۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

پیر شدیم رفت ...

سلام

مدت‌هاست که دیگه حوصله بحث کردن رو ندارم. حس می‌کنم که خیلی از دیگران دورم. اعتراف می‌کنم که این دوری برای من بیشتر در ارتفاع خلاصه می‌شه. ولی حس می‌کنم که انگار پیر شدم و اون انگیزه بحث کردن گذشته‌ها رو ندارم. خیلی اوقات احساس می‌کنم که دیگرانی هستند که برای اثبات خودشون بحث می‌کنن. یاد خودم می‌افتم. زمانی که برای اثبات خودم به دیگران می‌جنگیدم. افسوس که این عطش هیچگاه با توانایی همراه نمی‌شه. با آمدن یکی، دیگری از راه بدر می‌شه. خیلی زود پیر شدم. در این شهر پیر شدم. خیلی از چیزها برام مهم نیستن. دوست دارم که همه چیز درست پیش بره. همیشه دوست داشتم. ولی این‌بار باید که درست پیش بره. فرقش رو نمی‌فهمی؟ … همیشه دوست داشتم که درست پیش بره و حالا دوست دارم که درست پیش بره! گویا زبان فارسی از توضیح منظورم قاصره! ولی تو می‌فهمی.

هیچ نظری موجود نیست: