۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

آزادی سوخته

سلام

با لیشت رفتیم سینما آزادی. یادمه که اولین فیلم کلاه قرمزی رو تو همین سینما آزادی دیده بودم. خاله کوچیکه و رضا از صبحش رفته بودن صف ایستاده بودن تا بلیط بگیرن. بچه بودم، ولی خیلی حالی داد. بعد اینکه سینما سوخت و یکی جدید جاش ساختن، نرفته بودم. تابلوها می گفتن که ده طبقه است. ما رفتیم تا طبقه سه، شهر فرنگ. همینطور که منتظر باز شدن در سالن بودیم توی فکر گذشته ها بودم و از لیشت پرسیدم که کلاه قرمزی رو می بینه یا نه. عدل همون لحظه یه دختری از بغلمون رد شد که جای روسری یه کلاه قرمز گذاشته بود. برگشت و یه نگاه بدی بهم کرد که بیشعور چرا تیکه می اندازی. تا وقتی که لیشت نشونش نداد، متوجه اش نشدم. به این فکر کردم که چقدر راحت سوتفاهم می شه.
یه چیپس و ماست گرفتیم و رفتیم تو سالن. فروشنده یه کیسه بهمون داد که آشغالش رو بریزیم اون تو. جالب بود. فیلم بدی نبود. ولی خب خیلی زیادی تبلیغاتی بود. تبلیغات محیط زیست که البته خوب هم هست. ولی تبلیغات رو جلفش کرده بود. یعنی از همون اول به تماشاچی القا می کرد که حفظ محیط زیست زیادی سخته و کار آدم های عادی نیست. گروس قهرمان می خواد و بدبختی فراوان. یجورایی قهرمان سازی و بزرگ کردن حفظ محیط زیست. از اون مدلش که مردم می گن من که گروس نیستم، بیخیال. به هر حال به عنوان یک فیلم تبلیغاتی خوب بود. بخصوص لهجه کرمونی که فیلم رو شیرین می کرد. ولی در کل خسته کننده بود.
بعدش رفتیم بیگ بوی شام. من نمی شناختمش، ولی برای لیشت پر از خاطرات کودکی بود. خیلی شلوغ بود، ولی تونستیم بشینیم و پیتزا مخلوط و همبرگرمون رو بخوریم. نمی دونم من حرف رو کشیدم وسط یا لیشت. فکر کنم لیشت بود. درباره رابطه مون صحبت کردیم. اینکه لیشت نمی خواد توی یک رابطه باشه و می خواد مستقل باشه. اول گفتم که آخه مگه می شه. هیچ کس نیست که نخواد تو رابطه باشه. این گذرا است. ولی یه چرا کافی بود که متقاعد بشم که نه، ممکنه به واقع کسی باشه که نخواد تو زندگی اش یه رابطه داشته باشه. نخواد که ملت هر وقت بهش فکر می کنن و یا درباره اش چیزی می گن، یکی دیگه رو هم به عنوان دوست یا شریک بهش بچسبونن. شاید کسی باشه که بخواد فقط خود خودش باشه. و شاید هم لیشت اینطور آدمی باشه!
بهش گفتم که بریم مشاوره. بذاریم اون هم نظرش رو بگه. شاید همینطور باشه که اون می گه. ولی من و لیشت تجربه ای نداریم که بخواهیم از روی اون تجربه تصمیمی بگیریم. یه بار فکر کرده بودیم که شش ماهی از هم جدا باشیم تا هر کسی ببینه که چی می خواد. ولی فقط حرف بود. جدا یعنی چی؟ به چی می خوایم برسیم؟ چطوری می خوایم مرزها رو مشخص کنیم و یه عالمه چطور دیگه ... هر بار که حرف ها بهمون سخت می اومد، یه برش پیتزا می خوردیم و موضوع رو عوض می کردیم. ولی به حرف زدن ادامه دادیم.
تو راه برگشت بهش گفتم که نمی خوام برای اینکه من ضربه نبینم جلوی چیزی رو بگیره و یا حسی رو سرکوب کنه. گفت که اگر مهم نباشه، اینکار رو می کنه تا من کمتر ضربه بخورم ... گفتم که فایده ای نداره ... به هر حال تو شرایطی هستیم که اگر همینطور پیش بره آخرش هر دو مون ضربه می خوریم. غیر این نمی شه. گفتم که باید حرف بزنیم. یا این حس درسته و زودتر تصمیمی می گیریم. و یا این حس غلطه و راه چاره ای براش پیدا می کنیم. اگر رابطه مون به سمتی بره که فقط با هم هستیم چون نمی خوایم که طرف دیگه از جدایی ضربه ای بخوره، بیخود عمر و وقتمون رو تلف کردیم. هم اون زجر می کشه و هم منی که به هر حال می فهمم که این رابطه از ته قلب نیست. همونطور که از چند ماه پیش این رو حس کردم. فقط ازش خواستم که قبل از اینکه تصمیمش رو بگیره، بریم پیش مشاور. اگر این تصمیم قطعی اش باشه می پذیرم و بهش احترام می ذارم. ولی نمی تونم بپذیرم که الان تصمیم اشتباهی بگیره و بعدتر پشیمون بشه. بعدتری که خیلی دیره. گفتم که این خیلی سوز داره. خیلی ...

هیچ نظری موجود نیست: