۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

کار، کار، کار

سلام

چند ماهه که هی به خودم می‌گم اولش اینطوریه و درست می‌شه! ولی بهتر که نمی‌شه هیچ، بدتر هم می‌شه. دیگه رسیدم به جایی که بطور متوسط ۷۰ ساعت در هفته کار می‌کنم. این دو ماه اخیر رو روی مرزهام حرکت کردم. چندبار به این نتیجه رسیدم که باید مونیتور رو بکوبم تو سر همکارم! بنده خدا هیچ گناهی نداره. ولی این مونیتور باید تو سر یکی خورد بشه و نزدیک‌ترین هدف هم اونه!
نمی‌دونم. احساس می‌کنم که پروژه‌ام بیشتر از دانش و توانایی منه. بدیش اینه که باید جواب بدم و کل پروژه به هم مرتبطه. تا حالا دو بار مهلت تحویل رو عقب انداختم ولی فایده نداره. نمی‌تونم حلش کنم! سر جلسات هم این شرکای صنعتی مدام مسخره می‌کنن که اینکه کاری نداره ... حالا کار خودشون از مال من عقب‌تره ولی اونا شرکتن و من شخص. اینه که زورشون بیشتره ... بدیش اونجاییه که هر گریگوری‌ای یه افاضه‌ای از خودش در می‌کنه. شاید اگه این افاضات نبود تابحال به نتیجه رسیده بودم. ولی انقدر با اعتماد به نفس نظر می‌دن که آدم می‌گه اااا راست می‌گن باید اینکار رو بکنم. ولی یه چند روزی که تلف می‌شه می‌فهمی که چرت گفتن!
وضعیت خوبی نیست. این چیزی نیست که می‌خواستم. بالانس زندگی‌ام ریخته به هم. به ریحان نمی‌رسم. به خیلی از کارهای دیگه‌ام هم نمی‌رسم. این هفته باید تموم بشه. دیگه خوب و بدش فرقی نداره. این هفته تمومش می‌کنم و بر می‌گردم سر زندگی‌ام.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

دو روی سکه

سلام

مدتیه شروع کردم به منتقل کردن نوشته های قدیمی‌ام به اینجا.
فکر نمی‌کردم که انقدر عقایدم (بیشتر سیاسی) تغییر کرده باشن. به کلی فراموش کردم که که بودم و چطور فکر می‌کردم! ناخودآگاهم اما فراموش نکرده. برای همینه که انقدر به بحث کردن با بسیجی‌ها و طرفداران حکومت علاقه‌مندم ... خودم و گذشته خودم رو در کلمه کلمه حرف‌هاشون پیدا می‌کنم ... لمسشون می‌کنم. می‌فهممشون و سعی می‌کنم که تغییرشون بدم ... فکر می‌کنم اگر روزی گرفتار بشم و بازپرسم بخواد از لابلای نوشته‌هام مدرکی چیزی دربیاره، دودستی تو سرش بکوبه و بگه ببین ما چه کردیم که حتی این هم شده مخالف!!!
از خودم می‌پرسم که چند نفر مثل من این روند رو طی کردن؟

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

دور زدن ممنوع

سلام

لیشت می گه که برم دنبال یکی دیگه! عذاب وجدان داره که من رو تلف کنه!!!
می دونه که من دوست دارم ازدواج کنم و بچه دار بشم ولی خودش نمی خواد! یعنی نمی دونه که چی می خواد. ممکنه یهو بگه که هیچی نمی خوام و تموم. برای من نگرانه! این نگرانیش باعث شده که من هم به این موضوع فکر کنم. داره سی سالم می شه. شاید حق داره و داره برای تشکیل خانواده و بچه دار شدن دیر می شه. فکر می کنم پدر شدن هم یه سنی داره که اگر بگذره انگار که چند قسمت از سریال زندگی ات رو ندیده باشی. مثل داستان عشق که اگر دیر شروع بشه، خلاصه می شه.
طبیعیه که وقتی وارد یه رابطه شدی خیلی از درها رو به روی خودت می بندی. دور خیلی از رابطه های بالقوه رو خط می کشی و موقعیت های دیگه رو از دست می دی. موقعیت ها نمی مونن چون زندگی در جریانه! اینه که اگر دیر از یه رابطه بیای بیرون، از اینجا مونده و از اونجا رونده می شی. هر چی هم سنت می ره بالاتر سخت تر با آدم ها کنار می آی.
ولی همه خوبی یه رابطه طولانی در اینه که آدم در حین رابطه بزرگ می شه و شخصیتش صیقل می خوره! عین دو تکه چوبی که روی هم دیگه بسابی. حتی اگر کج هم بسابی، حتی اگه یکیشون یه فرم قناصی هم داشته باشه، بالاخره هر دو صیقل می خورن. بعد یه مدت این دو تا به همدیگه می آن، حالا با هر زاویه ای که باشه. ممکنه هیچ کدومشون به صاف ترین تخته دنیا هم جور نشن ولی به همدیگه می آن چون فرم همدیگه رو گرفتن! بنظرم این حالت فقط وقتی حاصل می شه که رابطه دوستی ات رو در دوران جوانی داشته باشی. نمی تونم تصور کنم که بعد از اینکه با کلی تخته جورواجور صیقل خوردی بتونی فرمت رو تغییر بدی و یه تکه هم فرم خودت پیدا کنی! یعنی ممکن هست ولی خیلی بعیده!
اینه که دوستیم با لیشت رو یه موقعیتی می بینم که نباید از دست بره. ما حالا خیلی همدیگه رو می فهمیم. همه حالت های هم رو می شناسیم و همدیگه رو دوست داریم. نمی خوام که به رابطه دیگری فکر کنم. لیشت رو دوست دارم. اینجور رابطه رو فقط یک بار می شه داشت. به هر حال دیگه نمی شه کسی رو به این صورت دوست داشته باشم. پس دیر شدن بی معناست ... نمی دونم. شاید لیشت خودش رو پیدا کرد. شاید هدفش رو پیدا کرد ... منتظر می مونم!