۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

پرسش من از ملت

سلام

آهای ملت، آخه چرا انقدر دپ‌خورتون خوبه؟ ... ما رو گاییدین بابا!

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

ولگرد

سلام

چند روزی هست که اومدم مونیخ دنبال خونه ... کسی رو نمی شناسم. زیادند کسانی که با رابط بشناسم ... ولی حوصله آدمیزاد ندارم ... می خوام کمی خلوت کنم ... تو خودم باشم ... همه چیز داره عوض می شه ... تو این حال نمی تونم ارتباط برقرار کنم ... باید اول خودم رو پیدا کنم ... دوست دارم همینطوری بی هدف پیاده برم ... برم تا خسته بشم ... سال ها بود که این کار رو نکرده بودم ... این چند روز فرصتش رو داشتم. تلافی تمام سال های گذشته رو در آوردم ...

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

دیشب

سلام

دیشب در خواب نماز خواندم ... کسی با من بلند می‌خواند. آسمان می‌غرید. شیشه‌ها می‌لرزیدند. ‍پنجره‌ها باز شدند و حجمی از هوا وارد شد. صدای بلندی با من می‌خواند ... الحمدالله الرب العالمین ... ترسیده بودم. نمی‌دونستم که چه باید بکنم. ولی خوشحال بودم. مسرتی درم بود که تجربه نکرده بودم ... شیرین بود. زیبا بود. ولی می‌هراسیدم ... کسی با من بلند می‌خواند ... انگار که خدا بود ... دیشب خدا با من خواند الحمدالله الرب العالمین ...

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

به سادگی یک خیانت

سلام


انگار که باید یه گاری بزرگ و سنگین رو بکشی ... چرخ های چوبی ترک خورده اش مدام قرچ قرچ می کنن و هر لحظه منتظری که یکی از چرخ هاش در بره ... انگشت هات پینه بستن و کف دست هات زخم شدن ... دسته گاری کهنه است. پوست پوست شده و ریزه های چوب زخم هات رو اذیت می کنن ... انگار که گاری مقاومت می کنه و نمی خواد که باهات بیاد ... مسیر گاهی سربالاییه و گاهی هم مسطح ... ولی بی انتهاست ...  می دونی که هر چقدر هم که بری باز هم ادامه داره ... به سرپایینی هم امیدی نداری ... انگار که این مسیر فقط به سمت بالاست ...
درست سر یه سربالایی ... درست زمانی که داری عرق می ریزی و دست هات از سوزش زوق زوق می کنن ... درست زمانی که پاهات توانشون رو از دست دادن و نمی خوان که پیش برن ... درست زمانی که قرچ قرچ چرخ گاری گوشت رو کر کرده ... درست زمانی که گاری مقاومت می کنه در برابر کشیده شدن و از همیشه سنگین تره ... درست در همین لحظه، دستی به طرفت دراز می شه و یک لیوان آب سرد بهت تعارف می کنه ... این زیبایی دست نیست که تو رو جذب می کنه ... این سرمای جانبخش آب نیست که تو رو به اون طرف می کشه ... این بخار آرامش بخش روی لیوان نیست که تو رو به گرفتنش وادار می کنه ... این یک تامله ... یک درنگ ... یک لحظه فراموش کردن سنگینی گاری ... یک لحظه فاصله گرفتن از سوزش دست ها ... یک لحظه آرامش از ناله چرخ ها ... یک لحظه سکوت ...
دستت رو دراز می کنی و آب رو می گیری ... گاری رها می شه و شتاب می گیره. سرعتش برای رسیدن به پایین جاده بی حده ... انگار که آرزو داشته که به پایین برگرده ... چند لحظه بیشتر طول نمی کشه ... تو آب سرد رو می نوشی و تمام گذشته رو فراموش می کنی ... گاری هم در پایین جاده تو و رفتن تو رو نظاره می کنه ...