۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه

۲۲ (داستان ها ادامه دارند ...)

به نام خدا

پلنگ

پلنگ به آرامی قدم بر می داشت ٬ حتی صدای فشرده شدن علف های خشك هم بگوش نمی رسيد. پلنگ به حدی پاهايش را خم كرده بود كه شكمش بر روی زمين كشيده می شد ٬ بلندی علف های خشك شده كه به زردی گراييده بود او را بخوبی پنهان می كرد. يك لحظه ايستاد و سرش را كمی بالا آورد تا بتواند هدف را ببيند. خرگوش ذره ای هم احساس خطر نمی كرد و در حال جويدن شاخه ای بود٬ پلنگ آنقدر به خرگوش نزديك شده بود كه بويش را بخوبی می شنيد. در يك لحظه تصميمش را گرفت و با جستی از علفها بيرون پريد ٬ خرگوش ناخودآگاه شروع به دويدن كرد اما ديگر دير شده بود.
لحظه ای بعد گردن خرگوش در بين دندانهای پلنگ بود كه با بدنی كشيده اطراف را نگاه می كرد. شكم تو رفته و پاهايی كشيده وعضلانی، حتی نمی شد تصور كرد كه شكاری بتواند از دست پلنگ بگريزد. با صدای مادر دو بچه پلنگ كه در پشت درختان نظاره گر شكار مادر بودند بيرون آمدند و به سمت مادر دويدند.

* * * * *

ماده پلنگ بچه ها را در پشت درخت قطوری جا داد و مدتی اطراف را نگاه كرد وقتی از امنيت بچه ها مطمئن شد به راه افتاد. از زير سايه ی درختان به آرامی حركت می كرد. پلنگ تا جايی كه ممكن بود در پناه درختان حركت كرد و مرتع را دور زد٬ هنگامی كه در جهت مخالف وزش نسيم قرار گرفت وارد مرتع شد. تا جايی كه می توانست خم شد و در حالتی سينه خيز جلو رفت ٬ در فاصله ای نه چندان دور غزالی در حال چرا بود و هر از چند گاهی سرش را بالا می آورد تا اطراف را ببيند. پلنگ سعی می كرد قبل از اينكه غزال به سمت او برگردد خوابيده باشد. مدتی طول كشيد تا پلنگ به نزديكی غزال رسيد، پلنگ احساس كرد كه اگر جلوتر برود ديده می شود بنابراين كمين كرد تا غزال دوباره مشغول چرا شود. غزال كه اطراف را به دقت ديده بود سرش را پايين آورد تا بچرد كه سايه ای را از گوشه ی چشم ديد، غزال به سرعت سرش را بالا آورد و بدون اينكه عقب را نگاه كند با جهشی سريع شروع به دويدن كرد. پلنگ موفق شده بود غزال را غافلگير كند و با سرعت عجيبی به سمتش می دويد.
بچه پلنگ ها آن روز را هم با شكم سير به شب رساندند.

* * * * *

ماده پلنگ در مرتع دراز كشيده بود و در زير آفتاب بازی بچه پلنگ ها را تماشا می كرد ٬ بچه ها مدام دنبال هم می كردند
و سعی می كردند مثل مادرشان كه بر روی شكار می پرد، بر روی همديگر بپرند و با هم كشتی بگيرند. مادر صدايی شنيد و گوش هايش را تيز كرد و در همان حالت خوابيده سرش را بلند كرد تا اطراف را ببيند. خرگوشی بسرعت بسمت آنها می دويد. پلنگ ايستاد و با كشيدن بدنش سعی كرد خرگوش را متوجه خود كند ٬ ماده پلنگ انتظار داشت كه خرگوش با ديدن او مسيرش را عوض كند و بسمت جنگل برود ولی خرگوش همچنان بسمت آنها می دويد. پلنگ تا بحال چنين چيزی نديده بود و نمی دانست كه هدف خرگوش چيست. خرگوش تقريبا به پلنگ نزديك شده بود و همچنان بسمت آنها می دويد. پلنگ تازه غذا خورده بود و امروز قصد شكار نداشت ولی چاره ی ديگری نبود. آن شب پلنگ هر چه فكر كرد كه چرا خرگوش خود را به آنها تقديم كرده است راه بجايی نبرد.
روز بعد پلنگ بلطف شكار بادآورده ی روز قبل دوباره به مرتع رفت تا در زير آفتاب دراز بكشد و بچه ها مشغول بازی شدند. نزديك ظهر بود كه پلنگ متوجه غزالی شد كه بسمت آنها می دود. پلنگ ايستاد و به غزال هشدار داد ولی غزال همچنان بسمت آنها می دويد پلنگ خيلی زود متوجه شد كه اتفاق روز قبل تكرار می شود.
روزها می گذشت و اين اتفاق تكرار می شد. هر روز نزديك ظهر شكاری بسمت آنها می دويد و خود را تقديم می كرد. پلنگ متوجه دليل اين رفتار نمی شد ولی از اين بابت خرسند بود كه بدون زحمت غذايی بدست می آورد. خيلی زود پلنگ به اين وضعيت عادت كرد. آنها هر روز به مرتع می رفتند و ماده پلنگ در زير نور آفتاب بر روی علف ها دراز می كشيد و بچه ها هم مشغول بازی می شدند تا ظهر كه شكاری خود را به آنها تقديم كند. پلنگ احساس می كرد كه خوشبخت ترين موجود جنگل است و از اين بابت راضی بود ٬ بچه ها هم از اينكه ناچار نبودند مدام تمرين شكار كنند و مواظب حركات خود باشند خوشحال بودند و تمام روز را به بازی و استراحت می گذراندند.

* * * * *

پلنگ مثل هر روز با بچه هايش وارد مرتع شد و در جای هميشگی دراز كشيد ٬ بچه ها هم كمی بازی كردند و به مادر خود پيوستند تا كنار او دراز بكشند. ظهر گذشت و خبری نشد. آفتاب در حال غروب بود و هنوز خبری نبود ٬ پلنگ عصبی شده بود و می غريد. پلنگ ها آن شب را گرسنه خوابيدند.
روز بعد هم خبری از شكار خودباخته نبود. مادر و بچه ها تا بعد از ظهر صبر كردند و به سمت بركه رفتند تا كمی آب
بخورند. ماده پلنگ جرعه ای آب نوشيد و به اطراف نگاهی انداخت ٬ خبری نبود. به آب بركه نگاه كرد و تصويرش را در آب ديد. از ديدن خود تعجب كرد، بكلی عوض شده بود. ديگر خبری از شكم تو رفته و خطوط عضلانی نبود. شكم پلنگ بحدی بزرگ شده بود كه انگار باردار است، پاهايش هم مثل گذشته باريك و كشيده نبودند و مثل تنه ی درخت قطور و سنگين شده بودند. ماده پلنگ تصميم گرفت كه از روز بعد شكار را شروع كند.

* * * * *

مادر بچه هايش را به پشت درختی فرستاد تا مخفی شوند. بچه ها كمی راه رفتند و بر روی زمين دراز كشيدند. مادر متوجه شد كه بچه ها شادابی گذشته را ندارند.
پلنگ به آرامی وارد مرتع شد و سينه خيز به سمت خرگوشی رفت، شكم پلنگ بر روی زمين كشيده می شد و او را اذيت می كرد. خرگوش گوشهايش را تيز كرد و به سمت پلنگ برگشت و چشم در چشم پلنگ انداخت ٬ پلنگ به خرگوش خيره نگاه كرد آرزو میكرد كه به سمت او بدود ولی خرگوش برگشت و به سمت مخالف دويد. پلنگ از آرامش خرگوش تعجب می كرد.
طعمه ی بعدی غزال كوچكی بود كه بسيار جوان و كم تجربه بنظر می رسيد. پلنگ با احتباط زياد توانسته بود تا نزديكی غزال پيش برود و در كمين منتظر موقعيت مناسب بود. در يك لحظه پلنگ از كمين بيرون پريد و بسمت غزال دويد، غزال كه غافلگير شده بود با دستپاچگی شروع به دويدن كرد. پلنگ خيلی به خود فشار آورد كه غزال را بگيرد اما چالاكی گذشته را نداشت. غزال بسرعت می دويد و پلنگ بسختی او را دنبال می كرد. پلنگ خيلی زود خسته شد و از تعقيب شكار منصرف شد.
آن روز هم برای پلنگ و بچه هايش روز گرسنگی بود.
روز بعد پلنگ بارها سعی كرد كه حيوانی را شكار كند اما موفق نشد. پلنگ كم كم متوجه شد كه چرا شكارها خود را تسليم او میكردند. اما برای فهميدن اين موضوع دير بود.

* * * * *

لاشخورها بر سر جنازه ی پلنگ ها دعوا می كردند. 

هیچ نظری موجود نیست: