سلام
اینکه دوباره افتادم به وبلاگنویسی از همون بیکاریایه که دلم تنگش شده بود، مدتهااااا
دارم ناخونم رو بلند میکنم. میخوام تار بزنم. خانوم لیشت مدام میگه که اسمش سهتاره! ولی من که میخوام تار بزنم.
یه ایدهی دیگه هم دارم. میخوام بشم رئیس کل ایران و همه چی رو درست کنم. شروع کردم برای مذاکره با بر و بچز. صندلیهای کابینه دارن یکی یکی میرن. باید بجنبی. تا بحال وزارت علوم و آموزش و پرورش و همین امروز هم وزارت خارجه رو قولش رو دادم به بچهها.
خانوم لیشت میگه که اینا قدر تو رو نمیدونن. خودم ولی فکر میکنم که مخ این خانوم لیشت رو بد جوری زده باشم. بنده خدا هنوز فکر میکنه که بد تیکهای رو زده … بیچاره خانوم لیشت.
قرار برم ایران و یه حزب بزنم. جدی میگم. میخوایم کار سیاسی کنیم و اصلاحات راه بندازیم. به خدا. فقط اگه وقت داشته باشیم و کسی هم زنده بمونه. یه تئوری زدم که میخوام سیاست رو از سیاست جدا کنم. قرار در عمل سیاست و چرندیاتش رو بزنیم کنار و بریم وسط میدون. دارم روش کار فکری میکنم … اگه حوصلهاش رو داشتی عکست رو با یه شماره تماس برام میل کن که با هم گپ بزنیم. عکس رو برای کار آماری میخوام.
چند روز پیش یه سری به شراگیم زدم. هنوز مینویسه. اونم با چه پشتکاری. خوب مینویسه هنوز. هنوز هم ولی تا وقتی که جدی ننویسه و روشنفکری از خودش در نکنه خوبه. تو اون مایهها که میره یه مقدار خارج میزنه. منظور خارج فکر منه البته. ولی در کل خوبه. خوشم میآد ازش. هرچند که اون آنای پدرسوخته که آخرش هم نفهمیدیم کی بود باعث شد دور اون وبلاگهای مورد علاقهام رو خط بکشم. یه خط بزرگ. وبلاگ خودش ولی خیلی شوت میزنه. آخرش هم نفهمیدیم که چی بود. باهاش یا بهتر بگم باهاشون تماس گرفته بودم. گفت که بین نویسندهها جستجو کرده و کسی من رو نمیشناخته. بنظرم البته هنوز داره چرت میگه. در کل آدم نابودیه انگار. خدا شفاش بده. من در کل هنوز با اون آنای قدیم حال میکنم.
آهان داشتم میگفتم که این شراگیم توهم زده که کتاب بنویسه. اگه روزی روزگاری بنویسه و من هم باخبر بشم میخرمش.
دلم بیشتر برای سهیل تنگ شده. عجیب این آدمهای وبلاگنویس عجیبن. این سهیل ولی بیشتر به آدم واقعی میاومد. حداقل زندگی وبلاگیش هم مثل یه زندگی معمولی پر فراز و نشیب بود. نمیدونم چرا گذشته مینویسم ولی فکر کنم مجازش فوت شده! دوست دارم از نزدیک ببینمش. هر چند فکر کنم همون دیقه اول هم رو ضایع کنیم و بزنیم به تیپ هم. یه مقدار یاد رضا میاندازدم.
رضا … یادش میافتم هر چند وقت یک بار. پریروز بود که حرف از مرگ و خواب دیدن شد. برای لیشت تعریف کردم که اومده بود به خوابم و مدام میگفت من حالم خوبه. من خر هم میگفتم خب بعد از سلامتی چه خبر. بخدا … همینقدر گاو … یادمه مادر و خالهام صحبت میکردن که پس چرا نیومد خواب کسی. بعدها فهمیدم که عقیده دارن که مرده باید بیاد به خواب یکی و بگه که وضعش چطوره. حالا که فکر میکنم میبینم صاف اومد خواب من که هیچ تو باغ نبودم! البته بعد بار دوم ازم ناامید شد و رفت خواب یه نفر دیگه … همیشه انتظارش رو کشیدم. اون روزهای آخر نگاهش به من یه طوری بود که احساس میکنم نامردیای به حقاش کردم که باید ببخشدم. نمیدونم … بیا دیگه. بعد این همه سال چیزی نمیشه که بهم بگی چرا؟
اینجا همه افتادن به تک و تا که ارز دانشجویی بگیرن. مامورای سفارت کلی سرشون شلوغ شده و ملت همینطوری صاف صاف با پای خودشون میرن که تو سفارت پرونده تشکیل بدن. حالا جالبیاش اینه که اینا هم هل شدن و یه بابایی رو گذاشتن اونجا که از ملت پرس و جو کنن شاید یه عامل فتنهای چیزی رو ردیابی کنن … اوشکولن بابا.
بخدا بر میگردم این حزبی که میگم رو میزنم. یه مملکتی بسازیم که نگو. قراره تو کتابهای سیاست این روش رو بنویسن و بگن که اولین بار تو ایران جواب داد … باور کن.