۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

یک ذهن زیبا

سلام

هر بار که یه روان پریشی رو می بینم به این فکر می کنم که چقدر راحت می شه پریشان شد ... خیلی نزدیکتر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی ... با هاشون احساس نزدیکی می کنم. می فهممشون.
چند روز دیگه نتیجه کنفرانس می آد. تو این مدت که منتظر بودم چندین و چند بار کنفرانس دادم و مقاله ام هم به عنوان بهترین مقاله کنفرانس انتخاب شده. با پروفسور والنتویتز هم آشنا شدم و بارها و بارها تحسینم کرده. پروفسور ونهوفن بهم یه پیشنهاد برای دکتری داده و اصرار داره که من رو با خودش به امریکا ببره. موسسه ولی خیلی از رفتاری که با من داشته نادمه و می خواد هر طوری که هست من رو همینجا نگه داره ... رویاهای من تمومی ندارن. این ذهن خلاق زندگی ایده الی رو برای من می سازه و همینش هم اعتیاد آوره. دوست دارم که افسارش رو رها کنم که خیال پردازی کنه و من رو به کیف برسونه ... فکر کنم به زودی پریشان بشم ... وقتایی که تنها هستم کنفرانس رو تمرین می کنم یا با پروفسورهای عزیز مکالمه می کنم. بلند و بی انتها ... اگر کسی سرزده سر برسه خیلی برام سخته که این مکالمه شیرین رو رها کنم. دوست دارم که چند بار امتحان کنم. شاید که ایرادی نداشت. شاید رسما دیوانه شدن اونقدرها هم بد نبود!

هیچ نظری موجود نیست: