۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

دیشب

سلام

دیشب در خواب نماز خواندم ... کسی با من بلند می‌خواند. آسمان می‌غرید. شیشه‌ها می‌لرزیدند. ‍پنجره‌ها باز شدند و حجمی از هوا وارد شد. صدای بلندی با من می‌خواند ... الحمدالله الرب العالمین ... ترسیده بودم. نمی‌دونستم که چه باید بکنم. ولی خوشحال بودم. مسرتی درم بود که تجربه نکرده بودم ... شیرین بود. زیبا بود. ولی می‌هراسیدم ... کسی با من بلند می‌خواند ... انگار که خدا بود ... دیشب خدا با من خواند الحمدالله الرب العالمین ...

هیچ نظری موجود نیست: