۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

آسمان را دوست دارم، آبی بیکران را دوست دارم

سلام
بیشتر راه رو خواب بودم. هر از گاهی بیدار می شدم و یه نگاهی به روزنامه می انداختم. روزنامه؟! بیشتر شبیه ماهنامه هایی بود که در مدارس در می اومد. انگار که تمام کادر نویسنده ها چند نفر باشن و مجبور باشن که کل روزنامه رو پر کنن. خاتمی و ولایتی و باقی هم که اراجیف بی نام و نشان! ترجمه خبرهای یاهو و … هر از چندگاهی بر ولایتمداری تاکید شده بود و سخنرانی ای از شهید همت که راه نجات ما ولایتمداری است! گویا خانواده شهید همت نظر دیگری داشتند. مهم نیست … دست و پا زدن هر موجودی ترحم برانگیز است
از پنجره به بیرون نگاه می کنم … خلبان بدون سلام و صلوات به روح پرفتوح شروع کرد. مسیر پرواز، آلمان، کهریزک، فرودگاه امام! از پنجره به بیرون نگاه می کنم … سیاهی مطلق. خلبان کمی چرخید و نورها رو دیدم … حیرت می کنم که در بی نهایت تاریکی، این نوره که می درخشه. حتم دارم که همه کس به نورها نگاه می کنند و نه به تاریکی. چقدر باشکوه که بی نهایت بودن تاریکی تنها بر بی ارزشی آن می افزاید. هر چقدر که بی انتها تر، بیشتر شبیه به پس زمینه ای که تنها هست، تا دیگران باشند … اگر که تمام آسمان هم سیاه باشد، تو به آن تک ستاره ای می نگری که کورسویی از امید را در دلت زنده می کند … وطنم زیباست. اگرچه سیاه و تاریک. اما من سیاهی را نمی بینم. هرقدر هم که باشد. این نور است که دیدنی است. این خاصیتی است در ذات که هیچ قدرتی قادر به تغییرش نیست … شهر من اگر چه پر ز سیاهی است. ولی سیاهی اش مطلق نیست. نورها در شهر من می درخشند … سیاهی، کسی به تو نمی نگرد. تو باید تمام نورها را نابود کنی . همه را. چه کار عبثی. حتی تصورش هم عبث است! سیاهی، عبث تر از آن می دانی که چیست؟! آنکه حتی اگر تمام نورها را نابود کنی، تنها نگاه گنگی نصیبت خواهد شد که در بی انتهایت، نور را می جوید … سیاهی، تو چقدر بی ارزشی!

هیچ نظری موجود نیست: