سلام
دیشب رسیدم ایران. خیلی خوشحالم. هیچ وقت انقدر از اومدن به ایران شوق نداشتم. در کل خوشاخلاقم. از خودم راضیام. گوش هام با حوصله شدن. زبونم هم گرم شده. مادرم کلی سرحال اومده. البته بنده خدا همیشه سرحال بود. ولی این بار دیگه توی ذوقش نزدم. فکر میکنم که از مزایای پیر شدن باشه. شخصیتم ثبات بیشتری گرفته و زود از کوره در نمیرم. شاید هم بخاطر اینه که چند وقته روی این موضوع تمرکز کردم. حسودیم شده بود به باقی بچهها که انقدر با پدر و مادرهاشون باحوصله حرف میزنن. یهویی به خودم اومدم که ای بابا من چرا انقدر درکم از پدر و مادرم کمه! تابحال که خوب بوده. امیدوارم که باقیش هم خوب پیش بره. یه موضوع اساسی در راهه!!! چند وقت پیش به لیشت میگفتم. انگار کمکم داره جاهامون با پدر و مادرهامون عوض میشه. یه موقعی من با دادشم دعوام میشد و اونا جدامون میکردن حالا ما باید جداشون کنیم. مشکل اینجاست که اونا مثل بچهها نیستن که بشه گولشون زد. کار سخت تره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر