۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

.

سلام پیتر

خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتی و مقاله‌ام رو خوندی. این برای من ارزشمنده. سعی می‌کنم از راهنمایی‌هات استفاده کنم تا مقاله بهتر بشه.
من موقعیت رو درک می‌کنم و می‌فهمم که مقالاتی که از موسسه منتشر می‌شن باید خیلی بیشتر روشون کار بشه. ولی چیزی بود که از دست من بر می‌اومد. من دیگه نمی‌خوام روی ایده‌ام پافشاری کنم و اون رو به عنوان تز دکتری‌ام هم بقبولانم. اینکه پتانسیلش رو داره یا نه رو شاید در طی یک کنفرانس متوجه بشم.
(پیتر عزیز این رو برات ننوشتم ... می‌دونم که بعضی وقت‌ها باید به دیگران گوش داد. شاید اون چیزی که از نظر من بهترینه، درست نباشه!)

با بهترین آرزوها
عماد

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

یه روز خوب می آد

سلام

این آهنگ هیچکس رو خیلی دوست دارم. هر وقت که گوش می دم هوایی می شم که بیام ایران ... یه روز خوب می آد!
دیگه دارم اطمینان پیدا می کنم که کار تمومه ... فکر نمی کنم زیاد طول بکشه. فکر کنم خیلی نزدیکتر از اون چیزیه که فکرش رو بکنیم. یه چیزی تو این مایه ها که صبح از خواب پاشیم و تموم ... ولی به آینده اش امیدوار نیستم ... فقط خدا خدا می کنم که دو گروه جزو حاکمین بعدی نباشن. یکی کمونیست ها و دیگری ضددین ها ... امیدوارم که این آهنگ رو بعد از این فقط به عنوان یه خاطره بخونیم و نه امید!

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

تحریم انتخابات، تفسیر این دو حرف است. با فضولی مروت با احساسات مدارا

دوباره سلام

اینطوریه خب. یه وقتایی چند ماه به چند ماه نوشتنت نمی‌آد. یه وقتایی هم یه شبه قلمت دراز می‌شه.
می‌خواستم شکر بزیزم که اون چند وقت پیش با ملت در صحنه بحث می‌کردیم که بابا داریم چکار می‌کنیم؟! بنده‌های خدا عذاب وجدان گرفته بودن که ما که داریم ملت رو می‌ریزیم تو خیابون،‌ آیا مسئولیتش رو هم بر عهده می‌گیریم؟ اون بچه‌ای که با باد من و تو می‌زنه از خونه بیرون و دیگه بر نمی‌گرده رو کی باید جوابش رو بده ... خب اون گاگولی که چماق رو کوبیده تو سرش که در کل داخل آدم نیست که بخواد پاسخگو باشه ... من و تو باید بگیم. من و تویی که می‌گیم بریزین تو خیابون ولی انقلاب نکنین. سکوت کنین. هیسسسسسس ... ای کوفت و هیس. که چی بشه؟ نمی‌دونیم. حالا شما برین ما یه فکری براش می‌کنیم ...
همون موقع ایده زده شد که آخه جماعت مقلد، شما همه چی‌تون شده وارداتی. حتی مبارزه‌تون هم وارداتیه. یه عده‌تون می‌خواین گاندی شین. یه عده ادای نافرمانی مدنی در می‌آرین و یه عده دیگه‌تون هم زدین تو کار چپ‌های امریکای لاتین ... هیچ کدومش هم اینجا جواب نمی‌ده. الکی فقط دارین هزینه می‌دین ... من همون موقع یه سوال مطرح کردم. پرسیدم چرا باید مبارزات ما با هزینه باشه؟ چرا بجای اینکه بگیم بریزین تو خیابون نمی‌گیم هیش کی نره تو خیابون ... می‌دونی جواب چی بود؟ ... خب آخه اگه یکی تو خیابون داد بزنه دو تا دیگه هم می‌بیننش و فریاد می‌زنن. خیلی ساده ... خودشون هم مطمئن نبودن که آیا چقدر هستن!!!
ولی حالا دیگه دوران اون‌ها سر اومده. مردم عزیز. بیاین بدون هزینه کار کنیم. همون چیزی که همه دارن داد می‌زنن. اون روز رای گیری هیش کی نره بیرون. بذارین همه جا رو سکوت مرگ بگیره.
می‌دونی چیه؟ ... آخرش ملت همه دوربین به دست می‌ریزن بیرون که ببینن چقد آدم نیومده. بعد هم کلی فیلم آپ می‌کنن از کوچه‌ها و خیابون‌های پر از خالی (البته عوامل فیلمبرداری جزو آدمیزاد حساب نمی‌شن). بابا هر کسی هر کاری دلش می‌خواد بکنه ... در حال راحت باشین تا ما بیایم، حزبمون رو بزنیم و همه چی رو آباد کنیم ... والله به خدا.

خلاصه وضعیت

سلام

اینکه دوباره افتادم به وبلاگنویسی از همون بیکاری‌ایه که دلم تنگش شده بود، مدت‌هااااا
دارم ناخونم رو بلند می‌کنم. می‌خوام تار بزنم. خانوم لیشت مدام می‌گه که اسمش سه‌تاره! ولی من که می‌خوام تار بزنم.
یه ایده‌ی دیگه هم دارم. می‌خوام بشم رئیس کل ایران و همه چی رو درست کنم. شروع کردم برای مذاکره با بر و بچز. صندلی‌های کابینه دارن یکی یکی می‌رن. باید بجنبی. تا بحال وزارت علوم و آموزش و پرورش و همین امروز هم وزارت خارجه رو قولش رو دادم به بچه‌ها.
خانوم لیشت می‌گه که اینا قدر تو رو نمی‌دونن. خودم ولی فکر می‌کنم که مخ این خانوم لیشت رو بد جوری زده باشم. بنده خدا هنوز فکر می‌کنه که بد تیکه‌ای رو زده … بیچاره خانوم لیشت.
قرار برم ایران و یه حزب بزنم. جدی می‌گم. می‌خوایم کار سیاسی کنیم و اصلاحات راه بندازیم. به خدا. فقط اگه وقت داشته باشیم و کسی هم زنده بمونه. یه تئوری زدم که می‌خوام سیاست رو از سیاست جدا کنم. قرار در عمل سیاست و چرندیاتش رو بزنیم کنار و بریم وسط میدون. دارم روش کار فکری می‌کنم … اگه حوصله‌اش رو داشتی عکست رو با یه شماره تماس برام میل کن که با هم گپ بزنیم. عکس رو برای کار آماری می‌خوام.
چند روز پیش یه سری به شراگیم زدم. هنوز می‌نویسه. اونم با چه پشتکاری. خوب می‌نویسه هنوز. هنوز هم ولی تا وقتی که جدی ننویسه و روشنفکری از خودش در نکنه خوبه. تو اون مایه‌ها که می‌ره یه مقدار خارج می‌زنه. منظور خارج فکر منه البته. ولی در کل خوبه. خوشم می‌آد ازش. هرچند که اون آنای پدرسوخته که آخرش هم نفهمیدیم کی بود باعث شد دور اون وبلاگ‌های مورد علاقه‌ام رو خط بکشم. یه خط بزرگ. وبلاگ خودش ولی خیلی شوت می‌زنه. آخرش هم نفهمیدیم که چی بود. باهاش یا بهتر بگم باهاشون تماس گرفته بودم. گفت که بین نویسنده‌ها جستجو کرده و کسی من رو نمی‌شناخته. بنظرم البته هنوز داره چرت می‌گه. در کل آدم نابودیه انگار. خدا شفاش بده. من در کل هنوز با اون آنای قدیم حال می‌کنم.
آهان داشتم می‌گفتم که این شراگیم توهم زده که کتاب بنویسه. اگه روزی روزگاری بنویسه و من هم باخبر بشم می‌خرمش.
دلم بیشتر برای سهیل تنگ شده. عجیب این آدم‌های وبلاگ‌نویس عجیبن. این سهیل ولی بیشتر به آدم واقعی می‌اومد. حداقل زندگی وبلاگیش هم مثل یه زندگی معمولی پر فراز و نشیب بود. نمی‌دونم چرا گذشته می‌نویسم ولی فکر کنم مجازش فوت شده! دوست دارم از نزدیک ببینمش. هر چند فکر کنم همون دیقه اول هم رو ضایع کنیم و بزنیم به تیپ هم. یه مقدار یاد رضا می‌اندازدم.
رضا … یادش می‌افتم هر چند وقت یک بار. پریروز بود که حرف از مرگ و خواب دیدن شد. برای لیشت تعریف کردم که اومده بود به خوابم و مدام می‌گفت من حالم خوبه. من خر هم می‌گفتم خب بعد از سلامتی چه خبر. بخدا … همینقدر گاو … یادمه مادر و خاله‌ام صحبت می‌کردن که پس چرا نیومد خواب کسی. بعدها فهمیدم که عقیده دارن که مرده باید بیاد به خواب یکی و بگه که وضعش چطوره. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم صاف اومد خواب من که هیچ تو باغ نبودم! البته بعد بار دوم ازم ناامید شد و رفت خواب یه نفر دیگه … همیشه انتظارش رو کشیدم. اون روزهای آخر نگاهش به من یه طوری بود که احساس می‌کنم نامردی‌ای به حق‌اش کردم که باید ببخشدم. نمی‌دونم … بیا دیگه. بعد این همه سال چیزی نمی‌شه که بهم بگی چرا؟
اینجا همه افتادن به تک و تا که ارز دانشجویی بگیرن. مامورای سفارت کلی سرشون شلوغ شده و ملت همینطوری صاف صاف با پای خودشون می‌رن که تو سفارت پرونده تشکیل بدن. حالا جالبی‌اش اینه که اینا هم هل شدن و یه بابایی رو گذاشتن اونجا که از ملت پرس و جو کنن شاید یه عامل فتنه‌ای چیزی رو ردیابی کنن … اوشکولن بابا.
بخدا بر می‌گردم این حزبی که می‌گم رو می‌زنم. یه مملکتی بسازیم که نگو. قراره تو کتاب‌های سیاست این روش رو بنویسن و بگن که اولین بار تو ایران جواب داد … باور کن.

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

یعنی من حتی فاکتور خرید اون کمدی که بخشیدم رو هم نگه داشتم ولی یه نسخه از تعهدی که به این موسسه کلاهبردارمون دادم ندارم ... آخه من چقدر گاگولم ... حالا باید ندید باهاشون بازی کنم!

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

دزدی از نوع قانونی!

سلام

پروژه‌ام تموم شد. یعنی قبل از تعطیلات تموم شد و فرستادمش که توماس بخونه و نظرش رو بگه. دوستان و هم‌دانشگاهیانم می‌دونن که این پروژه من سر درازی داره. همه چی از اون روزی شروع شد که نشسته بودم تو ماشین مادر. اون می‌رفت اداره و قرار بود تو مسیر هم من رو پیاده کنه. تو ترافیک تجریش پشت یه پاترول بودیم که نیش ترمز مادر نگرفت و رفتیم تو پاترول. خیلی نمور و آهسته رفتیم تو اون چرخ زاپاسش که پشتش بود و دوباره برگشتیم عقب. همه چی خیلی نرم و بی سرو صدا اتفاق افتاد. حتی راننده پاترول هم نفهمید و شاید مادر هم نفهمید … خلاصه اینکه همون باعث شد یه ایده به سرم بزنه و پی‌اش رو بگیرم. اول با چند نفر صحبت کردم تا بالاخره یه استادی قبول کرد که راهنمای تز کارشناسی‌ام بشه. نه استاد راهنما و نه استاد داور سررشته‌ای در این موضوع نداشتن و کل قضیه یه نمایش ساده بود! فکر کنم فقط تز رو از رو خوندن و بیشتر بطور نمایشی اونجا حضور داشتن … خلاصه اینکه اون پروژه با هر بدبختی‌ای که بود تموم شد و چیز خاصی هم از توش در نیومد!
گذشت و گذشت تا اینکه دو سال پیش دوباره به تکاپو افتادم و رفتم با اساتید اینجا حرف زدم و کلی سلسله مراتب طی کردم تا قبول کردن که در قالب یه پروژه ادامه‌اش بدم. باز هم راهنمام چندان سررشته‌ای از موضوع نداشت. ولی سعی کردم که یه مقدار بیشتر به حرفش گوش بدم و خلاصه اینکه بعد از یک سال کار بالاخره تموم شد. از نظر مقدار شاید به اندازه یه تز روش کار کردم و زمان گذاشتم.
چند وقت پیش به این فکر افتادم که نتیجه تحقیقات درخشانم (!) رو در قالب یک مقاله ارائه بدم و ایده رو به باقی بر و بچ صنعت خودرو هم معرفی کنم. با توماس صحبت کردم و مثل همیشه اولش زد تو ذوقم که مقاله بدی که چی بشه؟! من کار خودم رو کردم و مقاله رو آماده کردم. تا دو هفته دیگه هم مهلت ثبت‌نامشه. امروز رفتم پیش توماس که به قولی بپیچونمش و قانعش کنم که بابا حالا تو اگه نمی‌خوای مقاله بدی من می‌خوام. می‌خواستم با رئیسش صحبت کنم و قانعش کنم که اجازه بده این مقاله رو از طرف دانشگاه بفرستم … ولی توماس با یه حالت عذاب وجدانی برام توضیح داد که خودش با رئیس و یه نفر دیگه صحبت کرده و هیچ جوره راه نداره که از طرف موسسه مقاله رو بفرستم. براش توضیح دادم که عزیز من، اگر من شخصی این رو بفرستم که محل سگ هم بهش نمی‌ذارن. دیگه در کل مهم نیست که سطحش چیه. مهم اینه که زیر بوته عمل اومده. بنابراین خیلی مهمه که اسم این موسسه کوفتی‌تون هم بالاش باشه. دیدم لحنش کمی آروم‌تر شد. گفت که با فردی هم صحبت کرده که تخصصش همینه. فردی گفته باید بیشتر روش کار کرد و بعدش می‌شه منتشرش کرد … صداش یه مقدار نامفهوم‌تر شد و اضافه کرد که … در اون صورت هم مقاله رو با نام خودش می‌ده.
به روی خودم نیاوردم. گفتم خیله خب. پس من می‌تونم هنوز این رو بطور شخصی بفرستم … آره!
تا بحال هزار بار شک کردم که شاید من دارم باز هم توهم می‌زنم و این ایده اونقدرها هم که بنظر می‌آد جذاب نیست … ولی دوست دارم که تا آخرش برم. می‌خوام اگر به واقع چیز چرندیه یه بار یه هیئت درست و حسابی بشینه بررسی‌اش کنه و بگه که چرنده … همینطوری رو هوا تو کتم نمی‌ره. فکر کنم آخرش کلاهمون بره تو هم که موسسه شاکی شه که چرا نتیجه کارمون رو منتشر کردی … تو کتم نمی‌ره آقاجون … من این رو شروع کردم. تمام نیروم رو هم گذاشتم روش. همه خطرش هم به پای خودمه که این همه سال وقت و انرژی‌ام رو گذاشتم روی یه موضوع چرند … من باید تا ته‌اش برم. تا اینجا همه‌تون سنگ انداختین. باقی‌اش هم بندازین. من می‌رم تا ته‌اش. آخرش هم سر من می‌خوره به سنگ. مهم نیست. بذار بتونم بگیم که ما سعی‌مون رو کردیم، ولی نشد.