سلام
پروژهام تموم شد. یعنی قبل از تعطیلات تموم شد و فرستادمش که توماس بخونه و نظرش رو بگه. دوستان و همدانشگاهیانم میدونن که این پروژه من سر درازی داره. همه چی از اون روزی شروع شد که نشسته بودم تو ماشین مادر. اون میرفت اداره و قرار بود تو مسیر هم من رو پیاده کنه. تو ترافیک تجریش پشت یه پاترول بودیم که نیش ترمز مادر نگرفت و رفتیم تو پاترول. خیلی نمور و آهسته رفتیم تو اون چرخ زاپاسش که پشتش بود و دوباره برگشتیم عقب. همه چی خیلی نرم و بی سرو صدا اتفاق افتاد. حتی راننده پاترول هم نفهمید و شاید مادر هم نفهمید … خلاصه اینکه همون باعث شد یه ایده به سرم بزنه و پیاش رو بگیرم. اول با چند نفر صحبت کردم تا بالاخره یه استادی قبول کرد که راهنمای تز کارشناسیام بشه. نه استاد راهنما و نه استاد داور سررشتهای در این موضوع نداشتن و کل قضیه یه نمایش ساده بود! فکر کنم فقط تز رو از رو خوندن و بیشتر بطور نمایشی اونجا حضور داشتن … خلاصه اینکه اون پروژه با هر بدبختیای که بود تموم شد و چیز خاصی هم از توش در نیومد!
گذشت و گذشت تا اینکه دو سال پیش دوباره به تکاپو افتادم و رفتم با اساتید اینجا حرف زدم و کلی سلسله مراتب طی کردم تا قبول کردن که در قالب یه پروژه ادامهاش بدم. باز هم راهنمام چندان سررشتهای از موضوع نداشت. ولی سعی کردم که یه مقدار بیشتر به حرفش گوش بدم و خلاصه اینکه بعد از یک سال کار بالاخره تموم شد. از نظر مقدار شاید به اندازه یه تز روش کار کردم و زمان گذاشتم.
چند وقت پیش به این فکر افتادم که نتیجه تحقیقات درخشانم (!) رو در قالب یک مقاله ارائه بدم و ایده رو به باقی بر و بچ صنعت خودرو هم معرفی کنم. با توماس صحبت کردم و مثل همیشه اولش زد تو ذوقم که مقاله بدی که چی بشه؟! من کار خودم رو کردم و مقاله رو آماده کردم. تا دو هفته دیگه هم مهلت ثبتنامشه. امروز رفتم پیش توماس که به قولی بپیچونمش و قانعش کنم که بابا حالا تو اگه نمیخوای مقاله بدی من میخوام. میخواستم با رئیسش صحبت کنم و قانعش کنم که اجازه بده این مقاله رو از طرف دانشگاه بفرستم … ولی توماس با یه حالت عذاب وجدانی برام توضیح داد که خودش با رئیس و یه نفر دیگه صحبت کرده و هیچ جوره راه نداره که از طرف موسسه مقاله رو بفرستم. براش توضیح دادم که عزیز من، اگر من شخصی این رو بفرستم که محل سگ هم بهش نمیذارن. دیگه در کل مهم نیست که سطحش چیه. مهم اینه که زیر بوته عمل اومده. بنابراین خیلی مهمه که اسم این موسسه کوفتیتون هم بالاش باشه. دیدم لحنش کمی آرومتر شد. گفت که با فردی هم صحبت کرده که تخصصش همینه. فردی گفته باید بیشتر روش کار کرد و بعدش میشه منتشرش کرد … صداش یه مقدار نامفهومتر شد و اضافه کرد که … در اون صورت هم مقاله رو با نام خودش میده.
به روی خودم نیاوردم. گفتم خیله خب. پس من میتونم هنوز این رو بطور شخصی بفرستم … آره!
تا بحال هزار بار شک کردم که شاید من دارم باز هم توهم میزنم و این ایده اونقدرها هم که بنظر میآد جذاب نیست … ولی دوست دارم که تا آخرش برم. میخوام اگر به واقع چیز چرندیه یه بار یه هیئت درست و حسابی بشینه بررسیاش کنه و بگه که چرنده … همینطوری رو هوا تو کتم نمیره. فکر کنم آخرش کلاهمون بره تو هم که موسسه شاکی شه که چرا نتیجه کارمون رو منتشر کردی … تو کتم نمیره آقاجون … من این رو شروع کردم. تمام نیروم رو هم گذاشتم روش. همه خطرش هم به پای خودمه که این همه سال وقت و انرژیام رو گذاشتم روی یه موضوع چرند … من باید تا تهاش برم. تا اینجا همهتون سنگ انداختین. باقیاش هم بندازین. من میرم تا تهاش. آخرش هم سر من میخوره به سنگ. مهم نیست. بذار بتونم بگیم که ما سعیمون رو کردیم، ولی نشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر