۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

آلزایمر و دوستان

سلام
چند وقته که فراموشی گرفتم. نه از این فراموشی های جزیی که همه دارن ها. یه چیز اساسی. عمق ماجرا در این حده که یک فیلم رو از اول تا آخرش می بینم و تازه وقتی تیتراژ آخرش می آد می فهمم که ای بابا این رو که دیده بودم.
چند وقت پیش یاد آنا افتادم. اونایی که یکی دو سال پیش وبلاگم رو می خوندن کم و بیش در جریانن. برای باقی در این حد بگم که آنا یه وبلاگ نویس بود که از روی نوشته هاش عاشقش شدم. آخرش هم فهمیدم که همه چیز رکبه و آنا یک شخصیت خیالی بوده! یکی از هزاران آدم مجازی دیگری که در وبلاگ هاشون اونطوری که می خواستن و نتونستن، زندگی می کنن. خیلی از وبلاگ های پرخواننده اینطور هستن. چون این جور آدم ها داستان پردازهای فوق العاده ای هستن که می دونن چطور باید خواننده رو جذب کرد. باری، کجا بودیم؟ … آهان. یهو یاد آنا افتادم. هر چی فکر کردم یادم نیومد که چطوری باهاش اتمام حجت کرده بودم و چجوری ماجرا رو فیصله داده بودیم. یه چیزهایی یادم هست که یه ایمیل هایی رد و بدل شد ولی یادم نمی آد که چی بود. خلاصه اینکه یه ایمیل براش نوشتم که یه سوال ازت دارم و اون هم اینکه آیا از نابودی آنا پشیمونی یا نه؟! آخه کمی بعد از ماجرای ما وبلاگش رفت هوا و خورد زمین و ترکید و یهویی یه شخصیت دیگه به دنیا اومد که هیچ ربطی هم به آنا نداشت. یه زن میانسال! من همیشه عذاب وجدان داشتم که این من بودم که باعث شدم اون آنای دوست داشتنی نابود بشه و فکر می کردم که بار وجدانی ای که بهش وارد کرده بودم وادارش کرده بود که داستان رو لو بده.
چند روز بعد جوابش اومد … با یه لحن خیلی مودبانه و رسمی … گفته بود که دستگیرش نشده که من چی گفتم! قضیه از این قراره که اون داستان می نویسه و دیگران براش می ذارن تو وبلاگ. گفته بود که هر دوره کسی مسئول این قضیه بوده و اجازه داشته که تغییراتی در نوشته بده و با خواننده ها ارتباط بگیره. به گفته خودش از مسئولین قبلی هم پرسیده بود. ولی کسی من رو نمی شناخته! … باور نکردنی بود. حداقل برای من. هنوز هم نمی دونم که آیا مافیاست یا داره حقیقت رو می گه! آخه کسی که خلاقیتش به حدیه که می تونه یه شخصیت کامل رو با تمام زندگیش خلق کنه، به راحتی می تونه یه همچین چیزی رو هم سوار کنه … به هر حال … یادمه که اون موقعی که پرده افتاد و آنا گفت که شخصیتش خیالیه به من پیغام داده بود که باید من رو ببینه تا چیزی رو برام توضیح بده … رد کرده بودم … تحقیر شده بودم و دیدار از نزدیک تنها عمق این حقارت رو بیل می زد … یادمه که تو فیصله دادن داستان هم واکنشی در این راستانشون داده بودم که حالای خودم هم دلش به حالش می سوزه … ولی ای کاش می دیدمش. این قضیه برام شده یه معمای بزرگ! دوست دارم شخصیت یا شخصیت های پشت این قضیه رو ببینم. چه یه نفر باشه که هنوز هم داره سر کارم می ذاره و چه همونطور که خودش گفت یه تیم با یه مغز برتر باشن. در هر دو صورت برام جالبه. ولی گویا این هم به تاریخ پیوست. خدا کنه اونی که از زندگی ما فیلم می سازه بتونه این معما رو حل کنه.



پی نوشت: چرا که نه؟ چرا باید مقدمه همیشه به نوشته مربوط باشه. این نحوه فکر کردن منه. یعنی به دقت از یه چیز بی ربط مثل فیلم تکراری می زنم به آنا. فکر می کنم که خیلی های دیگه هم همینطور فکر می کنن. دلیلی نمی بینم که نوع نوشتن خودم رو با نحوه تفکر استاندارد شده ای که تنها متعلق به قشری از مردمه، تطابق بدم. ما ها که استاندارد فکر نمی کنیم هم حق داریم که بنویسیم و مهم تر از اون حق داریم که برای خودمون و حتی بقیه سبک نگارش تعریف کنیم. همونطور که برای ما تعریف کردن! فقط اینجا یه مشکلی هست و اون هم نگارش پروژه دانشگاهیمه. اینجاست که آدم شش ماه روی مقدمه می مونه. چون راهنماش زیر بار چیزی به غیر از تفکر استاندارد نمی ره … شاده.

هیچ نظری موجود نیست: