۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

به سادگی یک خیانت

سلام


انگار که باید یه گاری بزرگ و سنگین رو بکشی ... چرخ های چوبی ترک خورده اش مدام قرچ قرچ می کنن و هر لحظه منتظری که یکی از چرخ هاش در بره ... انگشت هات پینه بستن و کف دست هات زخم شدن ... دسته گاری کهنه است. پوست پوست شده و ریزه های چوب زخم هات رو اذیت می کنن ... انگار که گاری مقاومت می کنه و نمی خواد که باهات بیاد ... مسیر گاهی سربالاییه و گاهی هم مسطح ... ولی بی انتهاست ...  می دونی که هر چقدر هم که بری باز هم ادامه داره ... به سرپایینی هم امیدی نداری ... انگار که این مسیر فقط به سمت بالاست ...
درست سر یه سربالایی ... درست زمانی که داری عرق می ریزی و دست هات از سوزش زوق زوق می کنن ... درست زمانی که پاهات توانشون رو از دست دادن و نمی خوان که پیش برن ... درست زمانی که قرچ قرچ چرخ گاری گوشت رو کر کرده ... درست زمانی که گاری مقاومت می کنه در برابر کشیده شدن و از همیشه سنگین تره ... درست در همین لحظه، دستی به طرفت دراز می شه و یک لیوان آب سرد بهت تعارف می کنه ... این زیبایی دست نیست که تو رو جذب می کنه ... این سرمای جانبخش آب نیست که تو رو به اون طرف می کشه ... این بخار آرامش بخش روی لیوان نیست که تو رو به گرفتنش وادار می کنه ... این یک تامله ... یک درنگ ... یک لحظه فراموش کردن سنگینی گاری ... یک لحظه فاصله گرفتن از سوزش دست ها ... یک لحظه آرامش از ناله چرخ ها ... یک لحظه سکوت ...
دستت رو دراز می کنی و آب رو می گیری ... گاری رها می شه و شتاب می گیره. سرعتش برای رسیدن به پایین جاده بی حده ... انگار که آرزو داشته که به پایین برگرده ... چند لحظه بیشتر طول نمی کشه ... تو آب سرد رو می نوشی و تمام گذشته رو فراموش می کنی ... گاری هم در پایین جاده تو و رفتن تو رو نظاره می کنه ...

هیچ نظری موجود نیست: