۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

مهندس هم شد شغل آخه؟!

سلام

همه چیز خیلی یهویی شد. از اون موقعی که تصمیم گرفتم برم کلاس تا اون موقعی که ساز رو سفارش دادم و تا اون موقعی که گفتم خب حالا پولش رو از کجا بیارم. تا اون موقعی که مامان زنگ زد که امی‌ یه نمایشگاه اونجا داره و خودش نمی‌تونه بیاد و تو جاش برو!
بهمین سرعت. گفتم می‌رم چهار روز تو نمایشگاه کار می‌کنم و پول ساز رو در می‌آرم. قرار هم بود که قبلش فقط برم یه باری رو از فرودگاه تحویل بگیرم و غرفه رو بچینم. قرار بود همه و همه یکی دو ساعت بشه. ولی اون روزی که رفتم و دیدم که جای غرفه خالیه، فهمیدم! فهمیدم که دوباره قاطی یه بی‌برنامگی شدم که از دوباره باید خودم جمعش کنم. من نمی‌فهمم ملت چطور انقدر بی‌برنامه زندگی و حتی کار می‌کنن! یعنی اگه بخوام فضاحت اوضاع رو برات شرح بدم این زبان فارسی از توضیحش قاصره! فرض کن که ظهر بری نمایشگاه که غرفه رو ببینی. اول که می‌ری بهت می‌گن پول غرفه هنوز پرداخت نشده و باید تا همین امروز حساب یکسره بشه. حدود ۳۰۰۰ یورو! تو هم که پولی نداری! بعد طرف بهت می‌گه که پول تو راهه و فقط حواست باشه که اگه امروز وسایل رو از فرودگاه نگیری کار تمومه. حالا فرودگاه کجاست؟ اون ور شهر. بعد که می‌ری غرفه رو می‌بینی که یه زمین خالیه و کسی سفارش ساختش رو نداده! بهت می‌گن که می‌تونی سفارش بدی ولی باید پولش رو همین حالا پرداخت کنی و می‌شه ۱۲۰۰ یورو! از اون طرف هم گمرک داره می‌بنده و تا یک ربع دیگه باید فرودگاه باشی. از طرف دیگه پولی که داره می‌رسه به دلاره و بانک‌ها هم تا ۱ ساعت دیگه می‌بندن و تو باید زنگ بزنی و طرف رو پیدا کنی و پول رو ازش بگیری. تمام پولی هم که داری ۴۰۰ یورو است و باید بیشتر از ۴۰۰۰ یورو پول پرداخت کنی! حتی اگه پول رو از طرف بگیری و به موقع بری بانک تبدیلش کنی هم جور نمی‌شه! خب حالا چکار می‌کنی؟!
مقدمات نمایشگاه با یه سری بدبرنامگی دیگه قاطی شد و یه پیهی از تن ما در آورد که نگو. خود نمایشگاه ولی تجربه جالبی بود. منی که تا چند روز قبلش نمی‌دونستم این شرکت چی تولید می‌کنه باید به مشتری‌ها توضیح می‌دادم و سوال‌های فنی‌اشون رو جواب می‌دادم … از همه رو اعصاب‌تر عرب‌هایی بودن که از نظرشون احمدی‌نژاد پوز امریکا رو زده. یعنی با هر تعریف و تشویقی که می‌کردن یه موج عصبی‌ای من رو فرا می‌گرفت که نزدیک بود بزنم تو گوششون. هر ملتی یه جوری بامزه بودن. این روس‌ها هم موجودات جالبی هستن. به غایت نژادپرست! یعنی حاضر نیستن از بیگانه چیزی بخرن و باید حتمی یه دلال روس این وسط باشه. زبون هم که بلد نیستن! ایرانی‌ها ولی معرکه بودن. دوستشون می‌دارم خیلی. خودشون سوال می‌کردن و قبل از اینکه من جواب بدم خودشون هم جواب می‌دادن ... فکر کن ... شما از ایران اومدی؟ بله آقا از ایران اومدن. شما پستت در شرکت چیه؟ ایشون مدیر فروش هستن ... یعنی من حتی فرصت اهن و اوهون هم نداشتم ... در کل تجربه جالبی بود.
راستش به این فکر افتادم که باید بجای درس خوندن می‌رفتم تو کار بازار. وقتی طرف با این سطح از برنامه‌ریزی و مدیریت می‌تونه یه کارخونه رو بگردونه خب معلومه که من هم می‌تونم. از همه نظر کارش بهتره. خدمتش به اجتماع بیشتر. پول هم که بیشتر در می‌آره و از طرفی اجر و منزلتش هم که بیشتره. این مهندس‌ها هستن که باید جلوش سر خم کنن و قانعش کنن که جنسشون رو بخره. فکر کن. این همه درس بخونی. بعد با کلی زحمت یه چیزی بسازی. آخرش هم کلی منت بکشی که آقا تو رو بخدا این رو بخر!! مهندسی هم شد شغل آخه؟!

هیچ نظری موجود نیست: