۱۳۸۵ آبان ۱۴, یکشنبه

۱۸

به نام خدا
نرم و خنك مثل هيچ چيز، لطافت نسيم بیمانند بود. ای كاش هيچ وقت تمام نمیشد. دانهی كوچك به اطراف نگاه كرد، همگی با هم، با دانههای ديگر در هوا معلق بودند و نسيم صبح آنها را جابجا میكرد. از زمينهای زيادی گذشته بودند، كوه، جنگل، دشت اما هيچ كدام قسمت نبود. دانه با شور زيادی منتظر بود كه ببيند در كجا فرود میآيند. كم كم هوا رنگ گرفت و همه چيز واقعیتر شد، خورشيد نورش را در پهنهی زمين گسترده بود. دانه احساس كرد كه به زمين نزديك میشود. به پايين نگاه كرد، زمين به رنگ خاك بود، خاك. نه درختی ونه حتی بوتهای، تا دور دست زمين به همواری ادامه داشت و هيچ گياه ديگری نبود. بيابانی خشك و خالی، مادر گفته بود كه سرنوشت میتواند سخت باشد. جايی خالی از حركت، بدون آب و آبادانی. اما دانه حس كرد كه به اين خاك علاقه دارد، دانه تصميم گرفت که اين سرزمين را دوست داشته باشد.
دانهی كوچك به همراه دانههای ديگر بر خاك خشك و ترك خوردهی زمين فرود آمدند. دانه به ياد نصيحت مادر افتاد و خود را با زحمت در شكاف زمين فرو كرد. بايد قبل از اينكه خورشيد مهربان او را بسوزاند در پناه خاك جای بگيرد. دانه شبها خود را به عمق زمين فرو میكرد و روزها از نور خورشيد پنهان میشد. چند روز و چند شب در خاک فرو رفت تا بالاخره به نم رسيد. رطوبت، چيزی که انتظارش را میکشيد. احساس کرد چيزی دورنش میجنبد. پوستهی نازکش ديگر تاب نياورد و ترکيد. شاخهی نازکی به دانه اضافه شده بود. دانه حالا ديگر ريشه داشت. ريشه هر روز بلندتر میشد و در خاک بيشتر نفوذ میکرد، هر از چند گاهی هم شاخهای را به خود اضافه میكرد. کار آسانی نبود، نفوذ در خاک سخت و ربودن قطرات آب از لابلای سنگها. اما ريشه مصمم بود که راهش را ادامه دهد. هفتهها گذشت، ريشه احساس کرد که حالا میتواند خودی نشان دهد و از خاک بيرون بيايد. نمیتوانست تا ابد خاک را سپر دنيای واقعی کند. شاخهای را که از قبل در نظر گرفته بود به بيرون هل داد، خاک مقاومت میکرد اما جوانه مصممتر از اين بود ..... آه ..... بینظير بود، هوای تازه به همان لطافت هميشگی. نور و روشنايی به همان گرمای هميشگی ..... دنيای واقعی زيباتر از آن چيزی بود که فکر میکرد. زمين همچنان خاکی رنگ بود اما در اطراف جوانههايی به چشم میخوردند که راه سختی را طی کرده بودند تا به دنيای واقعی وارد شوند. جوانه به اطراف نگاه کرد، جوانهها همه شاد بودند. خيلیها را میشناخت، دوستانی که با هم سفر کرده بودند و در اين کوير فرود آمده بودند و حالا تبديل به جوانههايی شده بودند که سر از خاک بيرون آوردهاند. اما همه نبودند، جوانه به همه طرف نگاه کرد ... نه ... همه نبودند ... خيلیها نبودند ... دوستان زيادی هنوز سر از خاک در نياورده بودند. شايد کمی ديرتر بيايند و شايد هيچ وقت از دل خاک مهربان بيرون نيايند. شايد هيچ وقت جرات نکنند که وارد دنيای واقعی شوند، دانه نمیدانست.
روزها میگذشت و کوير خود را بيشتر نشان میداد. ديگر آن آرامش روزهای اول نبود، خورشيد با بیرحمی میتابيد و برگها را میسوزاند. هوا آن لطافت گذشته را نداشت و آب را از برگها میربود. شرايط سختی بود اما دانه میخواست که رشد کند. هيچ چيز خواست او را عوض نمیکرد. به زحمت آب میخورد و رشد میکرد. هر برگی که میسوخت برگ ديگری در میآورد و هر شاخکی که میشکست شاخک ديگری را به دنبال خود میديد. هفتهها و ماهها گذشت. جوانه شاخههای بيشتری در آورده بود و برگهايش ضخيمتر شده بودند. ديگر يک جوانهی نازک و شکننده نبود، بوتهی کوچکی شده بود که میتوانست سايهای را بر زمين بيندازد و او را از گزند آفتاب نگاه دارد. کوير همچنان خاکی رنگ بود و تا دور دست خبری نبود به جز چند بوتهای که در اطراف رشد کرده بودند. بوته به بوتههای ديگر نگاه کرد، آشنايان قديمی، همگی مسير سختی را طی کرده بودند تا به اينجا برسند. اما تعدادشان کم بود، خيلی کمتر از آن همه جوانهای که در آن روز باشکوه از خاک بيرون آمده بودند. گويا کوير خيلیها را شکست داده بود. بوته به سايهاش نگاه کرد که بر زمين افتاده بود و خاکی که هنوز از شبنمها نمناک بود. چند جوانهی نازک و ظريف سر از خاک بيرون آورده بودند و در سايهی بوته از گزند آفتاب در امان بودند. بوته به خود افتخار میکرد که به اين جوانههای بینوا کمک کرده است.
روزهای گرم و آفتابی میگذشت و بوته هر روز سعی بيشتری میکرد، بايد بزرگتر میشد و سايهی بيشتری بر زمين میانداخت. زندگی يک بوته ساده نبود. آفتاب سوزان، آب کم، برگهای زياد. ماههای سخت و طولانی گذشت و بوته با ارادهی خود همچنان ادامه میداد. شاخهای را بزرگ کرده بود و اجازه داده بود قطور شود تا بتواند بلندتر و قویتر شود. ديگر يک بوتهی کوچک و خاردار نبود، شايد نهالی بود که به زحمت در وسط کوير ايستاده بود. نهال به اطراف نگاه کرد. همان کوير بیانتها. در اطراف بوتهها و جوانههای زيادی ديده میشدند که در سايه و پناه همديگر روزگار میگذراندند اما نهال ... فقط يک نهال ديگر در فاصلهی زيادی قرار داشت که به زحمت خود را سرپا نگهداشته بود. دوستی قديمی که همراه با نهال تا اين مرحله رسيده بود و مثل او بوتهها و جوانههای زيادی را در سايهی خود پناه داده بود.
زندگی برای يک نهال خيلی سخت بود، نسيم که تا ديروز نوازشگری مهربان بود به شدت نهال را تکان میداد، انقدر سخت که ريشههايش را پاره میکرد. روزها آفتاب به شدت میتابيد و شبها باد به شدت میوزيد، راه فراری نبود بايد میايستاد و مقاومت میکرد. نهال با اراده و استقامت در جای خود ايستاده بود و هر روز بزرگتر میشد. سالهای متمادی گذشت، سخت و طولانی، بدون لحظهای درنگ. نهال بزرگ شده بود و قد کشيده بود. ريشههايش به عمق خاک رفته بودند و زمين را در آغوش گرفته بودند. تنهاش قطور شده بود و ديگر هيچ بادی نمیتوانست آن را خم کند. شاخههايش زياد و پر برگ شده بودند و مثل چتری زمين را از گزند آفتاب پناه میدادند. او درخت تناوری شده بود که در وسط کوير ايستاده بود. درخت به اطراف نگاه کرد، نهال ديگر سالها قبل تسليم باد شده و شکسته بود. اما زمين ديگر کوير نبود. بوتهها در اطراف پراکنده شده بودند و جوانهها زمين را سبز کرده بودند. دشت جان تازهای گرفته بود. سبزی و طراوت تکهای از کوير را زنده کرده بود و حلقهای از زندگی در سايهی درخت روزگار میگذراند.
زندگی ساده شده بود. ريشههای درخت تا عمق زيادی نفوذ کرده و آب زيادی به درخت میرساندند، حتی میتوانستند قطراتی را در راه به جوانههای ضعيفتر برسانند. شاخههای پر برگ به هر سو چتری باز کرده بودند که آفتاب را پس میزد، زمين در سايهی درخت نفسی میکشيد و خنکای شب را در خود حفظ میکرد. درخت غذای کافی داشت، بقدری که هر از چندگاهی ميوه و برگ خود را به زمين میريخت تا به خاك هم غذا دهد ... هيچ مشکلی نبود ... زندگی ساده شده بود و درخت به اوج تکامل خود رسيده بود ... اما ... اما چيزی درخت را آزار میداد ...... درخت تنها بود .... تک درختِ دشت، احساس تنهايی میکرد .... نهالهای جوان، بوتههای کوتاه، جوانههای کوچک و حتی علفهای خشکيدهای که با هر نسيمی به سمتی میرفتند .... همگی دوستانی داشتند ... همگی هم صحبتهايی داشتند که همديگر را درک میکردند، چيزی که درخت نداشت. سالها سختی را تحمل کرده بود و هر مشکلی را شکست داده بود اما اينبار ... درخت تنهايی را نمیتوانست تحمل کند ... اطرافش شلوغ بود اما هيچ کس او را درک نمیکرد ... هيچ بوتهای نمیفهميد که او چه میگويد. روزها میگذشت و درخت افسردهتر میشد. برگهايش زرد شده بودند و يكی يكی میريختند. شادابی و طراوت از روح درخت پاك شده بود.
بالاخره روزی رسيد که درخت ديگر برگی نداشت، برهنه و لخت. درخت در تنهايی خشکيده بود. سالها بعد تمام درختان جنگل داستان زندگی درخت را میدانستند. درختی كه كوير را به جنگل تبديل كرد و رفت.

یک سال پيش در چنان روزی: هنوز از فکری که پشت اين داستان هست خوشم میآد ولی ترکيبها و عبارتهاش به دلم نمیشينه. حالا میفهمم که برای نويسنده شدن بايد خيلی بهتر از اين بود.

هیچ نظری موجود نیست: