۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

دوشنبه صورتی

سلام
صبح با خانوم لیشت از خونه زدیم بیرون به سمت کارناوال. هوا چند وقتیه که خوب شده و دیگه اون سوز برف رو نداره. امروز هم آفتابی و از اون روزهای نوروزی بود. من یه دوربین برداشتم و یه کیسه بزرگ که بتونم نذری ها رو جمع کنم. خانوم لیشت بیچاره هم اسباب تحصیلش رو برداشت که بره خونه بشینه به درس خوندن. آدم دلش کباب می شه برای این کوچولوهایی که هنوز امتحان دارن …
ترمینال اتوبوس از هم جدا شدیم و من رفتم به سمت میدان کایزر. کارناوال از همونجا شروع می شه و دسته ها اونجا جمع می شن برای حرکت. شنیدم که امسال ۱۲۷ تا دسته حرکت می کنن! هر دسته یه گروه مارش داره که جلوش راه می رن و می زنن و می رقصن. بعد اون گروه مارش هم یه واگن گنده که با یه تراکتور یا تریلی می کشنش. پشت واگن هم پر از شکلات و کیک و شیرینیه که رو سر مردم می ریزن.
بچه ها تو این روز کیف دنیا و آخرت رو می برن. هر کدوم یه سبد دستشونه و مدام این ور و اون ور می رن و شکلات ها رو می ریزن توش. بزرگتر ها هم به بهونه بچه ها بالا و پایین می پرن و شکلات ها رو تو هوا می قاپن و می ریزن تو سبد بچه ها … البته این بین بزرگتر بدون بچه هم زیاده که لابد ذخیره می کنه برای بچه های آینده!
همه جور آدمی تو این دسته ها شرکت می کنن. از پرفسور دانشگاه تو لباس خرس بگیر تا کارگر شهرداری تو لباس کلانتر. کارناوال سن و سال نمی شناسه. مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها لباس های اجق وجق می پوشن و می زنن و می رقصن. بچه های فسقلی پستونک به دهن، شکلات و شیرینی پخش می کنن. مادر و پدر ها بچه هاشون رو از کالسکه می آرن بیرون که بتونن تو کالسکه تنقلات جمع کنن و ... در کل همه چیز یه جور دیگه است … همه آدم ها دوست داشتنی ان ...
تو مسیر که ایستاده بودیم، همه شاد بودن و از کوچیک و بزرگ دل تو دلشون نبود که دسته ها از جلوشون رد بشن و براشون شکلات بریزن. بیشتری ها هم لباس مبدل پوشیده بودن و از پشت ماسک هاشون راحت و بی خیال اون کاری رو می کردن که می خواستن. تا یه دسته می رسید همه دست هامون رو می بردیم بالا و داد می زدیم الاااااف … دسته ای ها هم به اونایی که خوششون می اومد شکلات های درست و حسابی می دادن و به باقیمون هم شکلات ها معمولی! … من هم چند باری، البته بطور اشتباهی، مورد لطف قرار گرفتم که این لطف ها رو به عنوان سوغاتی با خودم خواهم آورد!
یه دو ساعتی مشغول عکاسی و البته الاااااافی بودم و به تقریب کیسه ام پر شد. خیالم که از بابت آینده بچه ها مطمئن شد، زنگ زدم به بر و بچ که ببینم کجان … همه شون جمع شده بودن مرکز شهر و منتظر بودن که دسته ها برسن بهشون. آخه من نمی دونم آدم می ره آخر مسیر منتظر می مونه! چه کنیم. استراتژی ندارن که. رفتم طرف بچه ها و بین راه هم چند تا سوغاتی دیگه چپوندیم تو آینده بچه ها. رسیدیم به بر و بچ … به به … نه بابا اینا از ما اینکاره ترن. چند تا کیسه شکلات جمع کرده بودن. بدون اضافاتی مثل تی تاپ و کیک عمله خفه کن و پف فیل و از این جور موارد بی ارزش. دیدم قسمت اعظم آینده بچه هام بی ارزش و پوچه! نمی شه که بچه های من از دنیا عقب بمونن. این بود که شروع کردم به خوردن مواد ضایع و جمع آوری مواد ارزشمند … البته در بخش جمع آوریش چندان هم موفق نبودیم. ولی خب، به از هیچی بود … فکر کنم چهار پنج ساعتی توی کارناوال بودم. ولی عینهو یه دقیقه گذشت … سال دیگه حتمی با لباس می رم که هر کاری دلم خواست بتونم بکنم. امسال کمی مراعات سن و سال و ریش و سبیلم رو کردم و شرمنده بچه های آینده ام شدم … سال دیگه ان شاالله از شرمندگیشون در می آم!















هیچ نظری موجود نیست: