۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

۱۰

فعلا هيچ چيز

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

۹

سلام
هر کی در مورد يه چيزی مینويسه و معمولا علاقهی افراد برای نوشتن به سمت خاصيه. من هم سمت و سويی دارم ٬ علاقهی شديدی دارم که انتقاد کنم. دوست دارم به زمين و زمان فحش بدم و همه رو ضايع کنم. ولی اين رو دوست ندارم. برای همين هم هست که کم مینويسم ٬ هر دفعه که ميام يه چيزی بنويسم میبينم که ٬ اَه بازم انتقاد.
راستش اينه که ٬ بقای اين وبلاگ هم به همين دوست نداشتنه. هر دفعه که يه چيزی مینويسم بعد از چند روز ازش بدم میآد و برای اين که بفرستمش پايين يه چيز ديگه مینويسم و ... حالا که فکر میکنم میبينم که همون چيزی که باعث بقاست باعث فنا هم هست. احتمالا (اگر ... نباشی) فهميدی که برای چی اين اراجيف را پست کردم.

یک سال پيش در چنان روزی: برام خيلی جالب بود که بطور اتفاقی یک سال بعد همين حس بهم دست داد و يادداشتی با همين مضمون نوشتم، زندگی دايرهی عادات است.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

۸

سلام

يادمه خواهرم چند سال پيش که کلاس اول يا دوم بود يه روز اومده بود خونه و گريه میکرد. ازش پرسيديم چی شده ٬ معلوم شد که معلم عزيزشون بچهها رو از جهنم ترسونده و بيچارهها ياد گناهاشون که افتادن ترسيدن!!!
يادمه يه بار هم معلم کلاس پنجمشون ازشون پرسيده بود که چرا چشمهای جغد اينطور وق زده است. بعد از اينکه همه در پيدا کردن جواب به بن بست رسيده بودن جواب داده بود که چون جغد شهادت امام حسين رو تو کربلا ديده بود و از اون موقع چشمهاش اينطوری شدن!!!
با خودم که فکر میکنم میبينم به ما هم از اين اراجيف زياد گفتهن. من واقعا موندم که چرا مهمترين دورهی تحصيل بچهها تو ايران زير نظر بيسوادترين و خرافاتیترين معلمهاست.
من رو هم از خدا خيلی ترسوندن ٬ راستش تو مدرسه جز ترس چيزی از خدا نشنيديم به جز چند تا تعارف که مشخص بود برای خود معلمها هم مهم نيست. از اين همه صفت خدا اولين چيزی که به ذهنم میرسه عدله که من رو ياد عذاب جهنم میاندازه. و فکر کنم همين باعث شده که نمیتونم با خدا ارتباط داشته باشم. چجوری میشه از کسی بترسی و دوستش داشته باشی؟ هر چی فکر میکنم نمیفهمم چه ارتباطی بين ترس و دوست داشتن هست. چجوری میشه آدم از چيزی که میترسه کمک بخواد و بهش توکل کنه؟
خوب که فکر میکنم برای خودشون هم همينطوريه. خودشون هم انقدر از خدا و عدلش در آخرت گفتهن که ازش میترسن. شايد هم برای همينه که نمیتونن از خدا چيزی بخوان. تعارف که نداريم ٬ اکثر مردم وقتی چيزی میخوان از محمد و علی و حسين و عباس گرفته تا امامزادهها رو مورد عنايت قرار میدن و بهشون التماس میکنن ولی کمتر پيش میآد که از خود خدا مستقيم چيزی بخوان. البته با ظاهر کاری ندارم ٬ خيلی راحت میشه فهميد التماسی که به حسين و ابوالفضل میشه از کجا میآد و التماس به خدا از کجا. عمق خواستهها مشخصه.
همون آدمهايی که من رو از خدا میترسوندن انقدر از خدا میترسن که نمیتونن باهاش ارتباط برقرار کنن.
وقتی فکر میکنم که حسين برای نگهداری اسلام جونش رو داد ٬ به اين نتيجه میرسم که جون اين آدمها هم میتونه فدای اسلام بشه تا اسلام زنده بمونه (خيلی تروريستی و خشن شد ٬ نه؟)

یک سال پيش در چنان روزی: همون عقيده با همون دلايل، شايد با خشونت کمتر.