سلام
وبنوشتهای من یه سوراخ خیلی بزرگ دارن. از اون سوراخهایی که یه توپپلاستیکی بعد از یه شوت محکم میشد. از همونهایی که تمام گرمای بازی رو با یه صدای فرت خفیف سرد میکرد و آه بچهها رو بلند … به تقریب سه سالی که اینجا هستم. به نظرم یکی از مهمترین دورههای زندگیمه. از همون دورههایی که چند سال دیگه؛ (این علامت باکلایسه. یکی از همونهایی که بهت هشدار میده که نویسنده حالیشه. ولی من اینجا حالیم نبوده. حال کردم) اگر بخوام شخصیتم رو بررسی کنم و بگم که چرا این طور یا اون طور شدم. باید جوابش رو توی این دوره پیدا کنم. از این سه سال راضیام. شاید به اندازه کل زندگی قبلیام تغییر کرده باشم. خودم از همونهایی بودم که میگفتم وا مگه میشه آدم یک ربع هم وقت نداشته باشه که بشینه و بنویسه … ولی همینطوری بوده. به واقع وقتش نبوده. نه اینکه یک ربع ساعت هم استراحت نداشته بوده باشم. ولی یک ربع ساعت به استراحت احتیاج داشته بودهام (از نظر دستوری درسته؟!). یعنی اون یک ریع ساعت رو باید فقط و فقط استراحت میکردم و نه هیچ چیز دیگه … حالا میفهمم که چطور خیلیها وبنوشتهاشون رو رها میکنن و میرن به امون خدا … من ولی فکر نکنم بتونم این کار رو بکنم … من به این فضا محتاجم … به اینکه خونده بشم نه … بیشتر به این محتاجم که بنویسم … هر روز بیشتر احساس میکنم که من و آدمهای دور و برم همدیگر رو نمیفهمیم. خیلی از چیزها هستن که برای من غیرقابل پذیرشن … یعنی از اون عدم پذیرشهایی که سرخ شی و کلاهک سرت باز شه و یه سوت با مقادیری دود ازش بزنه بیرون. ولی اینها برای دیگران عادیه. انقدر عادی که اغلب با این جواب روبرو میشم که گیر نده! جواب خوبیه … احتیاج به توضیح نداره. احتیاج به دلیل و منطق هم نداره … به صرف یک پاسخ تخریبی که یعنی همینی که هست! نمیدونم … آدمها رو نمیفهمم … برام خیلی از کارها و رفتارهاشون غریبه است. اینکه نمیتونم خودم رو در قالبهاشون تعریف کنم دردناکه. چرا یه قالب هست که من توش تعریف میشم ... ایدهآلگرا … بیشتر به عنوان یه ناسزا ازش استفاده میکنن. وقتی از دستم عصبانی میشن و دلیل درستی برای این عصبانیت پیدا نمیکنن، بهم میگن ایدهآلگرا. من هم به خیلیها این حرف رو میزنم. من هم البته به عنوان ناسزا ازش استفاده میکنم. به آدمهایی هم نثارش میکنم که یه سری مزخرفات رو رنگ طلایی میزنن (البته که این حشوه!) … خلاصه اینکه ما به اصطلاح ایدهآلگراها آدمهای بدبختی هستیم. نه به این خاطر که مثل بسیاری از گراهای دیگه توسط باقی درک نمیشیم. بلکه به این دلیل که خودمون هم همدیگه رو درک نمیکنیم … جالبه که اونایی که از ما نیستن کمتر با ما مشکل دارن تا ماها بین خودمون!
این پسره، دایی، یه بار یه حرف خوبی زد. گفت که این سیفونکی تاخیر داره. من هم قبول کردم که تاخیر داره. یعنی این دوست رو با همون تاخیرش پذیرفتم و میدونم که اونم مثل همه آدمها یه نقطه ضعفی داره که تاخیرشه. دیگه سر این تاخیرش از دستش ناراحت نمیشم … یکی از بزرگترین ضعفهای من اینه که نمیتونم آدمها رو با ضعفهاشون بپذیرم … گیر میدم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر