرار گذاشته بوديم كه يكى در ميون بريم خريد. اصلا دوست نداشتم برم بيرون. از مدرسه كه مى اومدم خونه، انگار كه آزاد شده باشم. آزاد از ديد مردم و قضاوت هاشون. هيچ وقت نفهميدم كه چرا انقدر از قضاوت ديگران مى ترسم. ياد گرفته بودم يا فكر خودم بود رو نمى دونم، ولى قضاوت مردم برام مهم بود. قضاوت همه كس. از بچه خردسال بگير تا پيرمرد ٨٠ ساله. دوست داشتم كه دوستم داشته باشن. در عين حال تحمل تمجيد و تعريفشون رو نداشتم. در همه حال عذاب بود. و هست؟! دوست داشتم كه با تحسين بهم نگاه كنن. دوست داشتم كه تعريفى اگر مى كنن، غيرمستقيم باشه. انقدر غيرمستقيم كه فقط خودم بفهمم. معجون خُلى بودم از تضادها و آرزوهايى كه نمى دانم چه بود. و هستم؟! 
از سر كوچه بيست و سوم تا درمانگاه فاطمه الزهرا رو نمى شناسم. درمانگاه شلوغ شده. اون موقع ها پرنده پر نمى زد. خونه پيام رو كردن ساختمان ادارى يا پزشكان يا هر چيزى كه برام مهم نيست. پيام اولين كسى بود كه منتظرش مى ايستادم تا با هم بريم مدرسه. اون هم گاهى منتظرم مى موند. دوستى خارج از مدرسه رو نمى شناختم. هراسناك بود! اينكه دوستى اى بعد از مدرسه ادامه داشته باشه برام هراسناك بود! بيمار بودم؟! از چى فرار مى كردم؟! پيام رو سال بعدش از دست دادم. چون در كلاس ديگرى بود و خجالت مى كشيدم كه بعد از كلاس منتظرش بمونم. جرأت نداشتم كه اظهار دوستى كنم و از اينكه با كس ديگرى مى رفت خونه، غبطه مى خوردم. بيمار بودم؟! 
 مجسمه هاى پارك شفق هنوز هم هستن. مرد ايستاده و مرد نشسته. خاك روشون گرفته و جاهايى كه مردم دستمالى مى كنن، درخشانه. يه بار قرار بود سمندون بياد پارك شفق. از يك هفته قبلش دل تو دلمون نبود كه سمندون مى آد. ستاره مون بود! روز موعود رفتيم پارك و منتظرش نشستيم. خبرى نشد. شايعه بود يا برنامه عوض شده بود رو نمى دونم. بعد از اون ديگه هيچ ستاره اى برام مهم نبوده. هيچ اشتياقى براى گرفتن عكس و امضا ندارم. اگرچه كه چند بارى عكس هم گرفتم، به اتفاق ديگران! اون پايين پارك هنوز هم همون شكليه. بجاى تاب و سرسره چند تا وسيله بازى شيك گذاشتن. فوتبال دستى با آدم! ولى هنوز بچه ها اينجا فوتبال بازى مى كنن. اولين بارى كه به بازى دعوت شدم رو يادم هست. سهيل و پيام برنامه گذاشتن و با هم اومديم همينجا فوتبال. چه تجربه غريب و جذابى بود. ناآشنا بود براى منى كه دوستى هام بعد مدرسه تموم مى شدن. نمى دونم چرا، ولى دوست نداشتم كه دوستام بدونن من چطور زندگى مى كنم. خجالت مطلق! و شايد هم بيشتر؟! 
از درب جنوبى پارك مى شه برگشت به خيابون اصلى. اون دروازه طاق دار هنوز هم هست. اين ساختمان خرابه بغل خيابان هم هنوز هست. هنوز هم خرابه است. روش نقاشى كشيدن، ولى هنوز هم چندش آوره. اولين بار همينجا وحشت رو تجربه كردم. اول دبيرستان بودم. شب بود و تاريك. با كلى شوق و ذوق رفته بودم براى شام شنيسل بگيرم. موقع برگشت، درست دم همين خرابه چشم تو چشم يه جوونكى شدم. خودش ايستاد و بهم زل زد. دوستش رفت كمى جلوتر و منتظر شد.
  • به چى نگاه مى كنى؟
  • هيچى!
  • مى خواى چاقو در بيارم و تيغت بزنم؟!
  • ببخشيد! 
يه دستش مچ من رو گرفته بود و دست ديگه اش توى جيبش بود. چاقو داشت يا نه رو نمى دونم. ولى ترسيده بودم. نه، وحشت كرده بودم.
  • چقدر پول دارى؟
  • زياد ندارم.
  • بده ببينم
هر چى داشتم دادم بهش. دو تا دختر جوون از كنارمون رد شدن. بهشون نگاه كردم، ولى انقدرى ترسيده بودم كه چيزى نگفتم. غريب نگاهمون كردن و رفتن.
  • كاپشنت رو در بيار.
كاپشنم رو خيلى دوست داشتم. سفيد و سياه با يه عكس عقاب. باحال ترين كاپشنى كه در تمام عمرم داشتم. كاپشن رو كه گرفت دويد و در رفت. من بهت زده بهش نگاه مى كردم. از خودم خجالت مى كشيدم. چرا انقدر بى دست و پا بودم؟! 
اتوبوسى نديدم. اميدوارم ديگه نباشن. اول راهنمايى كه بودم، با اتوبوس بر مى گشتم خونه. بعضى وقت ها با مجيد، بعضى وقت ها تنها. نمى دونم چند بار، شايد سه، شايد چهار يا بيشتر. خيلى هاشون رو از ذهنم پاك كردم. نوشتن درباره اش بيهوده است. نمى تونم. نمى خوام. ولى بايد بشه. بعد از بيست سال بايد بشه. اغلبشون ظاهر خاصى نداشتن. يك كارمند متشخص بازنشسته. يك راننده و حتى يك معلم. ظاهرشون انقدر متشخص بود كه روم نمى شد بهشون بگم: آقا چكار مى كنى؟! روم نمى شد بگم كه به من دست نزن. روم نمى شد بهشون بگم كه دول كثيفت رو به من نمالون! بى زبان بودم و خجل. كسى نمى ديد؟! يعنى هيچ كس متوجه نمى شد؟! به هر حال كسى چيزى نمى گفت. كسى اعتراضى نمى كرد. سال هاست كه اتوبوس سوار مى شم كه شايد يكيشون رو ببينم. چكار خواهم كرد رو نمى دونم. بايد يك بار ديگه، يكيشون رو هم كه شده ببينم. چند بار به مادرم گفتم. گفت كه اعتراض كن، داد بزن. بلد نبودم! نمى تونستم! شرم مى كردم. يك بار شلوارم رو كه شست، اسپرى زد. كه مثلا كثيفه و بايد ضدعفونى بشه. نمى فهميد كه شرم و خجالتم رو بيشتر مى كنه. كمكى نمى كرد. ديگه بهش نگفتم. با گفتنش هم خجالت زده مى شدم. شرم، شرم، شرم!

يوسف آباد محله غريبى بود. بدترين دوران كودكى ام رو اونجا سپرى كردم. از يك بچه شلوغ و پرحرف تبديل شدم به يك بچه خجالتى و كم رو. بى رو؟! از اون شب جام جهانى كه نصفه شب پلك هام رو باز كردم و آنچه نبايد مى شنيدم رو شنيدم، تا غيبت پدر و غيبت مادر و هجوم و طلب كارها و .... تا خشم و هياهو. همگى و همگى در يوسف آباد بود. اگرچه يوسف آباد رو با تلخى هاش بخاطر دارم، ولى دوستش دارم. زندگى اگرچه خاكسترى، اما شيرين بود!

۱۳۹۶ شهریور ۶, دوشنبه

سياهِ سياهِ سياه

طبقه زيرزمين، در آسانسور باز شد. آقاى سفيدپوش با چرخ پر از جعبه هاى ساقه طلايى و قوطى هاى چايى رفت بيرون. دوباره برگشتيم همكف و طبقه اول، آسانسور ايستاد. در باز شد و يه مرد و زن جوون تخت يه بچه رو هل دادن تو. دنبالشون هم يه پيرمردى اومد تو. موهاى بچه ريخته بود. ابروهاش كم پشت و مژه هاش تنك بودن. چشم هاى پدرش خالى و چشم هاى مادرش پر از اشك ... پيرمرد سرگردان و بچه هم بى تاب. اونطورى كه بچه زل زده بود به چشم هاى مادرش، يكى بايد با بچه حرف مى زد. هر چى فكر كردم، چيزى به ذهنم نرسيد. مادرم گفت چه توپ هاى قشنگى دارى. من هم تو فكر توپ هاى بنفش و صورتى روى تختش بودم. رسيديم به طبقه چهار. همه پياده شديم. ما رفتيم سمت اتاق عمل ٧ و اون ها اتاق عمل ٦!
تخت بچه كه رفت تو، مادرش خودش رو رها كرد. اشك مى ريخت و داد مى زد. مادرم خواست دلداريش بده. گفت نگران نباش، ان شالله خوب مى شه ... يا يه همچين چيزى ... گفت مى خوان پاش رو قطع كنن. مادرم يكه خورد. گفت براش آب بيارين. اومد عقب. هيچ كس نمى دونست چى بايد بگه.

۱۳۹۶ شهریور ۳, جمعه

قاضى دو پا

ما انسان ها اصرار عجيبى داريم به قضاوت كردن. مهم نيست كه چقدر داده و اطلاعات در دسترس هست. جاهاى خالى رو با خيالپردازى پر مى كنيم و شروع مى كنيم به قضاوت كردن. خُليم والله!

مى خوايم بريم به تهران

سلام

بار قبل كه ايران بوديم، خانواده ها رو بطور رسمى با هم آشنا كرديم. اين بار هم قراره بريم خواستگارى و خيالشون رو راحت كنيم. با ليشت خيلى سر اين موضوع بحث كرديم كه آخه چرا؟
خواستگارى و عقد و عروسى براى من صرفا جنبه اطلاع رسانى به خانواده ها و اجتماع رو داره. در زندگى و روابط ما تغييرى حاصل نمى شه. انگار كه همه رو يك جا جمع كرده باشيم و به همه گفته باشيم كه ما با هم هستيم. از اين به بعد ما رو به عنوان يك زوج در نظر بگيرين. فكر مى كنم اين اطلاع رسانى براى خيلى از آشنايان لازمه. تكليف خودشون رو مى دونن و راحتتر مى تونن رفتار كنن. ايرادى هم درش نمى بينم. به هر حال موجود اجتماعى بودن با همين آداب و رسوم اجتماعى معنى مى شه.
مى دونم كه مدتيه روى ازدواج رسمى حساسيت زياده. بخصوص در بين افراد تحصيلكرده و دنيا ديده. خيلى ها معتقدن كه عشقشون نيازى به تاييد ديگران نداره و قانونى كردنش از ارزشش كم مى كنه. من ولى حساسيتى روى اين موضوع ندارم. از طرفى هم وجود پشتوانه قانونى براى ازدواج رو در كل لازم مى دونم. نمونه توى دادگاه هاى خانواده زياده كه اگه قانونى وجود نداشته باشه، چه مشكلاتى پيش مى آد. براى همين از كليت وجود اين قانون حمايت مى كنم.
البته هنوز با عقد اسلامى مشكل داريم. اينكه قوانين يكطرفه است و براى مرد و زن برابر نيست، باعث شده كه هنوز نمى دونيم بعد خواستگارى تكليف چيه. بهش فكر كرديم كه توى آلمان ازدواج كنيم و عقد ايرانى رو در حد يه خطبه محرميت حفظ كنيم. اينطورى خيال خانواده ها هم راحته. دليلى نداره كه توى اين سن و سال يكدندگى بخرج بديم و دق ودليمون از حكومت رو سر خانواده ها خالى كنيم. اگه اينطورى راضى و خوشحال مى شن، چرا كه نه؟!

۱۳۹۶ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

گذر از اصلاحات به اعتدال و لابد پيش به سوى اصولگرايى!

سلام

روحانى همان چيزى بود كه فكر مى كردم. اعتدال گرايى صرف كه براى رسيدن به قدرت و ماندن در آن از اصلاحات و اعتبار آن استفاده كرد. هر چند كه احتمالا نيت خير دارد و نسبت به باقى نامزدها بهتر بود ولى براى من يك اصل اساسى در سياست وجود دارد كه "هدف وسيله را توجيه نمى كند".
من اگرچه خود به روحانى راى دادم، ولى توجيه روحانى دوستان را نمى پذيرم كه براى گذر از شرايط كنونى بايد اينطور و آنطور بود و مصلحت انديشى كرد. انگار فراموش كرده اند كه همين نظام جمهورى اسلامى به بهانه مصلحت انديشى و وضعيت اضطرار است كه تمام آزادى هايشان را گرفته و حال را به اينجا كشانده. انگار گنجايش درك اين موضوع را ندارند كه بين انقلاب و مسالمت هزاران درجه ديگر هم هست. همه چيز را ساده مى كنند تا خودشان بهتر بفهمند و بعد اصرار دارند كه همان مدل كودكستانى را به تو هم بقبولانند. انگار با رايى كه داده اند موظف به حمايت همه جانبه از روحانى هستند و كوركورانه چشمشان را بر روى نقاط ضعف مى بندند. براى تحليل هر خبرى نيازمند يك گزاره اساسى اند: اين خبر ضد روحانى است يه به نفع او؟! همان جو جلف استاديومى استقلال و پرسپوليس را به سياست كشانده اند و متعصبانه از تيم محبوبشان دفاع مى كنند.
وضعيت سياسى ايران عين وضعيت صنعت آن است. ساليان سال باج گرفته به اين بهانه كه وگرنه متلاشى مى شود. حالا نيز معتاد همان باج هاست. تنها راه نجات، اصلاحاتى متداوم و آرام است كه از رويارويى سياسى نترسد و با يك پخ، ميدان را خالى نكند. وگرنه وضعيتمان مى شود همين كه اصولگرايى هر روز و هر روز تندتر مى شود و اصلاحات به سمت اعتدال گرايى تقليل پيدا مى كند و اصلاح طلبان انگ تندرويى مى خورند!

۱۳۹۶ مرداد ۲۳, دوشنبه

دور باطل آرزوها

سلام

يه مقاله نوشتم و مدام ايميل مى زنم به روزنامه هاى آلمانى كه تو رو خدا اين رو چاپ كنين!
يه كتاب داستان كودكان هم نوشتم و مدام ايميل مى زنم به انتشاراتى هاى ايران كه تو رو خدا اين رو چاپ كنين!
يه نظريه هم در باب امنيت خودرو دادم و مدام ايميل مى زنم به خودرو سازى ها كه تو رو خدا اين رو چاپ كنين!
يه برگ لاتارى هم خريدم كه ازش به عنوان نامه اى به خدا تعبير مى كنم كه تو رو خدا يه پول قلمبه اى برسون كه ما اين بالايى ها رو چاپ كنيم!
از اون طرف ولى يه كانال تلگرام زدم و وقتى مردم فيلم مى فرستن كه تو رو خدا اين رو پخش كنين، بهشون مى گم زكى، قابل پخش نيست!

۱۳۹۶ مرداد ۶, جمعه

آقازاده

سلام

مصاحبه حميدرضا عارف و نظرياتش رو درباره "ژن خوب" شنيدم و رفتم توى بهت كه مگه مى شه؟!
بنظرم آدم صادقى اومد. آدمى كه با صداقت تمام از كارهايى كه كرده حرف زد. ولى انگار بعد از اين همه سال زندگى در ايران، هنوز نمى دونه كه توى اين كشور چه خبره. انگار واقعا نمى فهمه كه اون لياقت و شايستگى اى كه ازش حرف مى زنه رو ميليون ها نفر دارن، ولى امكان استفاده اش رو ندارن. انگار هنوز نمى دونه كه براى انجام اون كارها پشتيبانى پدرش ضرورى بوده!
انگار واقعا نمى دونه كه مردم عادى سه يا چهار هفته قبل از مناقصه از اون باخبر مى شن و فقط يك آقازاده بيست و چهارساله است كه از طريق كانال هاى شخصى ماه ها قبل از اين مناقصه كلان باخبر مى شه و مى تونه بره دنبال شريك بگرده!
انگار واقعا متوجه نمى شه كه فقط يه آقازاده است كه مى تونه گوشى رو برداره و زنگ بزنه به رئيس بنياد مستضعفين!
انگار واقعا متوجه نمى شه كه فقط بايد آقازاده باشى كه با دكتراى حقوق بين الملل بذارنت هيئت مديره يه شركت توليدى!
انگار واقعا متوجه نمى شه كه به عنوان يك آقازاده دارن باهاش مصاحبه مى كنن، نه به عنوان حميدرضا عارف!
شكاف عميقه! خيلى عميق تر از اون چيزى كه فكرش رو مى كرديم. وقتى آقازاده هاى اصلاحطلبان با چنين افكارى بزرگ مى شن و موقعيت خودشون رو ناشى از برترى ذاتى و شايستگى هاشون مى دونن، وااااى به حال بقيه!

پى نوشت: من هر چى گشتم، نفهميدم كه ايشون چكاره آلبوم امير بى گزند چاوشى بوده!

خود

سلام

اين چند سال اخير كه خارج نشين بودم و از خانواده دور، ارتباطاتم بيشتر شده. اگه آدم هايى كه در اين ١٠ سال اخير اومدن و رفتند رو بشمرم، شايد بيشتر از تمام آدم هايى باشن كه قبل از خروج كشورم مى شناختم. نمى دونم كه از شرايط خاص خارج نشينيه يا گذر زمان و تاثيرش روى من.
به هر دليلى، روابطم هم با آدم ها عميق تر شده. احساس مى كنم كه بيشتر از داخل بهشون نگاه مى كنم تا از بيرون. انگار كه بيشتر توى زندگى شون شريكم.
يه چيزى كه خيلى به چشمم مى آد، نقطه مشترك درد آدم هاست. اغلب دردها و ناله هايى كه ديدم و شنيدم يك منبع مشترك داشتند، خود!

۱۳۹۶ تیر ۱۳, سه‌شنبه

حس ششم

سلام

احساس مى كنم كه در آستانه يك كودتا قرار داريم. كودتايى با حمايت ارتش، دولت و برخى از سپاهيان عليه رهبر و دارو دسته اش!

۱۳۹۶ تیر ۱۰, شنبه

احمق سالارى

سلام

اگر اكثريت يك كشور رو احمق ها تشكيل بدن، دموكراسى تلاشيه براى پيدا كردن احمقى كه تمام حماقت هاى اون اكثريت رو نمايندگى كنه.

۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

تيرول جنوبى

سلام

آخر هفته تمديد شده يا بقولى بين التعطيلين رو اومديم تيرول جنوبى. يه منطقه كوهستانى توى اتريشه كه بعد جنگ جهانى افتاده دست ايتاليايى ها. مى شه پاچه چكمه شون!
يه خونه ارزون گرفتيم تو يه دهات دور افتاده بين دره هاى صعب العبور. يك ساعت و نيم آخر مسير رو از توى جنگل و كوهستان و گردنه هاى حيران اومديم. يه بارون سيل آسايى هم گرفته بود. همش تو ذهنم بود كه الان سيل مى آد. از اين سيل ها كه گاوهاى چند تنى توش دست و پا مى زنن و آب خيلى راحت اونا رو با خودش مى بره. البته سيل نيومد و از فرداى اون روز هم هوا آفتابى شد.
دهاتى كه توش هستيم، هنوز دهاته. يعنى يه خيابون داره با چند تا مغازه بى ربط كه از كله سحر بازن تا ظهر. بعدش هم دو سه ساعتى دم غروب باز مى كنن و دوباره مى رن خونه هاشون. بغير از سوپرماركت به نسبت بزرگى كه داره، باقى مغازه ها دكورى ان. يعنى معلومه كه طرف سال هاست اين مغازه رو داره ولى از جاى ديگه اى پول در مى آره. از كفش فروشى با كفش هاى تك سايزى كه به پاى هيچ كس نمى خوره بگير تا كتابفروشى اى كه دو تا گيتار برقى خاك خورده و كلى اسباب بازى عتيقه تو ويترينش داره و آرميچرسازى. بنظر مى آد كه صنعت تابستونى شون چوب برى و شراب سازى باشه. زمستون ها هم كه از اسكى و توريست كسب درآمد مى كنن. ولى ده با اصالتيه. يعنى خونه هاى جديدشون رو هم هماهنگ با بافت قديمى اش ساختن و اينطور نيست كه چند تا آپارتمان نخراشيده شهرى ساز اين ور و اون ور ده پيدا كنى. شهرى سازهاش هم سقف و در و پنجره چوبى دارن و در نظر اول تو ذوق نمى زنن. نمى دونم چرا تو ايران حتما بايد زور بالاى سر مردم باشه كه نيان وسط يه دهات شمال، يه آپارتمان چهارطبقه مكعبى شكل بسازن. انگار كه وقت ساخت و ساز كه مى شه، طرف در كل فراموش مى كنه كه چرا از اينجا خوشش اومده و چرا مى خواسته اينجا يه خونه بسازه. مى گيره همون آپارتمان بى شكل و قواره شهرى اش رو كه ازش به روستا فرار كرده، بدون هيچ كم و كاستى، كپى مى كنه و يه ديوار بلند و بد شكلى هم دورش مى كشه كه يعنى هيچ كس به ما نزديك نشه. توى خونه اش هم بدون شك تكراريه از توى خونه شهرى اش. من درك نمى كنم كه چه اصراريه به اين توليد مثل انبوه!
اين دهات ولى هنوز دهاته. با اينكه خونه هاى چهارطبقه هم داره، ولى هنوز مرزهاشون چپرهاى نصفه و نيمه است و كسى نمى ترسه كه همسايه زمينش رو بدزده. همه خونه ها سبك دهات رو حفظ كردن و هر ساختمونى پر از گل و گلدونه. يعنى از هر سوراخى يه دسته گل دراومده و از هر تير چوبى يه گلدون آويزونه. خيلى زيباست. همه خونه ها رنگ و وارنگن و هيچ خونه اى شبيه ديگرى نيست. لازم نيست كه ستون هاى رومى هوا كنن كه متمايز باشن. همينكه يه گلدون مى ذارن پاى پنجره شون كافيه، چون هيچ گلى شبيه ديگرى نيست. زرد، آبى، قرمز، صورتى، سفيد ... اصلا هر خونه اى انقدر رنگ و وارنگه كه دلت مى خواهد ساعت ها نگاهش كنى.
روز اول با ماشين رفتيم توى جنگل. يه جايى ماشين رو گذاشتيم و پياده از توى يه جاده خاكى رفتيم تو دل جنگل. همون اولش كه بوى تازه جنگل و چوب خيس و علف رفت توى شش هام فهميدم كه خيلى دلم براى جنگل تنگ شده. يه طعمى داره كه هر چقدر هم كه بشنوى اش باز سير نمى شى. درخت هاى كاج خيلى صاف و مرتب رفته بودن بالا و از لابلاشون علف هاى سبز و گل هاى جنگلى سرك كشيده بودن بيرون. گل هاى ريز و كوچولويى كه همين كوچك بودنشون وادارت مى كنه كه با دقت بيشترى نگاهشون كنى و از زيبايى شون لذت ببرى ...

اين چند خط بالا رو توى همون داهات نوشتم. بعد يه چرت بعدظهر دلم هواى نوشتن كرد و همينطور مطلب اومد. اون موقع به خودم گفتم كه باقيش رو بعد تكميل مى كنم. ولى وقتى برگشتيم، كرختى شهر گرفتتم و ديگه نتونستم بنويسم. زندگى ماشينى و سريع، تمام مغز آدم رو مى گيره. عين يه گيره مى چسبه به مخت و نمى ذاره به هيچ چيز ديگه اى فكر كنى.
مدت هاست كه مى خوام بنويسم و سه تار بزنم و كتاب بخونم و هزار جور آرزو دارم. ولى نمى شه. يجورايى غرق شدم توى باتلاق كار و هر چى دست و پا مى زنم كه بيام بيرون، بيشتر فرو مى رم. زندگى ماشينى داره مى بلعدم!

۱۳۹۶ خرداد ۲, سه‌شنبه

راى مريخى

سلام

راى دادم! شايد بى انگيزه ترين رايى بود كه در زندگى ام دادم و خواهم داد. هنوز هم نمى دونم كه كار درست چى بود. غبطه مى خورم به مردمى كه انقدر سريع تصميم مى گيرن و براش تبليغ هم مى كنن.  براى اغلبشون موضوع كاملا روشنه. انگار كه از قبل تصميمشون رو گرفته باشن، فقط دنبال مقالات و فيلم هايى مى گردن كه تصميمشون رو تاييد كنه. طبيعيه كه اغلب بحث ها هم به نتيجه اى نمى رسه. البته خيلى ها مدعى شدند كه چند نفر رو متقاعد به راى دادن كردن. نمى دونم، شايد من رو هم بطور هرچند غيرمستقيم.
در كل هر بار كه بحث انتخابات مى شه، بيشتر از پيش متوجه تفاوتم با بقيه مى شم. تفاوتى دردناك كه چرا من در كل يجور ديگه فكر مى كنم؟ چرا كسى حرف من رو نمى فهمه و من هم استدلال هاى اون ها رو نمى فهمم. انگار از يه كره ديگه اومدم!

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳, یکشنبه

انتخابات رياست جمهورى ٩٦

يك تحليل متفاوت 👇🏼👇🏼👇🏼
‏🇮🇷
١- بحث انتخابات و كنش سياسى يك بحث سياه و سفيد نيست. اينطور نيست كه يك دوراهى باشد، يك راه به دره برود و ديگرى به مرتعى سبز. هزاران راه و نظر وجود دارد و هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه راه درست را يافته است. همه بر اساس هزاران فرض و پيش فرض نظريه مى دهند. بنابراين شايد درست تر اين باشد كه نظراتمان و انتقاداتمان را كمى با شك و ترديد بيان كنيم و بحث سياسى را با طرفدارى از تيم هاى قرمز و آبى اشتباه نگيريم‼️
‏🇮🇷
٢- همانقدر كه راى دادن يك كنش سياسى است، تحريم هدفمند هم مى تواند يك كنش سياسى باشد. همانقدر كه تحريم از روى نااميدى يك بى تفاوتى سياسى است، راى دادن از روى عذاب وجدان و احساس وظيفه هم يك بى تفاوتى سياسى است. سياست يك معادله رياضى نيست كه هميشه يك راه حل و يك جواب واحد داشته باشد. در علوم سياسى و اجتماعى، براى يك صورت مسئله واحد، در زمان هاى مختلف و باتوجه به شرايط، راه حل هاى متفاوتى وجود دارد. بنابراين شايد شرايطى وجود داشته باشد كه در آن تحريم، موثرتر از شركت در انتخابات باشد❗️
‏🇮🇷
٣- تحريم هدفمند به معناى اعلام عدم رضايت از نظام راى گيرى موجود است. يعنى يك اهرم فشار به حكومت كه اگر به مردمى بودنش اصرار دارد، نبايد در ردصلاحيت ها زياده روى كند. تحريم هدفمند قرار نيست پوزه كسى را به خاك بمالد، بلكه قرار است پيامى بدهد به حكومت كه مردم ناراضى اند و بايد فضاى سياسى بازتر شود. در واقع تنها سلاح باقيمانده براى يك اپوزوسيون مردمى است كه از قدرت سياسى برخوردار نيست❗️
‏🇮🇷
٤- تحريم در انتخابات ٩٢ چه معايبى مى توانست داشته باشد⁉️
در صورتى كه در دور گذشته تحريم صورت مى گرفت، حداكثر ١٢ ميليون راى كمتر به صندوق ها ريخته مى شد (مقايسه كنيد درصد مشاركت در انتخابات تحريم شده ٨٤ را با انتخابات ٨٨ كه از آن استقبال گسترده شد). حتى اگر تمام اين راى ها از آراى روحانى كم مى شد، در نهايت روحانى و قاليباف به دور دوم مى رفتند و يكى از اين دو انتخاب مى شد. درواقع مقالاتى كه به رياست نرسيدن سعيد جليلى را دليلى براى شركت در انتخابات مى دانستند، بر پايه يك تحليل غلط استوار بودند❗️بنابراين هزينه تحريم، احتمالا رياست جمهورى قاليباف بود كه يك اعتدال گرا است با گرايش اصولگرايى. فراموش نكنيم كه روحانى نيز يك اعتدال گراست با گرايش اصلاح طلبى (توجه شود به تاسيس حزب اعتدال و توسعه در سال ٧٨ با حمايت رفسنجانى).
با توجه به عزم نظام در رهايى از تحريم (توجه شود به حمايت رهبرى و سخنانش درباره نرمش قهرمانانه)، يك دولت اعتدال گرا به هر صورت به سمت رفع تحريم ها حركت مى كرد. اما اينكه دولت قاليباف به اندازه دولت روحانى در مذاكرات پيش مى رفت، جاى شك و ترديد دارد. بنابراين هزينه يك تحريم هدفمند، احتمالا طولانى تر شدن مذاكرات و به عقب افتادن برجام بود. توجه شود كه دولت اوباما و اروپا نيز به دنبال توافق بودند و اين مذاكرات از طرف ديگر هم دنبال مى شد. همچنين توجه شود كه رييس جمهور و تيم مذاكره كننده، همگى از دولتمردان و سياستمداران مورد اعتماد نظام بودند و اينطور نبوده كه با روى كار آمدن روحانى، سر كار بيايند (روحانى: نماينده رهبر در شوراى امنيت ملى، ظريف: معاون وزير خارجه در دوران رفسنجانى و خاتمى، عراقچى: سخنگوى وزير خارجه در دوران احمدى نژاد و غيره). از نظر اينجانب، در امور داخلى ايران تغيير قابل ملاحظه اى ايجاد نشده كه در صورت رياست جمهورى قاليباف قابل دسترس نمى بود❗️
‏🇮🇷
٥- مزيت تحريم در انتخابات ٩٢ چه مى توانست باشد⁉️
تحريم هدفمند به نظام حاكم اخطار مى داد كه نارضايتى هاى سال ٨٨ هنوز كنترل نشده و نمى توان فضاى سياسى را بست (توجه شود به گشايش فضاى سياسى بعد از كنترل ناآرامى هاى ٨٨، مانند تبديل شدن اصولگرايانى مثل مطهرى به منتقدين نظام، منحرف خواندن ياران احمدى نژاد، تلاش براى سركوب افراطى ها و نيروهاى سرخود و غيره). اين تحريم مى توانست اصلاحات را همچنان حفظ كند و از نابودى تدريجى اين جريان جلوگيرى كند (توجه شود به عدم مشاركت سياسى اصلاحات و عدم وجود نامزد اصلاح طلب در انتخابات جارى، خانه نشينى و بالا رفتن فشار به محمد خاتمى، پايين آمدن انتظارات مردمى از اصلاحات، جايگزينى اصلاح طلبى با اعتدال گرايى، تندروتر شدن جناح مقابل و افزايش خواسته هاى تندروها، قدرت نمايى دوباره نيروهاى سرخود از جمله حمله به سفارت عربستان، نفى تمام و كمال طرح آشتى ملى خاتمى از طرف رهبرى كه به معناى عدم تمايل براى قبول جريان اصلاحات و ايجاد تغيير است و غيره). ضمن اينكه در صورت انتخاب قاليباف و عدم حضور اصلاحات، اختلافات درون جناحى اصولگرايان بيشتر نمايان شده و به تعداد و قدرت نيروهاى منتقد نظام افزوده مى شد (مشابه درگيرى هاى درون جناحى بين احمدى نژاد و برادران لاريجانى كه به حذف احمدى نژاد منجر شد. فراموش نشود كه رفسنجانى نيز در چنين شرايطى به منتقد نظام تبديل شد وگرنه ايشان در زمان رياست جمهورى خاتمى همان عاليجناب سرخپوش بود❗️). يعنى در كنار حفظ اصلاحات به عنوان يك جريان سياسى منتقد، احتمالا جمعى از اصولگرايان نيز به صف منتقدين مى پيوستند و فشار بر نظام براى رسيدن به مطالبات مردمى بيشتر مى شد❗️
‏🇮🇷
٦- سوال اينجاست كه در انتخابات پيش رو، كدام راه موثرتر است⁉️
حدس مى زنم كه انتخاب دوباره روحانى مسجل باشد (توجه شود كه هيچ كدام از نامزدهاى ديگر در سطح كشور و عموم مردم شناخته شده نيستند و در يك فرصت ٤ هفته اى براى تبليغات، عموم مردم چهره هاى آشنا را انتخاب كرده و تغيير راى نمى دهند. رهبر نيز بطور مستقيم از كسى حمايت نكرده و عموم مردم قادر به تشخيص فرد مورد حمايت ايشان نخواهند بود. لطفا در تحليل ها مطالعات سياسى عموم و ميزان مطالعه سرانه درنظر گرفته شود!). در حال حاضر شاهد شدت گرفتن رد صلاحيت ها هستيم و مى بينيم كه فشار نظام بر نيروهاى منتقد بيشتر از گذشته است (متاسفانه شور و شعف ناشى از رد صلاحيت احمدى نژاد باعث شده كه مردم به ردصلاحيت ها توجه نكرده و حتى از آن راضى هستند. درحاليكه اگر به ٦ فرد تاييد صلاحيت شده و افراد رد صلاحيت شده توجه كنيم، در مى يابيم كه با ادامه اين روند در آينده هيچ منتقدى فرصت مشاركت سياسى نخواهد يافت). در شرايط فعلى شاهد هستيم كه مطالبات منتقدين نظام هر روز كمتر شده و درعوض مطالبات تندرويان بيشتر مى شود (توجه شود به درخواست جنتى به حذف اقليت هاى مذهبى از انتخابات شهر و روستا در برابر درخواست خاتمى براى آشتى. همچنين توجه شود به كوتاه آمدن از درخواست رفع حصر و كمرنگ شدن آن در مطالبات مردمى). در چنين شرايطى و با درنظر گرفتن انتخابات چهار سال آينده و رييس جمهورى كه هشت سال بر كرسى رياست خواهد نشست (يكى از برادران لاريجانى؟ امكان حضور ظريف هست⁉️ چهره اصلاح طلبى باقى مانده كه رد صلاحيت نشود⁉️). سوال اينجاست كه آيا منطقى است كه از انتخابات استقبال گسترده و نظام را به برقرارى و ادامه فضاى بسته سياسى تشويق كنيم❓(توجه شود كه تغيير رهبرى در طى چند سال آينده صورت خواهد گرفت و فضاى سياسى حاكم تعيين كننده سرنوشت ايران براى دهه هاى آتى خواهد بود).
‏🇮🇷
٧- طبيعى است كه اينگونه برنامه ها نمى توانند از طرف مردم و بطور خودجوش اداره شوند و احتياج به يك حزب تاثيرگذار دارند. بنابراين همه رو فراموش كنين و برين هر كارى كه دلتون مى خواد بكنين‼️

۱۳۹۶ فروردین ۷, دوشنبه

نامه اول

ليشت عزيزم سلام،

من معصوم نيستم! راستش را بخواهى، هيچ وقت هم نخواهم شد. چند سالى است كه عطايش را به لقايش بخشيده ام. نمى توانم. ديده ام كه نمى توانم.
بگذار يك اعتراف ديگر هم بكنم. ديرفهم هستم. براى شناخت يك چيز به زمان نياز دارم. اگر چيزى در ذهنم حك شود، تغييرش زمانبر است. اين است كه فقط يك بار اشتباه نمى كنم. شايد يك اشتباه را بارها تكرار كنم. شايد بارها عذرخواهى كنم و دوباره همان اشتباه را تكرار كنم. باور كن اين به دليل عدم اهميتم به يك موضوع نيست. اين به معناى عذرخواهى هاى سرسرى و از دل برنيامده نيست. اين جزيى از فرايند يادگيرى من است. همانطور كه بارها زمين خوردم تا راه رفتن را ياد بگيرم. همانطور كه بارها واژه اى را اشتباه نوشتم. همانطور كه بارها به مادرم خشونت بيجا كردم. هر بار كه اشتباهى مرتكب شوم، بى اندازه ناراحت مى شوم. انگار كه هنوز باور نكرده ام آن عدم معصوميت را. و خودت بهتر مى دانى كه اين هم از خودبزرگ پندارى ام است. شايد هم همين خودبزرگ پندارى است كه فرايند تغييرم را كند مى كند.
مى دانم كه چه آشى است! فقط هم اينها نيست. آش پر ادويه و شورى است. شايد از دور خوش بو و خوش رايحه باشد، ولى تو كه چشيده اى مى دانى كه چيست. من هم مى دانم. چيز مزخرفى است. بايد بستش به آب. رقيقش كرد. صافش كرد. سنگ خورده هايش را جدا كرد و دوباره گذاشتش روى اجاق كه جا بيفتد. شايد از يك قابلمه آش درب و داغان، يك ديگ آش خوب در بيايد.
نمى دانم كه ارزشش را دارد يا نه!

دوستدار تو
...
تهران، ٧ فروردين ١٣٩٦

۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

مخ ايرانى

سلام

نمى دونم ما ايرانى ها چى سرمون اومده كه انقدر در حال زندگى مى كنيم. اغلب از برنامه ريزى و دورانديشى فرارى ايم. انگار اين شده فرهنگمون. تا يه هدفى بره تو كله مون، ديگه تا رسيدن به اون هدف به هيچ چيز ديگه اى فكر نمى كنيم. از همين رانندگى مون بگير تا برنامه ريزى روزانه و هدف گذارى براى زندگى آينده.
يعنى طرف كه نشست پشت فرمون، تمام هم و غمش اينه كه از ماشين جلوييش بزنه جلو. ديگه اينكه مى ره تو ميدون يا جوب و خاكى مهم نيست. هدف اينه كه از اين جلوييه بزنم جلو!
يا وقتى صبح از خواب بيدار مى شه، مى ره تو مخش كه من امروز بايد مرباى به درست كنم. پس بايد يه سر برم ميدون تره بار و سه كيلو پرتقال و چهار كيلو سيب بخرم و شيش كيلو هم به. بعدش هم بايد به ها رو پوست كنم. خورد كنم و مربا درست كنم. ساعت ١٢ كه شد به اين فكر مى كنه كه اى واى ساعت ١٢:٣٠ دعوتيم خونه عمو اينا براى ناهار. بدو بدو كه هنوز دوش هم نگرفتم و خونه شون هم اون ور شهره. تازه يه شيرينى هم بايد سر راه بگيرم. يعنى صبحش برنامه نمى ريزه كه خب سر راه ميدون تره بار شيرينى هم بگيرم. به ها رو مى ذارم بعدظهر كه برگشتم پوست و خورد مى كنم. نخير، حتما بايد اول اون كارى رو بكنه كه اول رفت تو مخش.
والله ديدم كه ملت براى زندگيشون هم همينطور برنامه مى ريزن. طرف مى گه مى خوام شركت بزنم براى پخش و توزيع كوفت. بعد انگار از ثبت شركت تا بازاريابى و حساب كتاب كارمند و حمل و نقل و پيدا كردن سرمايه گذار و باقى كارها رو حوصله نداره فكر كنه. مرحله بعدى كه بهش فكر مى كنه گرفتن بازار ايران و خاورميانه و صادرات كوفته. يعنى انگار مخمون گنجايش برنامه چند ساله رو نداره. يه جا داره براى استارت بيزينس. مرحله بعديش هم مى شه روياپردازى و نعشگى و عشق و حال با اون روياها. خودمم همينم. والله بخدا!

۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

برزخ

يعنى خود برزخ بود!
صبح زود راه افتاديم كه صبحانه رو بعد قزوين بخوريم. نيمرو و املت تو ظرف هاى رويى با عسل و سر شير و نون تازه. هنوز از فكر و خيال اون نيمروى برشته با زرده هاى عسلى دلم غش مى ره. يك ساعت مونده به عوارضى، كليه ام درد گرفت. اول خودم رو زدم به اون راه كه با يه دستشويى رفتن حل مى شه. نيم ساعت كه گذشت فهميدم كه ديگه انكار فايده نداره. سنگ لامذهب دوباره راه افتاده. الكى خودش رو لوس مى كنه. دو ماهه هى تا دم در مى آد، ولى بيرون بيا نيست. انگار بايد براش چراغونى كنيم و پارچه بزنيم. شايد هم لج كرده. آخه يك ماه نيم پيش كه مارو با آمبولانس بردن بيمارستان، دكتره پيشنهاد داده بود كه بيا برات دو تا ريل فابريك بندازم كه سنگ مثل ماهى سر بخوره بياد بيرون. همچين از رنگ بنفش ريل ها صحبت مى كرد كه انگار مى خواد ماشين بفروشه. منم هر چى حساب مى كردم كه اى خدا، ريل چجورى مى خواد تو آلت ما جا بشه به نتيجه اى نمى رسيدم. اين بود كه فلنگ رو بسته بودم و خودم رو بسته بودم به آب و چاى گزنه. فكر هم مى كردم كه قضيه حل شده تاامروز. ولى گويا اين سنگه رفته تو نخ اون ريل ها!
مى گن درد كليه مثل درد زايمان مى مونه! نمى دونم والله، من هنوز نزاييدم. ولى آدم همش يه حسى داره كه بايد بره زور بزنه تا يه چيزى بياد بيرون. ولى خبرى نيست. اگه خدا نصيبت كرد، بيخود ماتحتت رو پاره نكن. سنگ كليه ربطى به ماتحت نداره! اينطوريه كه درد خفيفى از كليه ات شروع مى شه و كم كم مى آد جلو. بعد كليه ات مثل سنگ سفت مى شه و انگار كه يكى انگشت شستش رو گذاشته روى سنگه و هى فشار مى ده. البته يارو رو بايد يه چيزى تو مايه هاى هركول تصور كنى. خوبيش هم اينه كه قطع نمى شه. همچين اساسى دهنت رو سرويس مى كنه.
خلاصه تو همچين وضعيتى بودم كه يه ظرف رويى با نيمروى برشته عسلى و يه ظرف سرشير و عسل و يه سينى نون تازه گذاشتن جلوم! نتونستم لب بزنم! خدا لعنتش كنه اين سنگه رو. مجبور شديم برگرديم قزوين سمت يه درمونگاهى. پرسون پرسون، آدرس يه درمونگاه رو پيدا كرديم، ولى خورديم به ترافيك. تو اون درد و فلاكت هر چى به خودم كش و قوس مى دادم فايده نداشت. داشتم مى مردم تو اون ترافيك كوفتى. بابام از يه راننده تاكسى پرسيد كه آقا تا درمونگاه چقدر مونده؟ ٣ تا چراغ قرمز! بيخيال شديم و پياده شدم كه بخزم تا درمونگاه. من نمى دونم چرا بدن من انقده خنگه! گاگول فكر كرده بود با استفراغ مى تونه سنگ كليه رو دفع كنه! خله بابا! بيخود سرعت ما رو مى گرفت. كشون كشون خودمون رو رسونديم به درمونگاه، بخش اورژانس. داداشم جلوتر رفته بود كه كارهاى اوليه رو بكنه. با كلى توضيح و توجيه، قبول كردن كه مسكن بزنن. رفتم تو اتاق تزريقات، ديدم خانوم آمپول زن داره با مادرم بحث مى كنه كه ما اينجا آقايون رو آمپول نمى زنيم. برين اون يكى درمونگاه. فهميدم كه عفت خانوم بهش اجازه نمى ده كه باسن ما رو سوزن بزنه. ديگه بحث با اينا تو اون وضعيت فايده اى نداشت. پا شدم اومدم بيرون كه ولشون كن، بريم اون يكى درمونگاه. شايد ١٠٠ متر بيشتر فاصله نبود، ولى يه سه قلو زاييدم. خدا حفظشون كنه.
درمونگاه دوم، خانوم دكتر پرسيد كه چته؟ داستان رو براش تعريف كردم، گفت بيا فشارت رو بگيرم. حالا ان شاالله كه اين فشار گرفتن يه ربطى داشته! گفت مخدر نداريم ها! من هاج و واج موندم كه چى مى گه اين. گفتم مسكن بزن. بالاخره آمپول رو زدن. من نمى دونم، ما بچه كه بوديم همش دعا مى كرديم كه تو رو خدا آمپول نه، راه به راه هم بهمون آمپول مى زدن. حالا بايد التماس كنيم كه تو رو خدا آمپول، طرف مى گه حالا اول بيا اين دمنوش رو بخور! تازه مخدر هم ندارن. والله!

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

باغ وحش

يعنى باغ وحش بود!
پشتمون يه بچه تخس خپل چهار پنج ساله نشسته بود كه از لوسى حرف هم نمى زد. فقط غر و داد. مامان و باباش هم همه اش قربون صدقه اش مى رفتن. بچه مى گفت "اى آن"، مامانش غش مى كرد كه قربون بچه ام كه مى گه ايران. بچه كل سه ساعت رو مى كوبيد به صندلى من و جيغ مى زد. يعنى مرض. مامانش مى گفت، قربونت برم. بيا ماساژت بدم، بخوابى! يه بار برگشتم به باباش گفتم، آقا يه كم كمتر به ما ضربه بزنه، ممنون مى شم. يارو سرخ و سفيد شد كه ببخشيد. من همش گرفتمش، شرمنده. يعنى عزيزنسين پخمه رو از روى اين نوشته بود. به قول ليشت، اين خانوم بغليمون روى سگش بيشتر كنترل داشت تا اين پدر و مادر روى بچه شون. سگ بدبخت ترسيده بود و پارس مى كرد، دختره يه بار سرش داد زد كه ساكت. تا ته سفر صداش در نيومد. يعنى از اين بچه صداى سگ در اومد، ولى سگه ديگه جيك هم نزد. توى دلم موند كه بهشون بگم بابا بچه بزرگ كردن بغير از ناز دادن، تربيت كردن هم هست! آدم بيشتر دلش براى بچه مى سوزه كه از فرط لوسى هنوز زبون باز نكرده! بچه خرس گنده هنوز جمله نمى تونست بگه و اد اودو مى كرد.
حالا فكر كن پرواز ساعت ١٢ شب تا ٤ صبحه و همه مى خوان بخوابن. بچه همش زر مى زنه و سگه واق مى كنه و يه بابايى هم با خانوم صاحب سگ بحث و جدل كه خانوم سگ رو بذار تو قفس. يهو مهماندارا چراغا رو روشن كردن كه سيگار و عطر و كوفت و زهر مار هم بفروشن.
تازه قيل و قال بازار مهموندارا خوابيده بود، كه خانوم مهماندار يه ساندويچ گرفت دستش، اومد بالاى سر ما كه شما آقاى انيس ساداتى؟ گفتم نه. ساندويچ رو برداشت برد و از پشت بلندگو داد و بيداد كه آقاى انيس سادات كجاست؟ ١٠ دقيقه بعد دوباره اومد بالاى سر من كه آقاى انيس سادات؟ مى گم نيستم خانوم. بخدا نيستم. به مولا نيستم. بذار بخوابيم بابا. شب بخير!

۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

اوقات فراغت

سلام

نمی دونم بخاطر تموم شدن دکتری است یا اقتضای سنی. به هر حال مدتیه که شوری افتاده به سرم که یک سری کارهای فوق برنامه انجام بدم. از نوشتن کتاب داستان کودکان بگیر تا کارهای هنری و مطالعات اجتماعی و سیاسی. همون حسی رو دارم که بعد امتحان های آخر سال داشتم. دقیقا همون نگاه به تابستان پیش رو و هزار تا برنامه جورواجور. هه ... ولی دقیقا مثل همون دوران می خوام اول با بازی های کامپیوتری شروع کنم. حالا وقت هست.

۱۳۹۵ بهمن ۱۱, دوشنبه

تقليدى از تقليد

سلام

خيلى با هم حرف زديم. خيلى چيزها رو گفتيم. شايد من بيشتر گفتم و اون بيشتر گوش كرد. از فكرهام گفتم، از احساساتم، از ترس هام، از حسدهام، از عشقم ... اون هم گفت، بيشتر از قبل. سوال هام رو جواب داد، شايد همه رو نه. ولى اونهايى كه مى تونست رو جواب داد. نه براى اينكه پاسخگو باشه. دلش خواست.
دوست دارم رازى بينمون نباشه. تحمل راز رو ندارم. راز برام معادل بى اعتماديه. چيزى كه نمى تونم تحمل كنم. دوست دارم هر كدوممون اعتقادات و باور و بينش خودمون رو داشته باشيم. ولى چيزى رو از هم پنهان نكنيم. لازم نيست كه همديگر رو متقاعد كنيم. لازم نيست كه همه چيز رو به هم بگيم. ولى دوست دارم كه چيزى رو از هم پنهان نكنيم. دوست دارم مثل زمين باشيم، مثل خاك. ساده و طرح دار. صاف و عميق. يك رنگ و رنگين!
نمى دونم كه اين راه به كجا مى ره. دوستش دارم و دوستم داره. ولى نمى دونم كه تا چه حد تحمل من هاى واقعى هم رو داريم. تحمل انسان هاى واقعى با تمام ضعف ها و كاستى ها، اون هم در دنيايى كه انسان واقعى پيدا نمى شه. در دنيايى كه هر كسى از من بودنش خجالت مى كشه. در دنيايى كه الگوهاى سينمايى جاى شخصيت هاى واقعى رو گرفتن. ديدى آدم هايى رو كه شبيه فيلم هان؟ شايد تو هم فكر كردى كه فيلم ها بر اساس واقعيتن! اما نه، اين واقعيته كه از فيلم ها تقليد مى كنه. تقليدى از تقليد!

۱۳۹۵ بهمن ۹, شنبه

خرما، کیلویی خداتومن!

سلام

چند وقتی هست که از جریان ساختمان پلاسکو می گذره. با دوستان ایرانی که صحبت می شه، خواه ناخواه موضوع رو می برن به اون سمت و دوست دارند در موردش نظر بدن و نظر من رو هم بدونن. من ولی هیچ علاقه ای به اینکه این موضوع رو تحلیل کنم و یه سری رو محکوم، ندارم.
همه چیز برام خیلی آشنا می آد. یاد زمانی می افتم که اصرار داشتم یادداشت های عامه پسند بنویسم و حسرت وبلاگ های پرخواننده رو می خوردم. یاد وبلاگ نویس هایی که تک تک وقایع و آدم های زندگی شون رو به شکل موضوعات وبلاگی می دیدند و همش تو نخ این بودن که چطور یک یادداشت پرخواننده بنویسند. یاد کسانی می افتم که بازیچه یا به عبارتی قربانی این یادداشت ها می شدند و غیره و غیره ...
از یادآوری این خاطرات چندشم می شه. حالم بهم می خوره. فکر می کنم که جماعتی به خودشون فشار آوردن و کلی رو خودشون کار کردن که از حادثه ای ناراحت بشن. تا بتونن یک یادداشت پرسوز و گداز بنویسن و بفرستن توی شبکه های اجتماعی. نمی دونم چطور می تونن بین اون احساسات پرسوز و گداز و احساس شعف از دست به دست شدن نوشته هاشون، تعادل برقرار کنن.
انگار که لباس سیاه تنمون کنیم و گریان بریم تو مراسم عزاداری ملت خرما بفروشیم. گرون هم بفروشیم، که پول خوبی زده باشیم به جیب.