۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

جنگل

سلام

از دیشب این صحنه جلوی چشمامه: طناب رو حلقه کرده و گرفته دستش. با کفش های خاکستری و شلوار جین. فقط از زانو به پایینش رو می بینم که به سمت جنگل می ره. حلقه طناب به همراه هر قدمی تاب می خوره. چندان مصمم نیست، ولی مردد هم نیست. مسیر رو می ره. بدون اینکه اصراری به رفتن داشته باشه و یا حتی تردیدی. شاید کمی ترس در قدم هاش هست. هوا ابریه. انگار که تازه باران بند اومده و می خواد که دوباره بباره. ولی مردده. انگار که آسمان داره نگاه می کندش که چطور و به کجا می ره ...
وارد جنگل می شه. کمی که پیش می ره می ایسته. با گردن برافراشته اطراف رو نگاه می کنه. درخت رو از قبل انتخاب کرده. یک سر طناب رو به شاخه ای می بنده و سر دیگرش رو حلقه می کنه و گره می زنه به خود طناب. طناب رو دور خودش می بنده و از درخت بالا می ره. متحیره از اینکه انقدر راحت این کار رو می کنه. شاید چون لباس و کفش هاش دیگه اهمیتی ندارن. لازم نیست زیاد بالا بره. تا اولین شاخه. طناب کوتاهه و نمی تونه زیاد بالا بره. دو پاش رو باز می کنه و می شینه روی شاخه. طناب رو از دور خودش باز می کنه و حلقه رو می اندازه به دور گردنش. عینکش رو در می آره و پرت می کنه پایین. نگاهی به اطراف می کنه و به سمتی کج می شه. از همون سمت می افته به پایین و ...
اولین بار در اعتصاب غذا دیدمش. بعد از شور روشنایی در تاریکی نشسته بودیم و بحث می کردیم. من اعتراض می کردم به کارهایی که برخلاف قول و قرارهامون انجام شده بود. عده ای سکوت کرده بودن و با سکوتشون من رو همراهی می کردن. عده ای مخالفت می کردن و بحث به ناکجا می رفت. اون ولی چند کلمه ای گفت و به قولی همراهیم کرد. بعد از اینکه بحث در ناکجاآباد فرود اومد بلند شدم و رفتم.
بار دوم و سوم و ... در شب های یلدا بود. کوتاه گفت و گو کردیم و چقدر برام آشنا بود. از همون هایی که فقط یکی دو بار می بینشون ولی  انگار که سال ها می شناسیشون.
دیروز لیشت گفت که شاید اتفاقی براش افتاده. تکه های پازل فیس بوکی رو گذاشته بود کنار هم و به این نتیجه رسیده بود که مرده! حدس زدیم از سرطان و یا یک بیماری. دیشب به میتی کمون زنگ زدم. تیر آخر رو همون اول زد. در جنگل خودش رو به دار آویخته!
از دیشب این صحنه ها جلوی چشمامن. همش دارم فکر می کنم، اگر که قراره بعد از یک لحظه، دیگه تاثیری روی دیگران نداشته باشی. اگر قراره که اون لحظه پایان همه چیز باشه، چرا باید مرگ باشه. نمی شه آدم از اون لحظه برای خودش زندگی کنه. درست به همون نحو. بدون اینکه به دیگران فکر کنه و یا تاثیری ازشون بگیره؟ شاید نمی خواست که قضاوت بشه. پس نباید قضاوت کرد.

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

بازرسی بدنی!

سلام

یا تروریست ها خیلی شوتن، یا دست آقا امام زمان بر سر این مملکته.
یعنی من یه بار نشده تو وطن از یه پست بازرسی بدنی رد بشم و احساس بازرسی شدن بهم دست بده! البته نمی دونم. شاید تاکیدش روی بدنی باشه و طرف مردانگی رو بازرسی می کنه. اگه اینه که خب درسته، هیچی.
با یه کیف گنده رفتم گذرنامه، طرف می گه کیفت رو ببر اونجا باز کن. رفتم میز بازرسی و گفتم: می گن این رو باز کنم. همونطور که حرف می زدم، زیپ کیف رو باز کردم. طرف همونطور دست زیر چونه یه خمیازه ای کشید و گفت: خب، باز شد. یه نگاه عاقل اندر سفیه هم داشت که خجالت کشیدم و کیف رو باز نکرده بستم. رفتم به یارو گفتم: باز کردم. طرف یه نوازشی به باسنم کرد و راهی ام کرد. دستگاهشون هم که در کل دکوره. یعنی من با موبایل و دسته کلید و یه قلک پول خورد هم ازش رد شدم، صدای جیرینگ جیرینگ از جیب من بلند شد ولی دستگاه صداش در نیومد.
شاید بگی: گذرنامه که دیگه بازرسی نداره. خب درست. فرودگاه چی؟
یعنی این حراست فرودگاه اونقدری که به چشم برزخی ایمان داره، به دستگاه های بازرسی اش اطمینان نداره. طرف وای می ایسته دم خروجی و یه جوری به چمدونت خیره می شه که انگار داره لای شورت و جورابای چمدونت دنبال جنس می گرده.
کنترل قبل تحویل بار که بهتره. اونجا دیگه چشم برزخی هم وجود نداره. ملت بغل تو بغل رد می شدن و دستگاه بنده خدا هم یه سره سوت می زد. بعد ماموره یه دستی به باسن ملت می کشید و می گفت برو. من در کل یه نصیحتی به تروریست ها و قاچاقچی ها بکنم. اونم اینه که چیزی تو شورتشون قایم نکنن. اگه شده دستشون بگیرن ولی توی محدوده لباس زیر جاسازی نکنن. والله بخدا ...
چند وقت پیش یه سری مصاحبه خوندم با ایرانی هایی که تو مالزی به جرم قاچاق مواد دستگیر شده بودن. اغلب هم طعمه قاچاقچی ها شده بودن و فکر می کردن که دارن داروی کمیاب رد می کنن و ته ته اش پول گمرک رو می پیچونن. آخر مقاله نظر یه کارشناس رو پرسیده بود که خب دولت ایران چکار می تونه برای اینا بکنه. طرف یه حرف خوبی می زد. می گفت اگه دولت بازرسی فرودگاه رو یه مقدار سفت و سخت تر بگیره، این بنده های خدا تو یه مملکت غریب به جرم داشتن چند گرم مواد گیر نمی افتن!

آقای مامور برادر، یه مقدار سفت تر بگیر. اونجا رو نه ها! بازرسی ات رو.

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

فصل سوم

سلام

نمی دونم چی شد که چند روزیه به وبلاگم فکر می کنم. به زندگی گذشته ام که حالا بیشتر دوستش دارم. یه جورایی از اون گذشته ای که بودم راضی ام ... در کل متوجه شدم که آدم راضی ای هستم. از حال و آینده هم راضی ام. آدم خرافاتی ای هم هستم. ربطش انگشتمه که دو ضربه به میز می زنه و یه خارش هم به باسن!
آهان. داشتم می گفتم که تو فکر وبلاگم بودم که امروز با استاد بحث وبلاگ و فیس بوک شد. یادداشت خرس هم تیر آخر رو زد و اینگونه شد که قلم به دست می گیرم و فصل سوم زندگی ام را می نگارم. باور کن! خودم هم باور نمی کنم. در واقع اینکه من موسیقی رعنا رو می سازم و بعدش هم در دل مونیخ می نوازمش رو بیشتر از این قلم و فصل سه باور می کنم.