۱۳۸۵ اردیبهشت ۸, جمعه

۷

سلام
” خدايا ٬ هيچ پيامبری را بالاتر از محمد(ص) قرار نده و هيچ انسانی را به مرتبهی او نرسان“. اين دعايی بود که مجری يه برنامهی تلويزيونی چند هفته پيش وقتی میخواست برنامهای رو شروع کنه کرد. با شنيدنش لبخندی زدم که بتونم شرمم رو از ديد کسی که بغلم نشسته بود پنهان کنم. واقعا چرا بايد همچين آدمايی باشن که ما بعضی وقتها از مسلمون بودنمون خجالت بکشيم.
ياد سال پيش افتادم. از کسی که اصلا فکرش رو نمیکردم چيزی شنيدم که نظرم رو درمورد دعا کردن دگرگون کرد (چقدر شرمنده شده بودم که روی ظاهرش قضاوتی کرده بودم که اصلا درست نبود). درست يادم نيست بحث سر چی بود ٬ گفته بود: ” آدم سر چيزی که حقش نيست دعا میکنه ٬ اگر حقش باشه که خدا جای حق نشسته و حقش رو میده“. از اون به بعد مدام دارم فکر میکنم که اصلا فلسفهی دعا کردن چيه. اگر حقمون نباشه که درست نيست به چيزی برسيم. اگر هم حکمتی باشه که حکمته و نبايد تغيير کنه. پس برای چی دعا میکنيم؟
اينطور شد که ديگه نتونستم دعا بکنم ٬ مگر اينکه از خدا بخوام کمکم کنه.
خدايا کمکم کن که ديگه ناحق رو نخوام
بوی ريا میآد. اصلا خوشم نيومد.

یک سال پيش در چنان روزی: دعا نکردن مقدمهای بود برای دور شدن از خدا.

هیچ نظری موجود نیست: