۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

رسالت شکلاتی

وارد ایستگاه که شدم، برخوردم به صورت گریانش. شاید ده یا دوازده ساله بود. گریه اش یه جورای مضحکی مصنوعی بود. لبخند زدم و چشم تو چشم شدیم. همینطور که راه می رفتم به هم خیره شدیم و چند قدمی با من اومد. ازم پرسید که «تو چرا انقدر خوشحالی؟» گفتم که چرا نباشم. تو چرا نیستی؟ گفت: هنوز هیچی نفروختم. باید روزی پنجاه تومن بفروشم وگرنه بابام کتکم می زنه. از تو جیبم یه شکلات درآوردم و بهش دادم. خب شکلات بخور که خوشحال شی. چشماش برقی زدن و خیره شد به جلد طلایی شکلات. گرفتش و رفت تو بحرش. گفتم: خب بازار کساده، بهش بگو که بازار کساده. گفت: آره، خودش تابحال نیومده تو مترو دستمال بفروشه که ببینه کسی نمی خره. گفتم: آره، خب بهش بگو خودش هم یه بار بیاد بفروشه ببینه چقدر در می آره. قطار رسید. گفتم: بهش بگو اگه کتکم نزنی، یه شکلات می دم بخوری. دستش رو دراز کرد و با هم دست دادیم. دوید به سمت واگن بانوان و با خنده گفت: می رم، شاید باز هم فروختم. خوشحال بود. نمی دونم از یه شکلات یک یورویی یا یه مکالمه آبرومند!
سوار که شدم راه افتادم به سمت دیگه قطار. نمی تونستم دوباره باهاش روبرو شم. اون هم نمی خواست. خیلی مردونه با هم دست داده بودیم و خداحافظی کرده بودیم. نشستم روی یک صندلی خالی. یه پسر شاید سیزده ساله با یه بسته آدامس اومد. خیلی تند و بی احساس می گفت «آدامس فرش هزار تومن». مثل یه نوار جمله رو تکرار می کرد و موقع راه رفتن پاهاش رو روی زمین می کشید. به جلو خم شدم که رفتنش رو تماشا کنم. توی جاده قطار پیش می رفت و تو پیچ و خم مسیر تلو تلو می خورد. همونطور که به امتداد بی انتهای قطار نگاه می کردم، چهره های سیاه خوردن تو صورتم. چهره های ناامید، ناراحت، هراسناک و تهی ... چهره هایی که از ناامیدی سیاه شده بودن ... یه بچه دیگه، شاید هفت ساله، با یه بسته آدامس فرش اومد و از جلوم رد شد ... سرم رو تو دستام گرفتم و چشمانم رو بستم! ... هیچ وقت نمی تونستم از یه شکلات یک یورویی انقدر لذت ببرم.

هیچ نظری موجود نیست: