۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

هفت سال

سلام

خوابش رو دیدم ... ناراحت بود. اضطراب و هراسی رو که از مرگ داشت، هنوز هم همراهش بود. شکسته بود. همون چشم ها، همون لب و دهن، حتی همون موها ... ولی شکسته بود. انگار که این هفت سال بهش سخت گذشته باشه. مگه روح هم پیر می شه؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. رفتم پیشش نشستم. داشت با یکی حرف می زد. یه کسی مثل یه پدر. فهمید که من می خوام باهاش صحبت کنم. تنهامون گذاشت ... با هم شوخی کردیم. حالم خیلی بهتر شد. فکر کنم اون هم. ازش پرسیدم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بیشتر از هفت ساله که این سوال با منه. هر وقت که به یادش می افتم، انگار که یه کسی با ناخن روی قلبم بکشه ... دلیل نگاهش رو پرسیدم. اون نگاه های آخر ... نگاه هایی که من رو فلج کرد. ازش پرسیدم که چرا؟ مگه من چه کرده بودم؟! ... گفت که تقصیر من نبوده. گفت که بخاطر خودش بوده ... جوابش رو نفهمیدم. ولی آروم شدم. همون چشمانی که من رو نگران کرده بود، حالا من رو آروم کرده ... دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم ... تو یکی از الگوهای من در زندگیم بودی ... نمی دونم چطور، ولی دوست دارم آرومت کنم ... می تونم بفهمم که از چه در عذابی. ولی راهی براش نمی شناسم. اگر تو می دونی، کمکم کن ... دلم برات تنگ شده پسر ...
.
.
.
پی نوشت: خیلی ممنون که به خوابم اومدی.

هیچ نظری موجود نیست: