سلام
مدتیه به یه تغییر بزرگ فکر میکنم. نه اینکه براش برنامهای بریزم یا اینکه بدونم قراره کی و یا چطور اتفاق بیفته. صرفاً بهش فکر میکنم یا به عبارتی بهش امیدوارم. یه سری ایده هم دارم که مثلاً نویسنده میشم و یا اینکه نویسنده میشم! ولی در درونم میدونم که این اتفاقی نیست که حسش میکنم و قطعاً چیز دیگریه. یا شاید هم چیز دیگری نیست و صرفاً یه حسّه که اقتضای سنّمه. همونطور که اقتضای سنّم بود که سالها سعی میکردم از استفاده از کلمات تنویندار پرهیز کنم و حالا عیناً از نوشتنشون لذّت میبرم!
شاید هم نویسنده شدم. راستش بدم نمیآد که مثلاً ۶ ماه مرخصی بگیرم و بشینم تو خونه و بنویسم. یا حتّی بهتر، برم کافه و بنویسم. از همون کافههای دنج که بوی قهوه و شیرینی میده. فارغ از هر اضطراب و هیجانی. دوست دارم بشینم روی یه میز تکنفره، گوشه کافه و از پشت شیشه آدمهایی رو نگاه کنم که ۵ سال، هفتهای ۵ روز، روزی ۲ بار از جلوی کافه رد میشن و از زور اضطراب و عجله نابینان و هنوز متوجّه نشدن که اینجا یه کافه دنج و خوشبو هست که میشه بعدظهرها توش یه قهوه و شیرینی خورد و خستگی رو در کرد.
متاسفانه اهل برنآوت نیستم. اینه که هیچ امیدی به یک عامل بیرونی ندارم که من رو از این وضعیت نجات بده. همش باید از خودم بیاد. یه اراده عظیم با یه دل نترس. ندارمش! انقدر به تصویر اجتماعیام و القابم وابستهام که نمیتونم به همشون پشت پا بزنم. انگار که به بودن اینی که هستم و یا قراره بشم معتادم. معتاد که نه! محتاج هم کمه! در کلمه نمیگنجه! بهش آویزونم. اگه ولش کنم سقوط میکنم در هیچ چیزی که همه چیزش برام ناشناخته و گنگه. دهشتناکه!