۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

پز

سلام

آخرين بارى كه جايزه گرفتم و ملت برام دست زدن، فكر كنم دوم يا سوم دبستان بودم. معلم بهداشتمون يه برنامه اى گذاشته بود كه هر روزى يك كلاس رو مى برد تو اتاق فيلم و براشون يك ساعت و نيم فيلم سوسك و ملخ و ... مى ذاشت. آخر فيلم هم مى گفت كه يه گزارش بنويسين و برام بيارين. من بچگى هام عشق جونور بودم، ديگه برام فرقى نداشت كه چرنده است يا حشره. همين شد كه براش يه گزارش كامل نوشتم و حشراتش رو هم نقاشى كردم. خلاصه تحويلش دادم و يه هفته بعد ديدم اومد سر مراسم صبحگاهى. من رو صدا كرد و يه جايزه نفيسى بهم داد و گفت كه ياد بگيرين، اين تنها كسى بود كه گزارش تحويل داد. يه جورايى انگار سرم كلاه رفت. حتم دارم كه همه بچه هاى مدرسه با هم دست به يكى كرده بودن و فقط من خبر نداشتم. صحبت ١٠٠ نفر و ٢٠٠ نفر نيست ها، دبستان محمودافشار تو منطقه ٣. حداقل ١٠٠٠ تا دانش آموز داشت، كه ٩٩٩ نفرشون دست به يكى كرده بودن و من يكى نشسته بودم گزارش مبسوط نوشته بودم. نشون به اون نشون كه جايزه ام رو هم همون زنگ تفريح اول دودر كردن و من چنان ضربه اى خوردم كه ديگه جايزه نگرفتم!
كجا بوديم اصلا؟ آهان، امروز بعد سال ها دوباره جايزه گرفتم. جايزه محقق جوان برتر! البته از قبلش فكرش رو مى كردم.  آخه رشته من به تقريب در حال انقراضه. يعنى من فكر كنم يكى از آخرين كسانى باشم كه تو اين زمينه دكترى مى كنه. ديگه ملت ته ديگش رو هم خوردن و من دارم ته ديگ رو ليس مى زنم! اينه كه تو كنفرانس ها همه سن بالان و ديگه محقق جوان نمونده! در كل مثل اينكه ٦ نفر شرايط جوان بودن رو داشتن كه از بينشون من و يكى ديگه رو انتخاب كردن. بيشتر خنده است، ولى خوشحالم. حالا ١٠ سال ديگه كه كسى نمى دونه من با چند نفر رقابت كردم. مى گن به به عجب خفن بود، والله. مى خوام برم به بابا و مامانم هم بگم كه كلى ذوق كنن، والله بخدا. دلشون به همين چيزها خوشه، چرا خساست كنم. ديگه دوران فروتنى و اينا گذشت. بذار بنده هاى خدا پز پسرشون رو بدن. مى خوام مجله اى كه عكسمون توش چاپ شده بود رو هم ببرم براشون. اونا كه نمى فهمن توش چى نوشته، حالش رو مى برن كه عكس پسرشون رو جلد مجله است. اگه چند سال پيش بود خجالت مى كشيدم. ولى الان ديگه خنده ام مى گيره. اگه بتونى شادشون كنى، چرا كه نه؟

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

داستان دوستان ما!

سلام

يه بابايى مى افته تو آب. شنا هم بلد نبوده و داشته غرق مى شده. دوستاش يه طناب مى اندازن تو آب كه نجاتش بدن. يارو شروع مى كنه به فحاشى و ... هر چى ملت مى گن بابا طناب رو بگير غرق نشى، طرف بيشتر فحش مى ده. خلاصه ملت مى بينن فايده نداره، طناب رو مى كشن بيرون. طرف هم شانس مى آره و جريان آب مى رسوندش به ساحل و نجات پيدا مى كنه. ازش مى پرسن بابا چرا فحش مى دادى؟ ما كه مى خواستيم كمكت كنيم. يارو شاكى مى شه كه شما كه طناب رو انداختين تو آب، سطح آب اومد بالاتر و من داشتم غرق مى شدم. داشتين من رو به كشتن مى دادين. آخرش هم ديدين كه بدون كمك شما نجات پيدا كردم.

والله به خدا!