۱۳۸۴ اسفند ۲۸, یکشنبه

به نام خدا

عید همه مبارک

۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه

۲۲ (داستان ها ادامه دارند ...)

به نام خدا

پلنگ

پلنگ به آرامی قدم بر می داشت ٬ حتی صدای فشرده شدن علف های خشك هم بگوش نمی رسيد. پلنگ به حدی پاهايش را خم كرده بود كه شكمش بر روی زمين كشيده می شد ٬ بلندی علف های خشك شده كه به زردی گراييده بود او را بخوبی پنهان می كرد. يك لحظه ايستاد و سرش را كمی بالا آورد تا بتواند هدف را ببيند. خرگوش ذره ای هم احساس خطر نمی كرد و در حال جويدن شاخه ای بود٬ پلنگ آنقدر به خرگوش نزديك شده بود كه بويش را بخوبی می شنيد. در يك لحظه تصميمش را گرفت و با جستی از علفها بيرون پريد ٬ خرگوش ناخودآگاه شروع به دويدن كرد اما ديگر دير شده بود.
لحظه ای بعد گردن خرگوش در بين دندانهای پلنگ بود كه با بدنی كشيده اطراف را نگاه می كرد. شكم تو رفته و پاهايی كشيده وعضلانی، حتی نمی شد تصور كرد كه شكاری بتواند از دست پلنگ بگريزد. با صدای مادر دو بچه پلنگ كه در پشت درختان نظاره گر شكار مادر بودند بيرون آمدند و به سمت مادر دويدند.

* * * * *

ماده پلنگ بچه ها را در پشت درخت قطوری جا داد و مدتی اطراف را نگاه كرد وقتی از امنيت بچه ها مطمئن شد به راه افتاد. از زير سايه ی درختان به آرامی حركت می كرد. پلنگ تا جايی كه ممكن بود در پناه درختان حركت كرد و مرتع را دور زد٬ هنگامی كه در جهت مخالف وزش نسيم قرار گرفت وارد مرتع شد. تا جايی كه می توانست خم شد و در حالتی سينه خيز جلو رفت ٬ در فاصله ای نه چندان دور غزالی در حال چرا بود و هر از چند گاهی سرش را بالا می آورد تا اطراف را ببيند. پلنگ سعی می كرد قبل از اينكه غزال به سمت او برگردد خوابيده باشد. مدتی طول كشيد تا پلنگ به نزديكی غزال رسيد، پلنگ احساس كرد كه اگر جلوتر برود ديده می شود بنابراين كمين كرد تا غزال دوباره مشغول چرا شود. غزال كه اطراف را به دقت ديده بود سرش را پايين آورد تا بچرد كه سايه ای را از گوشه ی چشم ديد، غزال به سرعت سرش را بالا آورد و بدون اينكه عقب را نگاه كند با جهشی سريع شروع به دويدن كرد. پلنگ موفق شده بود غزال را غافلگير كند و با سرعت عجيبی به سمتش می دويد.
بچه پلنگ ها آن روز را هم با شكم سير به شب رساندند.

* * * * *

ماده پلنگ در مرتع دراز كشيده بود و در زير آفتاب بازی بچه پلنگ ها را تماشا می كرد ٬ بچه ها مدام دنبال هم می كردند
و سعی می كردند مثل مادرشان كه بر روی شكار می پرد، بر روی همديگر بپرند و با هم كشتی بگيرند. مادر صدايی شنيد و گوش هايش را تيز كرد و در همان حالت خوابيده سرش را بلند كرد تا اطراف را ببيند. خرگوشی بسرعت بسمت آنها می دويد. پلنگ ايستاد و با كشيدن بدنش سعی كرد خرگوش را متوجه خود كند ٬ ماده پلنگ انتظار داشت كه خرگوش با ديدن او مسيرش را عوض كند و بسمت جنگل برود ولی خرگوش همچنان بسمت آنها می دويد. پلنگ تا بحال چنين چيزی نديده بود و نمی دانست كه هدف خرگوش چيست. خرگوش تقريبا به پلنگ نزديك شده بود و همچنان بسمت آنها می دويد. پلنگ تازه غذا خورده بود و امروز قصد شكار نداشت ولی چاره ی ديگری نبود. آن شب پلنگ هر چه فكر كرد كه چرا خرگوش خود را به آنها تقديم كرده است راه بجايی نبرد.
روز بعد پلنگ بلطف شكار بادآورده ی روز قبل دوباره به مرتع رفت تا در زير آفتاب دراز بكشد و بچه ها مشغول بازی شدند. نزديك ظهر بود كه پلنگ متوجه غزالی شد كه بسمت آنها می دود. پلنگ ايستاد و به غزال هشدار داد ولی غزال همچنان بسمت آنها می دويد پلنگ خيلی زود متوجه شد كه اتفاق روز قبل تكرار می شود.
روزها می گذشت و اين اتفاق تكرار می شد. هر روز نزديك ظهر شكاری بسمت آنها می دويد و خود را تقديم می كرد. پلنگ متوجه دليل اين رفتار نمی شد ولی از اين بابت خرسند بود كه بدون زحمت غذايی بدست می آورد. خيلی زود پلنگ به اين وضعيت عادت كرد. آنها هر روز به مرتع می رفتند و ماده پلنگ در زير نور آفتاب بر روی علف ها دراز می كشيد و بچه ها هم مشغول بازی می شدند تا ظهر كه شكاری خود را به آنها تقديم كند. پلنگ احساس می كرد كه خوشبخت ترين موجود جنگل است و از اين بابت راضی بود ٬ بچه ها هم از اينكه ناچار نبودند مدام تمرين شكار كنند و مواظب حركات خود باشند خوشحال بودند و تمام روز را به بازی و استراحت می گذراندند.

* * * * *

پلنگ مثل هر روز با بچه هايش وارد مرتع شد و در جای هميشگی دراز كشيد ٬ بچه ها هم كمی بازی كردند و به مادر خود پيوستند تا كنار او دراز بكشند. ظهر گذشت و خبری نشد. آفتاب در حال غروب بود و هنوز خبری نبود ٬ پلنگ عصبی شده بود و می غريد. پلنگ ها آن شب را گرسنه خوابيدند.
روز بعد هم خبری از شكار خودباخته نبود. مادر و بچه ها تا بعد از ظهر صبر كردند و به سمت بركه رفتند تا كمی آب
بخورند. ماده پلنگ جرعه ای آب نوشيد و به اطراف نگاهی انداخت ٬ خبری نبود. به آب بركه نگاه كرد و تصويرش را در آب ديد. از ديدن خود تعجب كرد، بكلی عوض شده بود. ديگر خبری از شكم تو رفته و خطوط عضلانی نبود. شكم پلنگ بحدی بزرگ شده بود كه انگار باردار است، پاهايش هم مثل گذشته باريك و كشيده نبودند و مثل تنه ی درخت قطور و سنگين شده بودند. ماده پلنگ تصميم گرفت كه از روز بعد شكار را شروع كند.

* * * * *

مادر بچه هايش را به پشت درختی فرستاد تا مخفی شوند. بچه ها كمی راه رفتند و بر روی زمين دراز كشيدند. مادر متوجه شد كه بچه ها شادابی گذشته را ندارند.
پلنگ به آرامی وارد مرتع شد و سينه خيز به سمت خرگوشی رفت، شكم پلنگ بر روی زمين كشيده می شد و او را اذيت می كرد. خرگوش گوشهايش را تيز كرد و به سمت پلنگ برگشت و چشم در چشم پلنگ انداخت ٬ پلنگ به خرگوش خيره نگاه كرد آرزو میكرد كه به سمت او بدود ولی خرگوش برگشت و به سمت مخالف دويد. پلنگ از آرامش خرگوش تعجب می كرد.
طعمه ی بعدی غزال كوچكی بود كه بسيار جوان و كم تجربه بنظر می رسيد. پلنگ با احتباط زياد توانسته بود تا نزديكی غزال پيش برود و در كمين منتظر موقعيت مناسب بود. در يك لحظه پلنگ از كمين بيرون پريد و بسمت غزال دويد، غزال كه غافلگير شده بود با دستپاچگی شروع به دويدن كرد. پلنگ خيلی به خود فشار آورد كه غزال را بگيرد اما چالاكی گذشته را نداشت. غزال بسرعت می دويد و پلنگ بسختی او را دنبال می كرد. پلنگ خيلی زود خسته شد و از تعقيب شكار منصرف شد.
آن روز هم برای پلنگ و بچه هايش روز گرسنگی بود.
روز بعد پلنگ بارها سعی كرد كه حيوانی را شكار كند اما موفق نشد. پلنگ كم كم متوجه شد كه چرا شكارها خود را تسليم او میكردند. اما برای فهميدن اين موضوع دير بود.

* * * * *

لاشخورها بر سر جنازه ی پلنگ ها دعوا می كردند. 

۲۱ (یک میان برنامه)

سلام

دو سه روز پيش يه مقاله تو همشهری خوندم درمورد كتابی بنام ”الفرقان الحق“.
ميتونی متن کاملش رو توی
www.islam-exposed.org
پيدا كنی و بخونی.
چون به صحت مقاله شك داشتم تو گوگل سرچ کردم و به نتایجی که مقاله می گفت رسید.
راستش اين توانايی رو در خودم نمی بينم كه در موردش بحث كنم و فقط می خوام يه حالت اطلاع رسانی داشته باشه.
 اون چیزی که باید از اول می گفتم اینه که این کتاب 4 یا 5 سال پیش در امریکا چاپ شده و به عنوان کتاب مقدسی برای مسلمان ها ازش یاد شده. البته مسئولين امر (!) بطور واضح منظورشون رو بيان نكردن. يه جا از اين كتاب به عنوان رقيب قرآن نام بردن و به قول خودشون خواستن جواب آيه ی قرآن كه گفته شده هيچ كس نمی تونه مثل قرآن رو بياره رو بدن. يه جای ديگه هم گفته ن كه كتاب وحی شده و نويسنده نداره بلكه مترجم و گردآورنده داره و از اين جور خذعولات.
بد نيست چند صفحه ش رو بخونين و مثلا ببينين كه بجای بسم الله الرحمن الرحيم چی نوشته.
همه میدونيم كه اين كتاب اصلا قدرت مقابله با قرآن رو نداره ولی ......
ولی وقتی ما خودمون قرآن رو نمیشناسيم ..... وقتی میبينيم كه اكثر مسلمانها (+ خودم) تا حالا نشده كه يه بار
قرآن رو بخونن و درموردش فكر كنن .... وقتی تمام تعليمات قرآنی ما در مدارس منحصر میشه به درست ادا كردن كلمات
و تفاوت ظ و ذ و پيدا كردن فعل و فاعل جمله و ..... چی میتونم بگم وقتی خودم ......

یک سال پيش در چنان روزی: ديگر اين مسايل برايم آن حساسيت گذشته را ندارند، نمی دانم نشانه ی خوبی است يا
نه؟ اما می دانم که به سمت ايمان بدون ارزشی پيش می روم که پرسش ها را در زير لحافی پنهان کرده تا آسوده
بخوابد. اين مسير را دوست ندارم اما همت مهمتر از علاقه است.

۱۳۸۴ اسفند ۱۸, پنجشنبه

۲۰ (یک داستان دیگر)

به نام خدا

گنج

- بيا بريم ٬ اگه ببيندمون کارمون ساخته اس.
- نترس اينجا نمی بيندمون.
موش بزرگتر در انتهای خم سوراخ منتظر بود و چنان بخود ميلرزيد که صدای دندانهايش بوضوح شنيده می شد. موش
ديگر که بنظر جوانتر می آمد در دهانه ی سوراخ کز کرده بود و چيزی را می پاييد.
- نگاه ٬ داره روش خاک می ريزه.
- آخه بتو چه که اون چی رو قايم می کنه. چيکارش داری ٬ بيا بريم.
- حتما چيز مهميه که اينجوری خاکش کرده.
- چرا هر چی که قايم شده باشه مهمه؟ يادته در مورد سگه هم همين رو ميگفتی ... يه مشت استخوان پوسيده.
- بجاش حالا ميدونيم که سگها برای چی زمين رو می کنن؟
- که چی؟
موش جوان جوابی نداد ٬ ولی لااقل ديگر آن حس کنجکاوی که آزارش می داد را نداشت.
سايه ای دهانه ی سوراخ را تاريک کرد و موش جوان خود را به کناری کشيد ٬ ننفس هر دو در سينه حبس شده بود.
سايه مثل ابری که خورشيد را معطل کند کنار رفت و دهانه دوباره روشن شد.
- مثل اينکه رفت.
- از کجا ميدونی ٬ شايد همين بغل باشه.
اما موش جوان ديگر طاقت نداشت. سرش را از سوراخ بيرون آورد و بسرعت به درون خزيد.
- ديدت؟
- نه .... لم داده زير درخت ٬ داره خودش رو ميليسه.
موش جوان سعی کرد خود را آرام نشان دهد ولی از ديدن گربه روبروی سوراخ جاخورده بود.
- بيا بريم. اگه بوتو بشنوه چی؟
- نترس دماغش لای پشمهای کثيفش گير کرده ٬ فعلا چيزی نمی شنوه.
موش جوان از جسارت خودش تعجب کرد ٬ احساس خوبی بود.
- فکر کنم ديگه رفته باشه.
موش جوان دوباره سرش را بيرون برد و با احتياط اطراف را نگاه کرد ٬ از گربه خبری نبود. درخت کاج و ميوه ها و
برگهای سوزنی آن که همه جا بچشم می خوردند و بوته های شمشاد که مثل ديواری دو طرف را گرفته بودند. نزديک
درخت کپه ی خاک کم ارتفاعی بچشم می خورد. کاملا مشخص بود که چاله ای دوباره پر شده است. موش با احتياط
از سوراخ بيرون آمد و بسمت کپه رفت. موش بزرگتر که بدنبال دوستش تا دهانه ی سوراخ آمده بود بسيار نگران و
آشفته بود. موش کوچک ديگر تحمل نداشت ٬ بسرعت زمين را کند تا به گنچ پنهان گربه برسد.
در ته چاله ماده ی قهوه ای رنگی بچشم ميخورد که با کمی مايع مخلوط شده بود. موش کوچک با هيجان به
کشف خود نگاه می کرد.
- چی پيدا کردی؟
- نمی دونم ٬ تا حالا از اينا نديدم.
موش بزرگتر به خود اجازه داد که کشف دوستش را ببيند.
- اَه .... اين ديگه چيه؟
- شايد ... شايد يه داروی قدرت بخش باشه.
موش کوچک بسيار هيجانزده بود ٬ فکرش بسرعت کار می کرد و روياهای شيرينی را بخاطرش می رساند.
- شايد هم اگر اينو بخورم ديگه گشنه ام نشه ..... شايد بتونم مثل گربه از درخت و ديوار بالا برم ..... شايد هم مثل
گربه قوی بشم ..... شايد هم جاودانه بشم.
- بنظر من که قابل خوردن نيست.
- چرا هست. بايد امتحانش کنم.
موش کوچک سرش را بداخل چاله برد و قطعه ای از آن را خورد.
- چه مزهايه؟
- اَه اَه .... خيلی بدمزه است. تلخه.
- گفتم که.
- ولی همه ی داروها بدمزه هستن. اگر بخوام جاويد بشم بايد تلخيش رو تحمل کنم.
موش کوچک اين را گفت و تمام چاله را ليسيد. خيلی سخت بود اما بخاطر باورش اين کار را کرد.
- تو ديوونه ای.
- احساس می کنم قويتر شدم.
دو موش به درون سوراخ بازگشتند. موش کوچک چنان در افکارش غرق بود که نمی توانست درست راه برود.
فردای آن روز موشها در غم از دست دادن دوست کوچکشان گريستند.
از آن به بعد آنها فهميدند که گربه مدفوع خود را چال می کند.

۱۳۸۴ اسفند ۱۵, دوشنبه

۱۹ (یک داستان کوتاه)

‫به نام خدا‬


«مترو»
‫- مامان داريم کجا می ريم؟‬
‫- خونه.‬
‫- پس چرا از اينجا اومدی؟‬
‫- می خوايم با مترو بريم.‬
‫- مترو چيه؟‬
‫- وای٬ بهار چقدر سوال می کنی. الآن می ريم خودت می بينی.‬


‫زن خسته بود، مثل هر روز. از صبح زود که خانه را ترک کرده بود تا حالا يک بند کار کرده بود. تو اين فکر بود‬ ‫که وقتی رفت خانه بايد شام شب و ناهار فردا را درست کند و ظرف های کثيف را بشويد و خانه را جمع و جور کند. با‬ ‫يک حساب سرانگشتی فهميد که امروز هم وقت استراحت ندارد. کمی قدم هايش را تند کرد تا طولانی شدن راه را‬ ‫جبران کند. دختر ک می دويد و سعی می کرد پا به پای مادرش راه برود.‬


‫- وای مامان چقدر پله! بايد بريم اين تو؟‬
‫- آره.‬
‫- مترو تو پار کينگه؟‬
‫زن از سادگی کودک لبخند زد و گفت: «آره»‫
- مامان مامان ... از اون پله ها که راه می ره. بريم سوارش شيم.‬


‫زن نگاهی به تجمع پشت پله برقی کرد.‬


‫- نه مامان، شلوغه. ديرمون می شه. باشه موقع بالا رفتن.‬
‫- تورو خدا مامان، قول می دم بعدش تند راه بيام.‬


‫اما ديگر دير شده بود. زن بچه را بغل کرد تا بتواند سريعتر پله ها را پايين برود.‬
‫چشمان زن با ديدن دستگاهی که بليط ها را چک می کرد برقی زد و بليط را از کيفش درآورد.‬


‫- اِ اِ مامان بليط رو خورد.‬


‫دختر ک با وحشت به مادرش نگاه کرد. از آرامش او تعجب می کرد. زن دستش را دراز کرد و بليطی را که بيرون‬ ‫آمده بود برداشت و از دروازه گذشت. دخترک هنوز متعجب بود و سعی می کرد پشتش را نگاه کند تا ببيند بقيه‬ ‫چکار می کنند.‬


‫- اِ مامان نگاه کن نقاشی اميرحسين رو زدن رو ديوار.‬


‫دختر ک سعی می کرد با دستش تابلويی را نشان دهد که پر از خطوط رنگی و درهم بود.‬


‫- مامان نگاه، بخدا خودشه. ديروز تو مهد کشيدش.‬


‫زن فرصت نگاه کردن به تابلو را نداشت. بدنبال جايی می گشت که فقط خانمها ايستاده باشند. کبری خانم‬ همسايشان گفته بود که اتاق خانمها خلوت تره.‬


‫- مامان پس مترو کو؟‬
‫- الآن می آد می بينيش.‬


‫زن اين جمله را گفت و با شور خاصی منتظر ماند. چند لحظه بعد صدای بادی آمد و مترو در ايستگاه توقف کرد.‬ ‫درست روبروی زن دری بود که خودبخود باز شد و تعدادی خانم از آن پياده شدند. زن مردد بود که آيا بايد مثل اول خط‬ ‫اتوبوس با صف بروند يا هر کی زودتره. آنقدر حواسش به در و ديوار ايستگاه و قطار بود که يادش رفته بود ببيند آيا‬ ‫صفی وجود دارد يا نه. با هجوم بقيه ی مسافرها فهميد که هر کی زودتره و دست دختر ک را گرفت و با عجله وارد شد و‬ ‫در نزديکترين صندلی جا گرفت. قطار تکانی خورد و براه افتاد.‬
 
‫- اِ مامان نگاه، شب شده.‬
 
‫زن با اشتياق به پنجره و سياهی پشت آن نگاه می کرد.‬
 
‫- نه عزيزم اينجا زيرِ زمينه، تاريکه.‬
‫- پس چرا چراغهاش رو روشن نمی کنن؟‬
 
‫زن سکوت کرد زيرا جواب سوال را نمی دانست.‬

‫اعلام اسم ايستگاهها از آنچه کبری خانم می گفت جالبتر بود.‬
 
‫- مامان پس کی می رسيم؟‬
‫- الآن می رسيم.‬
‫- قبلاها که زودتر می رسيديم.‬
‫- آخه اون موقع با اتوبوس می رفتيم.‬
‫- پس چرا امروز با اتوبوس نرفتيم؟‬
‫- مترو که بهتره.‬
 
‫دخترک فکر کرد که مترو بايد ارزانتر باشد. اين را بتازگی ياد گرفته بود که گران بودن دليل خوبی برای خبلی‬ ‫از کارها است.‬
‫وقتی خانم محترمی از پشت ديوار اعلام کرد که به آخر خط رسيده اند زن دست دختر را گرفت و بسرعت به درب‬ ‫قطار نزديک شد. می خواست مزه ی باز شدن خودبخودی در را بار ديگر بچشد.‬ ‫زن و دختر ک به سرعت به سمت پله ها رفتند.‬
 
‫- مامان خودت گفتی بالا رفتنی با اونا میريم.‬
 
‫دختر ک با انگشتانش پله های برقی را نشان می داد که ازدحام پشت آنها به صف تبديل شده بود.‬
 
‫- آخه خيلی ديرمون شده، باشه دفعه ی بعد.‬


‫زن با سرعت از پله ها بالا رفت و خود را به ايستگاه رساند. کبری خانم گفته بود که اگر با اولين اتوبوس نروند‬ ‫بايد خيلی منتظر بمانند.‬
 
‫- بازم بايد سوار اتوبوس شيم؟‬
‫- آره.‬
‫- مگه نگفتی امروز با مترو می ريم؟‬
‫- يه تيکه رو با مترو اومديم، بقيه ش رو با اتوبوس می ريم.‬
‫- قبلاها که همه رو با اتوبوس می رفتيم که!‬

‫زن دست دخترک را گرفت و بسرعت روی تنها صندلی خالی نشست.‬
‫دخترک از اين همه سوال بی جواب خسته بود، سرش را رها کرد و در بغل مادرش بخواب رفت. زن از اولين تجربه ی‬ ‫متروسواری راضی بود و سعی می کرد خود را متقاعد کند که با مترو سريعتر می رسند.‬

 
یک سال پيش در چنان روزی: اين اولين داستان کوتاهی بود که نوشتم، اينجا گذاشتمش چون حرفی برای نوشتن‬ ‫نداشتم و به فرصت احتياج داشتم تا به شرايط جديد خو بگيرم. بنظر خودم داستان خوبی بود و فکر می کنم فيلم کوتاه‬ ‫خوبی بشه. بهر حال بعد از یک مدت تصميم گرفتم که ديگه داستانهام رو اينجا نذارم چون بنظرم ارزششون کم‬ ‫می شه. نمیخوام بگم داستاننويس خوبی هستم ... نه ... ولی اين داستانها برای من ارزشمنده. در مورد داستانهام‬ ‫دوست ندارم نظر بدم و يا هدفم رو از نوشتن اون مطلب بنويسم. عقيده دارم هدف اون چيزيه که خواننده برداشت می کنه‬ ‫و اين که من چه می خواستم بگويم مهم نيست. حقيقت اينه که امکان داره شما اصلا اون چيزی رو که می خواستم‬ ‫نگيرين (که البته ضعف منه) و يا ممکنه چيزی اضافه ببينين که حتی خودم هم متوجهش نبوده باشم و من دقيقا‬ ‫دوست دارم که همچين اتفاقی بيفته. بنابراين برای بقيه ی داستانها سالنوشت نمی نويسم.

۱۳۸۴ اسفند ۱۲, جمعه

۱۸

‫سلام‬

‫خدا لعنت کند اين بي کاری را که باعث و بانی تمام شرور (همچين کلمه ای وجود داره؟) است.‬ ‫همان بي کاری که باعث شد مسئولين پرشين بلاگ به فکر راه اندازی سيستم آمارگيری بيفتند٬ همان بی کاری که‬ ‫باعث شد دوستان عزيز به کند و کاو آمار وبلاگ دوست عزيز ديگر مشغول شوند و رد وبلاگ ما را بگيرند.‬ ‫به هر حال ما لو رفتيم و از اين پس شايد نتوانيم به راحتی اظهار نظر نماييم.‬ ‫
بارها شده فکر کردم که فقط خودم هستم که يه خصوصيتی رو دارم ولی بعدش فهميدم فراگيره. حالا هم دارم‬ ‫فکر می کنم که در اين مورد که ترجيح می دادم بصورت نيمه شناس نظراتم رو بنويسم هم فراگيره يا نه؟‬
‫به هر حال اين هم يه تنوع جديده٬ هر چند کوچک. حقيقت اينه که اگر نتونيم از اين تنوعات کوچک زندگی‬ ‫لذت ببريم نمی تونيم زندگی کنيم. پس زنده باد بی کاری.‬

‫يك سال پيش در چنان روزی: خب شايد بشه گفت اين اتفاق سرنوشت وبلاگ رو عوض کرد. حالا خوشحالم که اون‬ ‫طور شد، چون فکر می کنم به من کم ک کرد تا به خودم نزدیکتر بشم.‬